زاویه دید



غم ساختمان حسینه بیشتر از غم سوگواران بود. درهای حسینیه بسته بود و مردم پشت درهای بسته در هوای آزارنده سرد، بر بدن پوران شریعت رضوی نماز ‌می‌خواندند. انگار کسی میان سوگواران و ساختمان حسینیه ایستاده بود و فریاد می‌زد، دیگر شما را به این ساختمان راه نیست، حتی اگر مرده باشید. مردم پذیرفته بودند و آرام بودند اما حسینیه انگار نه.


برای یک ناظر بی طرف هیچ چیز قابل درک نبود. بهمن ماه بود و چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب. مگر علی شریعتی همان نبود که می‌گفتند در ظهور انقلاب نقش داشته است؟ مگر هم او نبود که از امت و امامت گفته بود؟ او همان است که وقتی نظام می‌خواهد مدعی داشتن روشنفکران متعلق به خود باشد، کسانی یکباره از زمین سبز می‌شوند که مثل او حرف می‌زنند و تلاش می‌کنند یک علی شریعتی وفادار به نظام باشند. مگر او همان نیست که روشنفکران منتقد نظام، برای نقد نظام، به نقد او می‌پردازند؟ مگر او همان نیست که می‌گویند ایدئولوژی خلق کرده است و اسلام را از انزوا به عرصه ت کشانده است. اینها که همه می‌توانند در خدمت نظام باشند. او هرکاری کرد، در همین حسینیه کرد و اینک این همسر اوست که از دنیا رفته است و این جماعت سوگوارانش. صحنه اما حکایت از یک نفرت عمیق داشت. کسی انگار فریاد می‌زد بروید حتی مردگانتان هم دیگر در حسینه ارشاد راه ندارند.

نظام از منظومه آموزه‌های دکتر علی شریعتی گزاره‌های متعددی استخراج کرده است، اما از کلیت او به شدت می‌پرهیزد. سازمان مجاهدین هم همین رفتار را با شریعتی کرد. جملاتی از او را برگزید اما هیکل و تن کامل او و آراء اش را به کلی بیرون در گذاشت. دکتر شریعتی متهم به ایدئولوژیک کردن دین است، اما معلوم نیست چرا هیچ صورت بندی سازمان یافته به او تکیه نمی‌کند و به شدت از او می‌پرهیزد. دوست دارنش هم اگر گرد هم جمع شده باشند، هیچ گاه به یک سازماندهی منسجم نرسیدند، حلقه شان به حلقه بحث و جدل و منازعه فکری تبدیل شد.

سازماندهی های منسجم اعم از حکومتی یا معن، به فرد رام نیازمندند. فرد رام فرمان پذیر است. یک شیء خوب برای یک تبلیغات سازمان یافته و فشرده است. دستگاه‌های تبلیغاتی نظام برای چنین فردی تلاش می‌کنند. جوانان کشور هم اگر پذیرا  نبودند و به فرد مطلوب و رام تبدیل نشدند، باکی نیست، اگر هم زور و هم پول در اختیار داشته باشی، آنکه نپذیرفت، ناگزیر می‌شود از سر ناچاری تظاهر کند که پذیرفته است. اگر راضی به پذیرش متظاهرانه هم نشد، باز هم باکی نیست. تبدیل می‌شود به یک فرد ، رانده شده، بی جایگاه و بی نام. شاید به الگوی یک زندگی لذت طلبانه بی هدف تسلیم ‌شود، آنهم اگر نشد، دمش را روی کولش می‌گذارد و از کشور خارج می‌شود. البته یک گزینه دیگر هم دارد: می‌تواند از صبح تا شب سخنان روشنفکرانه بگوید اما هیچ کس نفهمد دقیقاً چه می‌گوید. هیچ کس از سخنانش آزار نبیند. اما شکوه کلمات و جملاتش همه را تحت تاثیر قرار دهد. تبدیل شود به یک تنگ بلور قیمتی که روی طاقچه نهاده‌اند. بی دین هم اگر شود که نور علی نور است. اصولاً هر چه خواست بگوید ضرری به جایی نمی‌زند.  

فردی که در پرتو نظام فکری شریعتی زاده می‌شود، به احتمال زیاد مسلمان هست، شیعه هست، ایدئولوژیک هم حتی هست، اما معلوم نیست چرا مزاحم است. فردی که در پرتو آراء او زاده می‌شود نظم آهنین نمی‌پذیرد اما مسئول است، به این معنا که بر حیثیت نظم‌های آهنین شده زبان تیز دارد. شریعتی اجازه نمی‌دهد سنگ روی سنگ سازماندهی‌های میلیتاریزه شده بند شود. میراث شریعتی اصولاً از جنس چسب نیست از جنس آب است. در همه درزها نفوذ می‌کند و همه چیز در پرتو آنچه او به میراث نهاده خیس می‌خورد و وا می‌رود.

 شربعتی فرد را به یک جستجو گر مدام تبدیل می‌کند. نه از سنخ جستجوگری های آکادمیک. از آنها که مرتب به این کتاب و آن کتاب سرک می‌کشند. بلکه به یک جستجوگر ناآرام که زندگی را عرصه بی پایان جستجوی ناکام تجربه می‌کند. فرد زخمی تولید می‌کند. در جان و دلش دردی عمیق می‌نشاند و قرار از او می‌ستاند. یک فرد فعال و تلاشگر در عرصه اجتماعی  و ی خلق می‌کند اما معلوم نیست چگونه در همان حال، یک تنهایی عمیق در دل و جانش می‌نشاند. منظومه و کلیت فکری شریعتی، تنهایی‌های در اجتماع می‌آفریند و این برای سازماندهی‌های متمرکز معجون شگفتی است. نه جذبت می‌شود و نه رهایت می‌کند.

حق با اوست که فریاد می‌زد، بروید حتی مردگانتان هم دیگر در این ساختمان راه ندارند. اما چه باید کرد مردم هم بپذیرند ساختمان نمی‌پذیرد.  

@javadkashi



سازوکار دنیای جدید را بر خرد و تدبیر انسان بنا نهادند و خدا را به حاشیه پرتاب کردند. دین داران در چنین جهانی احساس بیگانگی کردند. چنین شد که در این جا و آنجای عالم، دین داران به عرصه ت هجوم بردند تا دنیایی تازه بسازند. دنیایی که خدا در آن مهجور و بیگانه نیست.

قرن بیستم، قرن لکه دار شدن حیثیت دنیای مدرن بود. بحران‌های اقتصادی، دو جنگ جهانی خونین، کوره‌های آدم سوزی  در آلمان، و به میان آمدن سلاح‌های کشتار جمعی و تخریب محیط زیست. این همه، فرصتی فراهم کرد تا دین داران عقده‌های خفته در درون را علنی کنند. خدا به نامی برای ظهور جنبش‌های جدید تبدیل شد.

هر کجای عالم، دین داران با زبان و بیانی متفاوت به صحنه آمدند. مضمون همه آنها اما این بود که جهان بی خدا، بی روح است. آنها در جستجوی روحی برای جهان بی روح بودند. انقلاب ایران در سال 1357 نمادی برای چنین خواستی شد.

دنیای مدرن ادعای جهانشمولی داشت. ادعا داشت همگان در سینه او جای دارند. اما در واقع چنین نبود. آنکه در بدو امر مدرن تلقی می‌شد، مرد، سفید پوست، پولدار، اروپایی، و سکولار بود. فراخ تر شدن سینه تنگ مدرنیته برای جا دادن ن، دیگر اقوام و نژادها، طبقات فرودست و دین داران، نیازمند زمان بود و آبستن جدال‌های دامنگستر. جدال‌هایی که هنوز هم جریان دارند. ن تلاش بسیار کردند تا سرانجام همه دریافتیم آنکه مدرن است، وما مرد نیست. سیاه پوستان تلاش بسیار کردند تا دریافتیم آنکه مدرن است وما سفید پوست نیست، فرودستان میدان‌های خونین و پرماجرا راه انداختند تا دریافتیم آنکه مدرن است وما بورژوا و متعلق به طبقه فرادست نیست. جهان سومی‌ها تلاش کردند تا دریافتیم که آنکه مدرن است وماً اروپایی نیست. هیچ کدام از این تلاش و جدال‌ها ساده و روان نبود. در همه دنیایی از خون و کشاکش و شکست و پیروزی جریان داشت. حال گویا نوبت به دین داران رسیده بود تا نشان دهند آنکه مدرن است وما ناباور به خدا و دین نیست.

مدرنیته هر بار خود را از نو قرائت کرده است تا سینه‌اش گشوده و گشوده‌تر شود. ما در پیچ خطرناک جدال میان دین داران با دنیای جدیدیم.

جمهوری اسلامی در ایران، تنها یک پاسخ از میان ده‌ها پاسخ ممکن به این پرسش بود. تنها یک پاسخ. سوال اما همچنان باقی است حتی اگر جمهوری اسلامی به این سوال قرن جدید پاسخ درخور و قانع کننده‌ای نداده باشد. جمهوری اسلامی در پاسخ شریعت را در میان نهاد. توصیه کرد از احکام شریعت اگر پیروی کنیم، خدا را به جهان جدید آورده‌ایم. منطقی در میان نهاد که درگوهر خود خاص گرا بود. قادر نبود جز خود را ببیند. غیریت گذار بود و میل فزاینده‌ای به دامن چیدن از برقراری نسبت با جهان با همه تنوعات آن داشت. نه تنها به جهان و گستره رنگارنگ آن چشم بست، حتی در داخل کشور نیز نتوانست با دیگران گفتگو کند. جمهوری اسلامی خدا را در قفس به جهان آورد. آن را در گوشه‌ای آویخت و از دیگران خواست به تماشا بیایند.

جمهوری اسلامی و جنبش‌های دینی که به ویژه در جهان اسلام ظهور کردند، نه تنها به مساله برقراری نسبت جهان مدرن با جهان دین داران پاسخ ندادند، بلکه اصل سوال را لکه دار و ترسناک کردند. پرسش پاسخ نیافته است اما در انتظار پاسخ نشسته است.

درک ما از مدرن بودن، دیگر مردانه، اروپایی، فرادستانه، و سفید نیست. اما هنوز نسبتی با دنیای دین داران ندارد. درک ما از مدرن بودن هنوز با سکولار و غیردینی زیستن قرابت دارد. دین داران در حاشیه نشسته‌اند. آنها هنوز هم پر از ظرفیت هجوم‌اند به جهان جدید. مدرنیته هنوز هم باید پاسخ دهد اگر جهانی است، چرا جایی برای احساس ست و آشنایی دین داران ندارد.

تجربه چهار دهه گذشته اما دین داران را هم در معرض یک پرسش بزرگ قرار داده است. تا به این پرسش پاسخ ندهند سوال از اتهام آزاد نخواهند کرد: آنها با خدای خود چه نسبتی برقرار می‌کنند با جهانی که اینهمه صدا، اینهمه رنگ، اینهمه دنیاهای ناسازگار در آن جاری است. خدای آنها چه کمکی به افزایش تفاهم و همدلی در جهانی اینچنین خواهد کرد؟ می‌توان در ادعا جهانروا بود. اما در عمل خاص گرا و تنگ نظر. مدرنیته نیز از همین معضل رنج برده است. اما به تدریج آموخته که سینه‌اش را فراختر کند. مدرنیته امروز خیلی گشوده‌تر از مدرنیته قرن هفدهم و هجدهم است. دین داران باید اعتراف کنند که به رغم مدعای جهانروایی، در عمل تنگ نظر بوده‌اند و منشاء بدگمانی نسبت به خدایی بوده‌اند که از آن سخن گفته‌اند. به نامش قدرت و ثروت اندوختند و برای تامین منافع خود، نام او را لکه دار کردند.  

مدرنیته در هر گام که سینه خود را فراخ کرده، غنی‌تر و عمیق‌تر شده است. مدرنیته‌ای که ن را در خود پذیرفت، غنای بیشتری یافت. نسبتی تازه پیدا کرد با محیط زیست و اخلاق. مدرنیته‌ای که طبقات فرودست را در خود پذیرفت، عادلانه‌تر نمودار شد، مدرنیته‌ای که سیاه پوستان را در خود دید، پر شد از میراث سنت‌های قومی دیگر. مدرنیته‌ای که بتواند با جهان دینداران نیز نسبتی برقرار کند، به جهان خود روح تازه‌ای خواهد دمید. جهان مدرن برای غنای خود، و دین داران برای بقاء و مشروعیت خود نیازمند میدان تازه‌ای از گفتگو هستند.

ما که نسل انقلابیم، خون در دل انبار کرده‌ایم از بد روزگار. ما در انتظار برقراری نسبت میان خرد انسانی و تجربه معنوی از خداوند بودیم. یکی را در آتش فاشیسم و تنازعات طبقاتی و قومی سوزاندند و دیگری را در الگوهای ناساز حکومت‌ها و جنبش‌های دینی. در جستجوی امتزاج خدا و خرد بودیم، چه باید بکنیم در عالمی که نه خدا و نه خرد در آن دائر مدار است.  

جمهوری اسلامی هنوز هم می‌تواند از قابی که برایش ساخته می‌شود بیرون بیاید. می‌تواند با گشودن میدانی تازه در عرصه ت و فکر و فرهنگ، خدا را از قفس تنگ نظری‌های خاص گرایانه رها کند. گشاینده افق تازه‌ای باشد از میدان گفتگو میان جهان جدید و جهان دین داران. خدا را باید از قفس تنگ نظری‌های فرقه‌ای رهانید، همانطور که عقل را از قفس تنگ نظری‌های اروپا محورانه. جهان تشنه یک امتزاج تازه است. نجات دهنده جهان جدید، در نسبت میان این دو ظهور خواهد کرد.

 @javadkashi



نمی‌دانم چقدر نسبت به گذشته به دمکراسی در عرصه ت نزدیک‌تر شده‌ایم. اما اطمینان دارم در عرصه اجتماعی و فرهنگی خیلی دمکراتیک‌تریم.

دمکراتیک شدن زندگی اجتماعی و فرهنگی به معنای واصل شدن به ایده برابری است. ما به جد در عرصه اجتماعی و فرهنگی به این برابری نزدیک شده‌ایم. دیگر هیچ چیز، هیچ چیز موجب نمی‌شود کسی از کس دیگر، برتر شمرده شود. هیچ کس از هیچ کس دیگر محترم‌تر نیست. هر کس موقعیتی متفاوت با دیگری دارد، اما موقعیت‌ها نسبت به هم نسبت موازی دارند نه عمودی. دین داران، موقعیتی دارند، در کنار بی‌دینان. آنها آنچنان‌اند و اینها اینچینین. اما هیچ چیز آنها را از اینها یا اینها را از آنها برتر نمی‌کند. کسانی دانش بیشتری دارند. صاحبان دانش، برتر نیستند آنها دکان و کار و  کاسبی دارند در کنار بیسوادان. ثروتمندان، برتر از فقیران نیستند، هر یک موقعیتی دارند که دلالت اخلاقی ندارد.  

ما در جهان‌های موازی زندگی می‌کنیم.

هیچ صورتی از زندگی معیار زندگی نیک نیست. همیشه کسانی به صورت زندگی دیگران غبطه می‌خورند یا حسادت می‌ورزند. تردیدی نیست هر کس تلاش می‌کند از طبقه اجتماعی خود بیرون رود، و مشابه کسانی زندگی کند که مرفه‌ترند، یا کسانی تلاش می‌کنند، مدرکی بگیرند، ادا و اطوار اساتید بزرگ را درآورند و منزلت و شهرتی کسب کنند. استاد مبرز شدن، وضعیت محترم‌تری نیست. معیاری برای زندگی خوب ایجاد نمی‌کند. اما مزایای بیشتری دارد. اگر نه مزایای مالی، دست کم مزایای منزلتی.  

هیچ کس نیست که برای دیگران، الگوی زندگی شریف باشد. هیچ کس نیست که نفس وجودش، تنفس کردنش، سخن گفتنش، در دیگران احترام برانگیزد. هر کس در وهله اول به خود نظر می‌کند و از موفقیت‌های خود دم می‌زند و تلاش می‌کند همیشه از حال و روز خود خرسند باشد. به دیگران نظر نمی‌کند اگر هم نظر کند، تلاش می‌کند خود را سر جمع در موقعیت بهتری ببیند. اگر هم نشد، و دیگری را به هر دلیل در موقعیت بهتر دید، پر می‌شود از حسادت و نفرت.

جهان انگار برجی ندارد. اگر هم برجی هست، دیگر کسی در آنها ست ندارد. همه خاکی‌اند و مساوی. کاسبی می‌کند، استاد دلال است، مرد ی بازیگر کمیک است. زندگی والا به یک افسانه کسالت بار تبدیل شده است. هیچ کس حتی حوصله شنیدن داستان آن را هم ندارد.

پیشترها منازعه سنت و مدرن جریان داشت. مدعیان هر طرف می‌گفتند، می‌نوشتند، فریاد می‌زدند چرا از دیگری والاترند. یکی به مفاهیم و گنجینه‌های معنایی والای سنت تکیه می‌کرد و دیگری از بزرگان جهان مدرن می‌گفت. شکسپیر، بتهون، داستایفسکی و نیچه. اما گویی این منازعه دیگر خاتمه یافته است. هر دو کالای فیک چینی به هم می‌فروشند و خرسندند.  

کسانی خیال می‌کنند این نظم دمکراتیک شده در عرصه اجتماعی و فرهنگی، مقدمه دمکراسی ی هم هست. من اما تردید دارم.



آرمان پردازی نکنیم، حکومت همیشه با الگوهایی از احساس رعب همراه است. تبعیت بدون ترس ممکن نیست. آنچه مهم است، نسبتی است که افراد با ترس خود برقرار می‌کنند. فردی که از بیرون با حکم حکومت روبروست و در درون با سرزنش عقل و وجدانش، با تبعیت خود رشد می‌کند. ارتقاء می‌یابد. حتی احساس می‌کند همان ترس بستر آزادی اوست. اگر در کوتاه مدت متوجه نباشد، در دراز مدت، ستایشگر بستری خواهد شد که او را از انجام اموری ترسانده است. اما اگر تولید رعب در عرصه ی، پشتیبانی خرد و وجدان فردی را همراه نداشته باشد، مخرب است. ویرانگر است، همه چیز را به تلی از خاکستر تبدیل می‌کند. بستر ساز ویرانی حیات ی است. در هر حکومتی باید موارد مشروع و نامشروع تولید رعب را از هم جدا کرد و حساب آن‌ها را جداگانه وارسی کرد.

جمهوری اسلامی نیز از این قاعده مستثنی نیست. این نظام نیز مولد رعب‌های مشروع و نامشروع بوده است. از میان ترس‌های نامشروع، دو سنخ بیشتر شیوع داشته است. اما به تدریج یک سنخ سوم از راه می‌رسد که به خلاف دو سنخ قبلی،  توفیقی نخواهد داشت اما نگران کننده است.  

سنخ اول، اهل فکر و نظر را هدف گرفت. محدوده مجاز تفکر و بیان تدوین شد و به دیوار کوبیده شد. تخطی از مرزها، انواع و اقسام مجازات داشت. یکی دید اسلام را تضعیف کرده، دیگری به خود آمد و متوجه شد، ارزش‌های فرهنگی را به پرسش کشیده است، آن دیگری خود را در موضع تضعیف انقلاب یافت. یکی دیگر، به خود آمد و دید، مزدور بیگانه شده است. در چنین فضایی، زبان که هم امکان تفکر است و هم بستر بیان، مرعوب می‌شود. می‌بینی اکثر اهل نظر و قلم، در صدد قالب گرفتن مقاصد خود در الگوهای بیانی مجاز هستند. فکر اما در الگوهای مجاز کلامی جا نمی‌گیرد. بنابراین زبان به فرم‌های بیانی خالی از محتوای فکری تبدیل می‌شود. در جمهوری اسلامی، می‌توانی به سنخ شایعی از بیان اشاره کنی، که شیک و مدرن و تئوریک است، اما هیچ معنایی ندارد. انگار گفته می‌شود که هیچ مقصودی را نرساند.

البته در میان اهل فکر، هستند کسانی که جسور و شجاع باشند و نخواهند مقاصد خود را در قالب‌های مجاز بریزند. اما فکر در رابطه و تبادل کلام و نقد متولد می‌شود. می‌بینی اهل فکر جسور هم، به تدریج بی ربط می‌اندیشند، بی ربط تولید می‌کنند، و به نحوی دیگر در بی معنا کردن کلام مشارکت می‌کنند.

در چنین فضایی، چشمه فکر و تفکر می‌خشکد. نه وماً در میان کسانی که منتقدند و می‌خواهند حرف‌های غیر مجاز بزنند، بلکه در میان کسانی نیز که قرار است تصدیق و تایید کنند و نظام را توجیه کنند و برای آن، ماده فکری تامین کنند. نقد صریح و حیرت انگیز آیه الله جوادی آملی به وضعیت حوزه‌های علمیه، از همین نکته حکایت داشت. در فضای خالی فکر و تامل جامعه بی افق می‌شود و از سرمایه‌ چشم اندازهای امید بخش تهی.

سنخ دوم، فعالان ی را هدف گرفت. تولید رعب برای نیروهایی که اسلحه به دست می‌گیرند، مشکلی ایجاد نمی‌کند. اما بخش مهمی از مخالفین، کسانی هسنتد که تلاش دارند سازماندهی‌های تازه کنند، و کسانی را بسیج کنند که نظام قادر به بسیج کردنشان نیست. این شمار افراد، ممکن است بازار و قلمرو نفوذ و قدرتی دست و پا کنند. می‌توانستیم این فعالیت این گروه‌ها را مجاز بدانیم. فقط باید ظرفیت‌های نظام را گسترش می‌دادیم و گسترش ظرفیت، همانی است که به آن توسعه ی می‌گویند. اما تولید رعب برای این سنخ افراد، مولد احساس بیگانگی برای شمار مهمی از افراد هوشمند، توانا، متبکر و خلاق بود. کسانی که می‌توانستند در مواقع خطر، مدد کار باشند، مدیران قدرتمند و اثرگذار بر عرصه عمومی باشند و همگان شاهد باشند که چگونه جامعه از نیروهای خلاق و آفرینشگر پر است. جامعه‌ای داشتیم که به جای نالیدن از فقدان افق، در کار انتخاب میان امکان‌های متعدد پیشاروی خود بود.

مرعوب کردن این سنخ از نیروها، جامعه را از لحاظ ی، به یک جامعه ناظر و تماشاگر تبدیل کرد و البته فعالانی که اغلب فرصت طلب، و توخالی و بی مایه و ناتوان‌اند.

اینک اما سومین سنخ از تولید رعب نامشروع از راه می‌رسد که بعید است توفیقی به همراه داشته باشد: تولید رعب میان کارگران و گرسنگان و طبقات محروم. فریاد اعتراض گرسنگان و محرومان، یک واکنش طبیعی و غریزی در مقابل مخاطراتی است که متن متعارف زندگی‌شان را تهدید می‌کند. گرسنه باید اجازه داشته باشد فریاد بزند. اگر جرات نالیدن نداشته باشد، اگر دنیا را حتی برای اعتراض نسبت به عدم دریافت حقوق ماهیانه‌اش تنگ بیابد، داستان دیگری در راه خواهد بود. اینجا همانجایی است که ت تولید رعب، با شکست مواجه می‌شود.

اهل نظر مرعوب، به تدریج فکر نمی‌کند با احساس بلاهت زندگی می‌کند، اما زندگی می‌کند. اصلاً فکر را تعطیل می‌کند که امکان زندگی کردن بیابد. فعال ی مرعوب، پا از گلیم خود درازتر نمی‌کند تا زندگی کند. اما گرسنه‌ای که فریاد می‌زند، به این جهت است که زندگی کردن برایش ناممکن شده است. فریاد زدن و اعتراض، تاثیر جبران کننده‌ای برای نقصان زندگی‌اش دارد. ضمن فریاد زدن، احساس امید و افق و چاره می‌کند. ت رعب، برای چنین اقشاری پاسخ نمی‌دهد. گرسنه‌ مرعوب، آماده انفجار است.



صدا و سیما دستاوردهای چهل سال گذشته را بمباران می‌کند. در شهرها بیلبوردهای لبخند و شادی می‌زنند. فیلم‌های طنز و تئاترهای شاد را مجوز می‌دهند. اینهمه برای بزرگذاشت چهل سالگی انقلاب است. اما پس از چهار دهه، به اصل مطلب نمی‌پردازند.

چهل سال پیش یک حکومت دینی استقرار پیدا کرد. حکومت دینی به معنای پیوند زدن اراده و خواست خدا با امور این جهانی بندگان خدا بود. به ماجرا و سرگذشت این پیوند نمی‌پردازند. نمی‌گویند از این پیوند چه حاصل شد.

مدرنیته مقدرات این جهان بشر را به خرد و اراده او نسبت می‌داد. ما پس از ظهور شبه مدرنیته پهلوی، آموخته بودیم توسعه کشاورزی و صنعتی و آب و کسب و کار و تحصیلات و تبعیت ی همه از تدبیرهای خودمان نشات می‌گیرند. خداوند هم در حاشیه این جهان، در کنج نیمه تاریک مساجد و عبادت گاه‌ها حاضر بود. دلمان که می‌گرفت، از آشوب این جهان پر حادثه، احساس تنهایی که می‌کردیم، وقتی بی معنایی و کسالت این عالم روحمان را می‌آلود، به آن کنج پناه می‌بردیم. هر چه دنیای مدرن آلوده بود، آن کنج، پاک بود پاک. هر چه شتاب این جهان، به ما احساس بی پناهی می‌داد، آنجا همیشه پناهگاه امن بود. نماز که می‌خواندیم از فشار بی حد و حصر تمناهای این جهان دست کم برای لحظاتی رها می‌شدیم.

ما از شر ناشی از تدبیرهای خودمان به او پناه می‌بردیم.

اما چهار دهه پیش، خدا را از قلعه‌های نیمه تاریک عبادت گاه‌ها بیرون آوردیم و همه چیز را از او آغاز کردیم. آب و باد و خاک و جنگ و صلح و توسعه و آموزش و ت را با نام او آغاز کردیم. از هر چه پرسیدیم، به او ارجاع شد. مخالفت با هر چیز مخالفت با او قلمداد شد. خدا را پادشاه زمینی بندگان خدا کردیم. همه در خیابان باید آنطور می‌پوشیدند که خدا گفته بود،  آن طور سخن می‌گفتند که خدا می‌خواست، آن طور تصمیم می‌گرفتند که خدا امر کرده بود. خط کش و میزان خدا را در دست گرفتیم و در باره شغل و تحصیلات و سرنوشت همه مردم تصمیم گرفتیم. جان دادیم و جان گرفتیم. با نام او اعدام کردیم، با نام او مجازات کردیم، با نامش پاداش‌های شگفت دادیم. او را سرآغاز تدبیرهای روزمره خود قرار دادیم. پیشانی مردان از فرط عبادت تیره شد، ن همه در قاب‌ای شرعی حجاب جای گرفتند.

مدرنیته همان مدرنیته بود. پناهگاهی اما دیگر نداشت. خدا خود همان کس شد که باید از او می‌گریختی و به جایی امن پناه می‌بردی. بی خدا اما هیچ پناهگاهی نبود. خدا همه جا بود. با نظام‌های اطلاعی‌اش، با همه امکان‌های شگرفی که برای رصد کردن درون تو و وسوسه‌های درونی تو تعبیه شده بود، همه جا را رصد می‌کرد. هیچ پناهگاهی نبود.

ناگفته نماند، این خدای زمینی شده، زورمند بود و زورمند نبود. مردان و ن بسیاری به ظاهر لباس و آداب او را رعایت کردند اما در پنهان هزار کار دیگر کردند. مرتب در حال ذکر خدا بودند و اموال مردم را غارت می‌کردند، خدا هم گویی به همان ظاهرشان اکتفا کرد. دختران و پسران بسیاری هم، اساساً از تسلیم به او سر باز زدند. هر طور خواستند پوشیدند و عمل کردند. خداوند هم گاهی دید و مجازات کرد و گاهی نادیده گرفت و چشم پوشید. گاهی در دل به خدا می‌خندند. نام خداست که از همه جا آویزان است اما او سردمدار وضعیتی است که پر از ریاست. پر از دروغ، پر از تبعیض، پر از آوارگان بی پناه، پر از دل‌های آشوب زده، پر از چشم‌اندازهای هراس، پر از حس بی عدالتی.

اگر سخن از دستاوردهای چهل ساله است، باید به اصل مطلب پرداخت. به آنچه قرار بود ما را از دیگران متمایز ‌کند. چهل سال پیش مدعی بودیم در جهانی بی خدا، خدا را دوباره به کانون باز خواهیم گردانید و بشر را از همه عسرت‌های امروزین اش رها می‌کنیم. حال بگوییم چه در دست داریم. الگوی بشریتیم یا مایه عبرت آنها؟

وای بر ما و آنچه با نام مقدس اش کردیم.

پس از چهار دهه اینک زمان تامل و بازاندیشی است. صادقانه به بنیاد خود بیاندیشیم. آلودن مقدس‌ترین نام، که استوانه یک فرهنگ و تاریخ است، شاکله اخلاق و حیات اجتماعی است، چه پیامدی خواهد داشت؟



نسل ما را تنها با اشعار احمد شاملو می‌شناسند. او که به مفاهیم مرده جان ی می‌بخشید و مخاطبانش را برمی‌انگیخت. اما شاملو در آخرین منزلگاه نسل ما ایستاده بود و سخن می‌گفت. منزلگاه نخستین نسل ما، عرصه ت نبود، جایی بود که شاید سخن شاعرانه‌اش را فروغ فرخزاد می‌گفت. دست کم من، از جهان شاعرانه فروغ فرخزاد به احمد شاملو رسیدم.

پیش از آنکه در جهان تند و پرشتاب ت پرتاب شویم، صدایی ما را به فرار از رخوتناکی و تکرار و ابتذال زندگی روزمره فرامی‌خواند. فروغ در بازنمایی ابتذال زندگی و رخوتناکی آن، دست کم برای من نقش مهمی داشت. صرفاً به حافظه خود رجوع می‌کنم و تعابیری از او را نقل می‌کنم که بیش از چهاردهه است از ذهن و روان و حافظه من بیرون نرفته‌اند. به ندرت کلامی از شاملو در من زنده مانده است، اما فروغ هر روز به نحوی دوباره زندگی را از نو در من آغاز می‌کند. ما زنده بودیم و هنوز هستیم، اما فروغ هیچوقت اجازه نداد زندگی را زندگی بخوانیم.

چگونه می‌شود به آن کسی که می‌رود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه می‌شود به مرد گفت که او زنده نیست، او هیچوقت
زنده نبوده‌است

جستجوی زندگی، حین زندگی، راز همیشه ناگشوده‌ای باقی ماند که قرار و آرام از جهان ما می‌ربود. فروغ دست کم در جهان من، ابتذال احساس خوشبختی را ابدی کرد: میتوان با هر فشار هرزه دستی بی‌سبب فریاد کرد و گفت آه، من بسیار خوشبختم» با این همه هرگونه گریز برای جستجوی زندگی را به نحوی تراژیک فرورفتن می‌خواند: تو پیش نرفتی، تو فرورفتی» او می‌دانست که نام آن کبوتر غمگین کز قلب‌ها گریخته ایمان است».

جهان انسانی ما شکوهی نداشت. شعر فروغ، فقدان شکوه و عمق زندگی را به یک زخم ابدی در جهان ما بدل کرد. او ما را در حسرت حرکت حجمی» در جهان باقی گذاشت. از آتشی که شعر شاملو برانگیخت، دیگر حتی دودی هم باقی نمانده است، اما از زخم فروغ، همچنان خون می‌چکد، زخم زنده است و هر روز انگار زنده‌تر هم می‌شود. فروغ، در زندگی روزمره نشانگان یک شکوه تباه شده می‌دید. امروز بیش از آنچه فروغ می‌دید، خالی از شکوه و معنا و عمق است. اما کجاست حماسه سرای ویرانه‌های شکوه. تنها با ذکر حماسه ویرانه‌های شکوه، می‌توان شکوه را به یاد سپرد. تا زندگی اینگونه خالی از شکوه است، شبح فروغ زنده است و یادآور. به قول ماندگار شاملو، نامش سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان می‌گذرد. 


این روزها، عبارتی به نقل از آیه‌الله جوادی آملی، در فضاهای مجازی دست به دست می‌شود: با گریه مشکل حل نمی‌شود با حماسه حل می‌شود».

یک عالم دینی نشسته در منظومه معارف فلسفی و کلامی خود، به شاهنامه فردوسی اشاره می‌کنند. ایشان قصد کرده‌اند فردوسی را چنان بخوانند که با سایر معارف دین سنتی سازگار افتد. کاش ماجرا به عکس بود. کنار شاهنامه نشسته بودند و می‌خواستند همه معارف کلامی و فلسفی دین سنتی را چنان بخوانند که با شاهنامه فردوسی سازگار افتد. ایشان اثر فردوسی ً را به یک اثر مولد انرژی تقلیل داده‌اند و خواسته‌اند آن را به خدمت نیروی مقاومت بکار ببندند.

ماجرا به هیچ رو چنین نیست.

فردوسی و اثر جاودانه او، متافیزیکی دارد دقیقاً در تقابل با آنچه در متافیزیک دین سنتی ساخته شده است. غلط گفتم. تعبیر درست‌تر آن است که فردوسی بدون تکیه بر یک متافیزیک ساخته و پرداخته شده، امکانی برای یک حیات معنوی گشوده است درست در تقابل با فلسفه و کلامی که در سنت دینی ماست. نقطه عزیمت جهان حماسی او، انسانی است سرگشته که هیچ امکان شناختی از خداوند ندارد. خداوند از دایره آگاهی او بیرون است. اما او دست از جستجو بر نمی‌دارد و همه زندگی‌اش تبدیل می‌شود به میدانی از تلاش بی پایان و بی فرجام، برای پاسخ گفتن به عطش اتصال. معنویت نسبتی دارد با تلاش. با شکست و پیروزی‌های مستمر. دقیقاً جوهر حماسه، همین تلاش بی پایان در یک میدان ناگشوده و پر هیاهوست. حماسه مضمونی پر از تلاش و جستجوست. هیچ راه پیشاپیش کوبیده شده‌ای در جهان حماسه نیست. راهبر و هدایتگری در میان نیست. اگر هم هست، در حد رمز و رازهایی است که باید توسط خود فاعل دنیای حماسه از آنها رمز گشایی شود.  

این کجا، و آنچه فقیهان و متکلمان ما پرورده‌اند کجا.

انتهای مسیر آنچه فقیهان و متکلمان پرورده‌اند، البته گریه است. فاعل جهانی که آنها می‌سازند، کسی است که راه‌ را روشن می‌بیند، مقصد را مشاهده می‌کند، و فاصله با رستگاری را به فرد و کاستی‌های وجود خودش نسبت می‌دهد. پس گریه می‌کند باشد تا راهبری از راه برسد و او را از ظلمات وجودی‌اش خلاص کند. اما دنیای حماسه، دنیایی است که به خودی خود، ناگشوده است، هیچ مشکل گشایی هم در میان نیست تا راه ناگشوده را برای همگان بگشاید. پس رستگاری تنها به شرط تلاش و کوشش فردی امکان پذیر می‌شود. جهان برای هر کس، به نحوی تازه ناگشوده می‌شود و در هاله‌های پیچیده رمز و راز پوشیده می‌شود. فرد باید در جهان حماسه، به زانوی خود تکیه کند و برای گشودن رازها تلاش کند.

کاستی در جهان حماسه، به فرد مربوط نیست، به پیچیدگی پیمودن مسیر نجات مربوط می‌شود.

به علاوه، در جهانی که فقیهان و متکلمان پرورده‌اند، فرد به حال خود و کاستی‌های شخصی خود می‌اندیشد و برای نجات خود زاری می‌کند. هیچ معلوم نیست که آیا در این مسیر،  نسبتی با دیگری هم برقرار می‌شود یا خیر. به علاوه معلوم نیست، اگر هم با دیگری پیوند پیدا کند، حاصل چه خواهد شد. گاه باید به خدا پناه برد، از کسی که فکر می‌کند مستقل از دیگران، نجات یافته، و حال آمده و مدعی نجات دیگران شده است. اما مسیر رستگاری شخصیت حماسی، از جاده دیگران می‌گذرد. به همین جهت، حماسه مستقیماً تجربه رستگاری را با قلمرو جمعی و ی در نسبت قرار می‌دهد. حماسه زندگی ی است که با تجربه عمیق وجودی فرد در پیوند قرار گرفته است. معنویتی است که از نسبت اخلاقی با دیگران آغاز می‌کند. خداوند رمز و رازی است که این نسبت را پر از هیاهو و شور می‌کند. پر از تجربه‌های شکست و پیروزی است. درست به خلاف خداوند جهان متکلمان و فقیهان، که از خداوند پادشاهی ساخته‌اند تا آدمیان را به قلمرو فرمان خود بخواند، عبوس و ابرو گره کرده.   

حق با آیه الله جوادی آملی است. حقیقتاً مشکل با حماسه حل می‌شود. ما در مرگ جهان حماسی‌مان زیست می‌کنیم. اما بعید می‌دانم بازخوانی همه میراث اسلامی و کلامی ما در پرتو جهان بینی حماسی، کاری باشد که از عهده ایشان برآید.

@javadkashi



دو گروه به گمانم در تباهی چهره زندگی انسان امروز نقش داشته‌اند: اول غربی‌ها، دوم ما مسلمان‌ها.

غربی‌ها بنیاد دنیای جدید را بر فتح آسمان نهادند. خداوند را از آسمان‌ها فراری دادند و خودشان بر تخت الوهیت نشستند. خدا باید از خداوندی عزل می‌شد چرا که زمین پر از بیداد ستم و ناتوانی بود اما خداوند ناظر و ساکت و بی اعتنا می‌نمود چنانکه گویی لبخند می‌زند به فریاد و رنج هر روزه آدمیان. خواستند با تدبیر و خرد انسانی، جهان را اداره کنند. انقلاب کردند و خدا را از الوهیت انداختند. از دوران حکومت انسان به جای خدا، چندین سده می‌گذرد. انسان‌ها هر روز قدرتمندتر شده‌اند. اما جهان خالی از فضیلت‌های انسانی است. نه عدالتی بر زمین مستقر کردند، نه حتی انسان آزاد ساختند. زندگی را اما هر روز خالی‌تر کردند.

ما مسلمان‌ها قرار بود راهی تازه بگشاییم. نه تنها خداوند را به الوهیت‌اش بازگرداندیم، بلکه او را از  آسمان به زمین آوردیم و خواستیم مستقیما چشم در چشم بندگان خدا حکومت کند. به زمین آوردن خدا، فاجعه ناشی از سلب الوهیت خداوند را دوچندان کرد. خدای زمینی شده، فی الواقع خداوند مرده بود. اگر آدمیان با مردن از زمین غیب می‌شوند و به قولی راهی آسمان می‌شوند، خداوند وقتی در زمین حاضر شود از آسمان غیب می‌شود. تنها خدا در آسمان‌ها زنده است. خدای زمینی شده، قدرتی نداشت. مرده بود. اما این فرصت را داد تا بندگان زمینی‌اش احساس کنند مرجع تعیین کننده حق‌اند. فرمان خود را فرمان خدا انگاشتند. صورت رادیکال این وضعیت را در گروه داعش ببینید. زندگی را بیش از غربی‌ها از محتوا خالی کردند. اگر غربی‌ها زندگی خالی را خالی رها کردند، آنها در زندگی خالی شده، زهر مرگ ریختند.

@javadkashi



هر نیروی ی، به توجه و بسیج مردم نیازمند است. اما جلب توجه و بسیج آنها اتفاق نمی‌افتد مگر آنکه بتوان با آنها حرف زد. مردم به دو شرط به یک نیروی ی توجه می‌کنند: اول نسبت به آنکه سخن می‌گوید اعتماد داشته باشند یا اعتماد پیدا کنند. اگر او را ناتوان یا دروغگو به حساب آورند، به او توجهی نخواهند کرد. دوم اینکه سخن‌ها امید افکن باشند. ت ورز باید امید درمان یک بیماری یا رفع یک مشکل عینی را برانگیزد تا مردم به او توجه کنند. هر نیروی ی، هم باید اعتماد مردم نسبت به خود را جلب کند و هم مولد امید در میان مردم باشد. امروز اصلاح‌طبان می‌خواهند با مردم حرف بزنند. می‌خواهند مثل گذشته در مردم اعتماد و امید برانگیزند، اما توفیق چندانی ندارند. من در این یادداشت، می‌خواهم این مشکل را بررسی کنم. می‌خواهم به زعم خودم، به این سوال پاسخ دهم که آنها چگونه می‌توانند دوباره باب گفتگو با مردم را بگشایند و اعتماد و امید برانگیزند.

سخن مولد اعتماد و امید، در شرایط مختلف سنخ‌های متفاوتی دارد. نمی‌توان با یک نظم سخن، در هر دوره و برای هر سنخی از مردم اعتماد و امید برانگیخت. به تجربه رجوع کنیم. پشت سر ما، دو سنخ از گفتار اعتماد و امید برانگیخته است. یکی نظم سخن انقلابی در دوران انقلاب و دیگری نظم سخن اصلاح طلبانه در دهه هفتاد. ما به همین دو نظم گفتاری خو کرده‌ایم. مردم نیز با این دو سنخ آشنایی دارند. مشکلی که پیش روی نیروهای ی در شرایط امروز  است، انتخاب این یا آن و یا انتخاب چیزی میان این دو است. به نظرم مشکل امروز اصلاح طلبان همین انتخاب است. همین انتخاب است که آنها را چند پاره کرده و تا حدی مردد و متزل.


 

انقلاب و سخن انقلابی

مردم در دهه چهل و پنجاه سخن انقلابی را می‌پسندند. در جهان آن روز، انقلاب و سخن انقلابی پذیرش داشت. مردم نسبت به نظام ی در داخل احساس بیگانگی می‌کردند. کسانی از راه رسیدند و وعده روز و روزگاری تازه دادند. روزگاری که اساساً با روزگار موجود در تعارض بود. روزگاری یوتوپیک. اما پیش از آن باید ثابت می‌کردند سخنگویان قابل اعتمادی هستند. جلب اعتماد مردم نیازمند جسارت و فداکاری بود. سخنگویان انقلابی، با تحمل شکنجه و زندان و حتی با پذیرش شجاعانه شهادت و مرگ، اعتماد بر‌انگیختند. او که از جان و هستی خود می‌گذشت، نزد مردم به یک سوژه قابل اعتماد برای گذر از شرایط موجود تبدیل می‌شد. چرا که گذار انقلابی یک گذار پر خون و حادثه است و نیازمند راهبرانی که شجاعت و از خود گذشتگی کافی داشته باشند. مردان ت آن روز، منتظر حادثه‌ای بزرگ بودند. اگر زنده می‌ماندند می‌خواستند در آن حادثه بزرگ در صف مقدم مردم باشند و اگر به شهادت می‌رسیدند می‌خواستند در یاد و خاطره‌ مردم زنده باشند. چنین نیز شد. آن روز بزرگ آمد. کسانی پیشقراول مردم بودند و کسانی نبودند اما در یاد و خاطره‌های مردم زنده بودند.

سخن انقلابی پر از گزاره‌های جسورانه است. سخنگوی انقلابی هزار راه نرفته را در سخن می‌پیماید. مردم مرعوب، با آنچه می‌شنوند، جسارت پیدا می‌کنند. سخنگوی انقلابی، هیچ مرزی نمی‌شناسد، مردم را همراه با تک تک گزاره‌های خود از کوچه پس کوچه‌های خوفناک گذر می‌دهد. بارها و بارها مردم همراه با سخنگوی انقلابی، از خانه‌های خوف و ترس خود بیرون می‌روند، و تا واژگونی نظام حاکم پیش می‌روند. چنین است که شنیدن سخن انقلابی مردم مرعوب را غرق لذت می‌کند. مردم با صرف شنیدن سخن انقلابی احساس قدرت می‌کنند. اگر چه برای یکی دو ساعت. دوباره به خانه‌ها بازمی‌گردند تا نوبت بعدی که همراه با یک نظم سخن انقلابی، حرکتی در خیال کنند.

آنکه با سخن انقلابی خود مردم را بارها و بارها از خانه‌های عزلت و ترس به نیروی خیال بیرون برده، کم کم به اسطوره نجات مردم تبدیل می‌شود. مردم به او اعتماد می‌کنند. ماجرا به تدریج از مرز اعتماد می‌گذرد. مردم به او پناه می‌برند و همه نجات خود را از همه عسرت‌های کوچک و بزرگ زندگی در او می‌جویند. او به یک اسطوره تبدیل می‌شود. آنگاه همه چیز به تدریج به یک بزنگاه نزدیک می‌شود. اتقلاب روی می‌دهد و همه واژه‌های انقلابی یکباره در یک میدان پرآشوب به واقعیت تبدیل می‌شود.

میدان عمل ی در ایران، واجد چنین سنخی از سخن هست. مهم‌ترین مقطع آن نیز همان سال پنجاه و هفت بود که به سرنگونی یک نظام ی انجامید. با پیروزی انقلاب، مردم به دو گروه تقسیم شدند. کسانی که امیدوارانه پشت جمهوری اسلامی ایستادند و گروهی که ناامید شدند و به خانه‌ها بازگشتند. نیروها و جریانات ی هم به دو گروه تقسیم شدند یا در جمهوری اسلامی جذب شدند یا به صف نیروهای مخالف و معارض پیوستند. نکته جالب توجه آن بود که برخی از نیروهای مخالف همچنان با سخن انقلابی زندگی می‌کردند. مرتباً سخنان انقلابی و شجاعانه می‌گفتند و انتظار داشتند که برانگیزاننده انقلاب علیه نظامی باشند که هنوز چند ماهی از استقرارش نگذشته بود. شجاعانه سخن گفتند و همه بهای آن را نیز پذیرفتند. اما مردم دیگر پذیرای سخن انقلابی نبودند. حتی مردمی که تلخکام به خانه‌ها بازگشته بودند، حیران و شگفت زده به این نیروها نگاه می‌‌کردند و نمی‌دانستند با نظم سخنی که هنوز از بار سنگین آن بیرون نرفته بودند چگونه باید نسبت برقرار کنند. آنها امیدی برنمی‌انگیختند حتی اگر سخنگویانشان اعتماد مردم را جلب می‌کردند.

 

سخن و اصلاحات

اصلاحات به معنایی که در اواخر دهه شصت نطفه‌های آن منعقد شد، از سنخ دیگری بود. گروهی به میدان آمدند که از درون خود نظام برخاسته بودند. از ایدئولوگ‌ها گرفته تا فعالان و کنشگران میدان عمل، همه نسبتی با نظام مستقر داشتند. آنها وماً شجاع و فداکار نبودند. آنها فقط نفوذ داشتند و امکان جلب اعتماد بالادستی‌ها را. داستان شرایط انقلابی، مثل شرایطی است که کسی با زخم هتک ناموس مواجه شده و می‌خواهد به هر قیمتی از حریف خود انتقام بگیرد. سخنان انقلابی مولد فضای انتقام بود و نیازمند جسارت و شجاعت شگرف. داستان اصلاحات اما چیز دیگری بود. مثل وضعیتی بود که کسی از دیگری مبلغ سنگینی طلب داشت اما طلب او وصول نمی‌شد. زوری هم برای کسب طلب نداشت. پس دست به دامان کسی می‌شود که بده کار از او حرف شنوی دارد. اصلاح طلبان هم آنها بودند که به دلیل موقعیت‌شان در ساختار قدرت، مردم به آنها اعتماد می‌کردند. اصلاح طلبان سخن‌های بسیار می‌گفتند و میدانی گسترده از سخن تولید کردند، اما سخنان آنها به این دلیل امید بخش می‌نمود که اصلاح طلبان می‌توانستند در میدان معامله با نظام ی اوضاع را به سمت بهبود ببرند.

البته واقعیت به همین سادگی‌ها هم نبود. آنها در عین حال، لایه‌ای از سخن انقلابی هم در کلام داشتند. آنها به نحوی لطیف، سنخی از الگوی انقلابی کلام را با الگوی کلام اصلاح طلبانه همراه می‌کردند. می‌خواستند دست به یک بسیج حداکثری بزنند. از یک طرف، بخش مهمی از مردم را متوجه نفوذ خود کرده بودند و اعتماد تولید کرده بودند که می‌توانند اوضاع را با چانه زنی بهبود ببخشند و در همان حال، لایه‌های تلخ کام و به خانه خزیده مردم را از قلم نیانداختند و آنها را نیز به احتمال یک روز بزرگ امیدوار کرده بودند. اگرچه به راستی اهل انقلاب نبودند و خوب دریافته بودند که روزگار روزگار انقلاب کردن نیست. به هر روی، آنها اعتماد مردم را به دلیل قدرت و نفوذ در درون ساختار جلب کرده بودند و سخنان آنها امید بسیار در مردم برمی‌انگیخت.

اصلاح طلبان اما، داستان شگفتی را پشت سر گذاشتند. چندی که گذشت معلوم شد خیلی کسی گوش به حرف آنها نمی‌دهد و عملاً نفوذی در دورن ساختار برای بهبود بخشی به شرایط ندارند. کم کم از درون ساختار به بیرون پرتاب شدند. عامل اصلی اعتماد از دست رفت. به همین جهت، سخنان آنها نیز وجه امید بخش خود را  از دست داد. از آن پس، دو مسیر پیش پای اصلاح طلبان گشوده شد. به اعتبار این دو مسیر، سخن و کلام اصلاح طلبان و الگوی جلب اعتمادشان، به دو مسیر رفت. به روایتی دیگر، شقاقی در درون جبهه اصلاحات پدیدار شد.

عامل اصلی پدیدار شدن این شکاف نیز، به تجربه مربوط می‌شود. یکی دوسالی که مردم را تجربه کردند، دیگر از اصولگرایان می‌ترسیدند. آنها با به پیام آوران ویرانی ساختار اقتصاد، سرکوب و تحمیق، و جنگ و منازعه با عالم تبدیل شدند. بدیهی بود که در چنین شرایطی، چشم‌ها دوباره متوجه اصلاح طلبان شود. اما با تردید. اصلاح طلبان چه کاری از دستشان ساخته بود؟ ناآرامی‌های پس از انتخابات هشتاد و هشت، فرصتی بود برای ظهور یک شکاف در درون اصلاح طلبان. گروهی به سمت حاشیه کلام اصلاحات حرکت کردند. به سمت لایه انقلابی سخن. چنین بود که یکباره طنین کلامی جریانی از اصلاح طلبان رادیکال شد. آن نظم سخن، به سمت تولید امید انقلابی حرکت می‌کرد و بنابرآن، جلب اعتماد مستم تحمل زندان و شکنجه و عسرت‌های سنگین یک عمل انقلابی بود. لایه دیگر، به سمت دیگری رفت. به سمت اعاده نفوذ در ساختار ی و بازگشت اعتماد به اصلاح طلبان بر اساس نظام اعتماد پیشین. انگار زله‌ای رخ داد: یک شکاف عمیق در زمین سخنان اصلاح طلبان چهره نشان داد: یکسوی این شکاف، رادیکال، شجاعانه و مرزشکن ظاهر شد و سوی دیگر این شکاف عمل گرا، پراگماتیست، اهل معامله و بده بستان.

اصلاح طلبان، قدرت خود را در میدان عمل و بسیج حفظ کردند. همه انتخابات‌های پس از سال 92 اثبات کننده این مدعاست. اما حفظ این قدرت، نه به دلیل اعتبار سویه رادیکال سخن اصلاح طلبان بود و نه اعتبار سویه پراگماتیست. اصولاً اصلاح طلبان قدرت خود را حفظ کردند نه به خاطر سخن و برانگیختن اعتماد و امید. بلکه به خاطر آنکه امکانی بودند برای فرار از جریانی که آنها را به نام ارزش‌های اخلاقی و دینی و انقلابی می‌ترساند. اصلاح طلبان بیشتر به یک نیروی نه آن» تبدیل شدند تا جریانی که به خودی خود موضوعیتی داشته باشد. سکوت تام هم اگر می‌کردند معتبر بودند. دقیقاٌ به همین معنا هنوز هم از اعتبار بهره مندند. اما نه چندان که راضی شان کند. کم کم به چشم می‌بینند که در دوره ، سرمایه‌ها آب می‌شود و این نکته نگران کننده است. چنین است که امروز احساس نیاز می‌کنند تا دوباره با مردم حرف بزنند. اما چطور؟ با کدام نظام کلامی؟ انقلابی؟ آیا امروز روزگار انقلاب است؟ یا همچنان سخن اصلاح طلبانه باید گفت؟ آیا اعتبار پیشین هنوز پا برجاست؟

 

اصلاح طلبان و پیچیدگی‌های امروز

اصلاح طلبان در شرایط پیچیده‌ای قرار گرفته‌اند. می‌خواهند دوباره باب گفتگو با مردم را بگشایند. اما زبانشان انگار الکن است. به موسم یک انتخابات تازه نزدیک می‌شوند. گروهی شان، راه چاره را در نزدیک شدن بیشتر به لایه‌های درونی نظام می‌بینند به چهره‌هایی مثل علی لاریجانی چشم دوخته‌اند باشد تا امکان ورودی تازه باشد به درون. بنابراین چنان سخن می‌گویند که انگار نه انگار قرار است به نام اصلاحات چیزی را هم اصلاح کنند. گروهی شان اما رادیکال سخن می‌گویند و عبور کننده از همه مرزها جلوه‌گر می‌شوند. چنانکه گویی قرار است مبشران یک دوران تازه باشند، انگار می‌خواهند مردم را به یک روز حادثه بزرگ انقلابی فرابخوانند. راستش این است که هر دو گروه ناکامند. گروه اول ناکامند چون چندان راهی برای ورود دوباره مهیا نیست. گروه دوم هم ناکامند چون اصولاً شرایط انقلابی نیست. مردم هم منتظر انقلاب نیستد. اگر هم باشند، آنها نیروهای قابل اعتماد در یک فرایند گذار انقلابی نیستند.

گروهی از اصلاح طلبان، نیروهای اصیل و صادق در عرصه ی‌اند. هزینه می‌دهند و هزینه داده‌اند. اما در طراحی استراتژی عمل، جز به بالا نمی‌اندیشند. یا با چانه زنی و یا با حمله و یورش، قصد ورود به آن بالا دارند. نه برای خودشان، بلکه برای تامین مقاصد مصلحت جویانه ملی شان. اما تلاش آنها، تامین کننده فرصت برای خیل فرصت طلبانی است که لباس اصلاحات می‌پوشند و نام و نان اصلاحات می‌خورند و حتی دعایی هم نمی‌کنند به جان کسانی که بستر ساز آنها شدند.

اگر اصلاح طلبان به جد قرار است به نقد گذشته بپردازند، اول به خودشان بیاندیشند. به آن بیاندیشند که از کجا برآمدند. آنها از دورن نظام برآمدند و در ذهنیت‌شان راهی برای برون رفت از این وضعیت نیست، مگر با بازگشت به درون. گویی باید مناصب را در اختیار گرفت تا بتوان کاری کرد. شکی نیست که کسب مناصب فرصتی برای اصلاح امور است. اما آن راه مسدود است و اصلاحات دیگر قادر نیست اعتماد و امیدی در آن زمینه برانگیزد. نه در الگوی سخن انقلابی و نه در الگوی سخن عمل گرایانه‌اش. چنانکه گفتم هنوز صاحب سرمایه‌اند و در انتخابات اثرگذار. اما ظرفیت این اثرگذاری در تجربه‌های پیشین نمودار گشته است. آن ظرفیت را نادیده نگیرند، اما برای آن  همه سرمایه شان را هزینه نکنند.

اصلاحات را باید به قول آقای خاتمی اصلاح کرد. اصلی ترین راه اصلاح اصلاحات، عدم تمرکز بر ساختار قدرت است. نگفتم نادیده گرفتن ساختار قدرت، بلکه عدم تمرکز تام بر ساختار قدرت. باید به نظم سخنی اندیشید که در این پایین و در بستر نسبت ‌میان مردم و مردم، یا روشنفکر و مردم نیز به اصلاح امور می‌‌اندیشد. فقط اصلاح طلبان و روشنفکران نیستند که چهار دهه چشم‌های خیره به سقف شده‌اند و تمرکز کرده‌اند به کلام و عمل مسئولان. بخش مهمی از مردم نیز چشم به بالا دارند. استخوان گردن همه ما دچار عارضه شده است. دیگر معلوم نیست چگونه باید گاهی سر به پایین بیاوریم و خودمان را و دیگران را تماشا کنیم. آنچه در اخلاق عمومی، ارزش‌های جمعی، توانایی‌هامان برای حل مشکلات جمعی افتاده است. نه از مخاطرات این پایین چندان خبر داریم و نه از فرصت‌های این پایین. روان‌های گسیخته مردم، ناتوانی‌های اجتماعی وسیع، زوال اخلاق و ارزش‌های جمعی جامعه را دستخوش بحران عمیق کرده است. مردم در چنین وضعیتی مهیای هیچ کنش انقلابی نیستند، در عین حال هر کنش اصلاحی را هم به زوال می‌کشانند. مخاطرات این پایین فراوان است. اما در همان حال فرصت‌های مهمی نیز فراهم شده است. مردم بی آنکه در کلاس آموزشی خاصی حاضر شده باشند، آموخته‌اند و می‌آموزند که چگونه باید شبکه‌های کوچک اعتماد ساخت. می‌آموزند چگونه جامعه از دست رفته را در موقعیت‌های خاص بازسازی کنند.

اصولگرایان گروه خاص و کوچکی از مردم را نمایندگی می‌کند. اصلاح طلبان هم گروه خاص و کوچکی از مردم را نمایندگی می‌کنند. اما برای کثیری از مردم هیچ جریانی در  آن بالا نماینده هیچ کدامشان نیست. ممکن است از سر اضطرار به این یا به آن رای دهند. اما در این سو و آن سو شدنشان، به هر دو سو ناسزا می‌گویند چرا که احساس می‌کنند مثل غافله اسرا شده‌اند. دیگر هیچ نظم سخنی نمی‌شنوند که اعتماد و امیدی در آنها برانگیزد. باید راه سخن گفتن با مردم را دوباره فراگرفت.

اگر بخواهم با اصطلاحات علمی تر سخن بگویم، باید به احیای امر عمومی پرداخت. امر عمومی جز با حضور عموم امکان پذیر نیست. باید به سخنی اندیشید که معطوف به امر عمومی است. سخنی که صادق است، صادقانه ادا می‌شود و به قول هابر ماس قادر است در میدان جهان زیست واقعی مردم جایی باز کند. سخنگویانی که سخن می‌گویند اما اراده شان بیشتر فروش کالا به عوام الناس بیچاره است، دیگر فرصتی ندارند. سخنگویان صادقی هم که سخن می‌گویند اما انتزاعی و بی رابطه با شرایط و دردها و رنج‌های عملی مردم، دیگر فرصتی ندارند. ساحت کلام باید از منفعت جویی‌های فردی، کینه ورزی‌های بی فرجام، و آرزوهای بی جا پاک شود. کلام تنها به شرطی امید و اعتماد برخواهد انگیخت، که خانه امنی باشد از آنهمه ناامنی که چندین دهه گریبان همه ما را گرفته و راز انحطاط و آب شدن سرمایه‌های اجتماعی است. 

عمق و وخامت اوضاع، نیازمند نظام کلامی است که در تحلیل اوضاع، عمیق باشد. نقش همگان را بازنمایی کند. آئینه‌ای باشد مقابل همگان. همه باید چهره نازیبای خود را در آن مشاهده کنند از حاکمان گرفته تا تک تک مردم. باید بستر ساز بازسازی خویشتن فردی و جمعی باشد. بستر ساز یک عهد و پیمان جمعی برای ساختن آنچه ویران کرده‌ایم. به اوضاع پس از یک زله مهیب بیاندیشیم. در چنین وضعیتی صرفاً باید به رفع و تقلیل فاجعه اندیشید و آن نیازمند یک عزم جمعی است. امروز کلامی فرصت تولید امید و اعتماد دارد، که به راستی همگان را نمایندگی کند. کلامی همگان را نمایندگی می‌کند که همگان را به پرسش بگیرد و وجدان‌های خفته را بیدار کند. کلام پوپولیستی که مردم را با همه شرارت‌هاشان می‌ستاید و همه چیز را به گردن چند نفر می‌اندازد، کاری از پیش نخواهد برد. فاجعه‌ای روی داده که همه در آن سهیم بوده‌ایم. سهم خود را بیان کنیم، و صادقانه نشان دهیم برای اصلاح امور آمده‌ایم نقش خود را خوب بازی کنیم. عجله نکنیم، منتظر نتیجه زودهنگام نباشیم. صبور باشیم، بگذاریم سخن راه خود را برای تولید فضای امید بگشاید، اجازه دهیم شاید بازیگرانی در راه باشند که بیشتر از ما بتوانند اعتماد مردم را برانگیزند. گاهی هم خود را صرفاً مهیا کننده آن نوآمدگان بدانیم.  

 **********************

این متن بخشی از یادداشت من است که درهفته نامه صدا، شماره 11، ده آذرماه سال 97 منتشر شده است. 



از دیدن عکس تازه میرحسین در فضای مجازی دلم گرفت. اما بیش از آن، خواندن کامنت‌هایی که به وفور ذیل این عکس نوشته شده دلگیر کننده است. کسانی های های گریسته‌اند، کسانی لعنت و نفرین فرستاده‌اند، کسانی توهین کرده‌اند و فحش داده‌اند، کسانی میرحسین و همسرش را تمسخر کرده‌اند و بیشترین توهین‌ها را نثارشان کرده‌اند، کسانی گفته‌اند که این‌ها همه مثل هم‌اند، و آنچه در این همه نبود، شور و امید بود و چشم اندازی به فردا. گویی سن و سال و وضعیت میرحسین، دوست دارانش را دیگر متوجه یک روز موعود نمی‌کند. با خودم اندیشیدم، تصویر را با تصویر دیگر مردان ی در ایران جا به جا کنیم. از درون تا بیرون نظام. از درون کشور تا خارج از کشور. کدام تصویر هست که مردم با دیدنش به یاد یک فردای امیدبخش بیافتند؟ تصویر کدام مرد ی، گشاینده چشم اندازی به فرداست؟

این وضعیت حاصل الگوی عملی است که تنها یاد گرفته افراد را از دایره خود‌ی‌ها بیرون بگذارد. ساکنان قطاری هستیم که هر از چندی به یک کوپه حمله می‌شود و ساکنانش از قطار به بیرون پرتاب می‌شوند. یکبار حتی یکبار هم نشده قطار بایستد و یک بیرون ایستاده را صدا کند و سوار کند. هر بار به نامی کسانی باید پیاده ‌شوند. گویی این قطار فقط بدگمانی و نفرت حمل می‌کند و سرانجام باید شاهد روزی باشیم که دیگر کسی ساکن قطار نیست اما همه جای قطار پر از دود سرگردان نفرت و انزجار است. بیرون پرتاب شدگان نیز،  هر یک در بیابانی پرتاب شده‌اند کسی کسی را نمی‌بیند و کسی صدای کسی را نمی‌شنود

روزی روزگاری نفرت یک استراتژی ی بود. نفرت و مرز کشیدن با دیگری، سوژه‌های مسئول و فعال خلق می‌کرد. مردان جسور و شجاعی که از زندگی روزمره دست می‌شستند و رفتارهای جسورانه می‌کردند امید می‌آفریدند. آنها که زبانی تند و جسور داشتند، آنها که سلاح به دست می‌گرفتند و ترور می‌کردند؛ آنها که شکنجه می‌شدند و تاب می‌آوردند و تا سر حد مرگ تسلیم نمی‌شدند. اینها امیدآفرینان عرصه ی بودند. با همین توش و توان دهه‌هاست زندگی کرده‌ایم اما گویی این استراتژی سال‌های سال است دیگر توان ندارد. این استراتژی هر روز بیشتر دست مان را تنگ می‌کند، روحمان را سرگشته می‌کند و مغزهامان را از گشودن راه‌های تازه خالی.

مرد هوشیار ی، باید بداند میدان عمل تغییر کرده است. تنها عشق، دوستی، همدلی، صبوری می‌تواند در صحنه امید بیافریند. چه گفتم؟ مرد؟ شاید دوران مردان سپری شده باشد این بار ن باید میان دار صحنه باشند. شاید عرصه ی ایران، این بار نیازمند صدا و چهره نه است. همانطور که در خانه روزهای عسرت را با شکیبایی به روزهای امید تبدیل می‌کنند این بار باید در خانه بزرگ‌تر ظاهر شوند. از در و دیوار شهر، کینه‌های ماسیده از خوی مردانه را بزدایند. به چشم‌های زهرا رهنورد بنگرید. هنوز زنده است و جستجوگر چشم‌اندازهای تازه.


برای اینجا و اکنون ما، عشق سخن رمانتیک در عرصه ی نیست. یک استراتژی است. توان دوست داشتن نیروی امید خلق می‌کند. شاید ضروری باشد مناسکی تازه با مضمون دوست داشتن دیگری خلق و ابداع کنیم. مناسکی که در آن، هر کدام خود را به پرسش می‌گیرد و به دیگری دل می‌بندد. نفرت سترون مان کرده‌است. تنها عشق چشمه‌های زایشگر را زنده می‌کند.

@javadkashi





همیشه در حال گفتگوست. یا با تلفن، یا با کسانی که گردش حلقه زده‌اند. طنز، نمک کلام اوست. حتی ساختار تحلیل‌های جدی او نیز، گاهی طنزآمیزند. گفتگو و طنز، خلاصه وجود اجتماعی اوست. برجستگی این دو خصیصه در او که همه بر احساس مسئولیت اجتماعی اش، اذعان دارند، تامل برانگیز است. شاید نشانه‌ای برای نحو برون رفت از روزگار امروز بتوان یافت.


دانشگاهی است؟ دانشگاهیان برایش پشت چشم نازک می‌کنند: در چشم‌شان به اندازه کافی دانشگاهی نیست. به جای انتشار مقالات و کتاب‌های سترگ، مرتب در محافل ی دیده می‌شود. فعال ی است؟ یون هم برایش پشت چشم نازک می‌کنند: گاهی کمتر از آنچه انتظار دارند، مواضع تیز و رادیکال دارد. روشنفکر است؟ روشنفکرها، او را حکومتی می‌خوانند و زخم زبان می‌زنند. حکومتی است؟ حکومتی‌ها هم او را روشنفکر و دانشگاهی می‌خوانند. در جلسات مشاوره با وزرا و رئیس جمهور حاضر است، در میزگردهایی با چهره‌های گاه میانه یا حتی راست حاضر شده است. در محافل ملی مذهبی حاضر می‌شود. در دفتر بنیاد شریعتی رفت و آمد دارد. همه جا هست، و در همه جا خودی است. معلوم نیست دقیقاً چه نامی دارد. اصلاح طلب است، اما هیچوقت با گذشته خود تسویه حساب نکرده است. به دوستان چریک پیش از انقلابش به دیده احترام می‌نگرد. از انقلاب قویا دفاع می‌کند. اصلاح طلب شناخته شده‌ای است از مشاورین اصلی محمد خاتمی. رفیق و یار غار دکتر سروش بوده است. اما هیچوقت یک ذره هم از عمق اعتقادش به دکتر شریعتی نکاسته است. بالاخره نفهمیدم میان روایت انقلابی دکتر شریعتی از اسلام، و نقد عبدالکریم سروش و مصطفی ملکیان به فهم ایدئولوژیک از دین کجا می‌ایستد. نمی‌دانم چطور از روایت دکتر شریعتی، اصلاح طلبی استخراج می‌کند. انگار نه انگار که وقت تسویه حساب است. او با هیچ چیز تسویه حساب نمی‌کند از هیچ چیز توبه نمی‌کند.  

به جای حضور در نام‌ها، در فاصله میان نام‌ها حاضر است. بیشتر ساکن مرزهاست. به جای حضور تمام عیار در اقلیم‌های شناخته شده دانشگاه و ت و دین و انقلاب و اصلاح و روشنفکری و کنشگری، در مرزهای میان این اقالیم پرسه می‌زند. عجیب است این است که به نحو شگرفی اعتماد برانگیز است. حضور متکثر و زندگی در حاشیه اقالیم متعدد، نباید از او تصویری قابل اعتماد تولید کند، اما او اعتماد برانگیز است. قابل اتکاست.

از میان این همه فکر فلسفی و اجتماعی و ی، هادی خانیکی تنها گفتگو را اختیار کرده است. از همه چیز سخن می‌گوید، اما محور پیوند دهنده این همه در قاموس او گفتگوست. همه چیز را از زاویه گفتگو می‌نگرد و به همه مفاهیم از این حیث که به چه کار پیشبرد گفتگو می‌آیند. در فضایی که همه چیز در جدال و بدگمانی و توطئه و خودپرستی و تهمت و بهتان می‌گذرد معلوم نیست چرا دلش همچنان به گفتگو خوش است و دست از آن بر نمی‌دارد. مرد گفتگو اما، به شدت کلامش با طنز در آمیخته است. طنز با گفتگو چه نسبتی دارد؟ این دو چگونه در او درآمیخته‌اند و از او چه ساخته‌اند؟

 

2

همه چیز را در ایران دو سه دهه اخیر در پرتو احساس جمعی شکست باید فهم کرد. شکست در تحقق خواست‌ها و آرمان‌های یک انقلاب بزرگ. آنها که انقلاب کرده‌اند بعد از واژگونی نظام مستقر، انتظار داشتند فقر، ظلم، استبداد و عدالت، از آسمان فرود آید. اما داستان اصولاً داستانی دیگر بود. دو سه سالی و شاید کمی بیش از یک دهه صبر کردند اما چرخ روزگار به سویی دیگر می‌چرخید. چنین بود که احساس شکست به تدریج بر روح و روان مردم مستولی شد. احساس شکست نه، احساس نیرنگ، اغواشدگی و فریب.

همه سرمایه‌های جمعی و تاریخی‌شان را به میان آورده بودند. دین‌شان را، فرهنگ‌شان را، اسطوره‌های ملی و مذهبی‌شان را، اخلاق و غرور ملی شان را، آرزوهای نسل‌های پیشین را، خاطراتشان را، مواریث جمعی‌شان را، خرد فردی و جمعی‌شان را، زندگی‌شان را، جوانی‌شان را و همه احساسات و عواطف گرمشان را. در یک کلام، آنها همه جهان مشترک‌شان را به صحنه آورده بودند و حال با احساس اغواشدگی، به جهان مشترک شان به دیده ترس و تردید می‌نگریستند. دیگر از آن پس، همه چیز به تدریج طعم تلخ نیرنگ پیدا می‌کرد. حتی خداوند که مقدس ترین نام است و متعالی‌ترین وجود این عالم.

جهان مشترک اقامت‌گاه امن زندگی در این عالم است. جهان مشترک است که آدمیان را در این عالم مقیم می‌کند، دیوارهای این عالم را مستحکم می‌کند و سقف این عالم را سقف اطمینان و امید. جهان مشترک است که به آدمیان احساس تشخص می‌بخشد، احساس آزادی را با امنیت توام می‌کند و افق‌های فردا را گشوده می‌نماید. احساس اغوا شدگی از سوی مواریث جهان مشترک، بزرگ‌ترین بلای روزگار ما طی سه چهار دهه اخیر بوده است.

این دوره مردم و دولتمردان خود را تولید کرده است. مردم به تدریج آموختند کلاه خودشان را بچسبند. فکر کردند از زندگی باید تا می‌توانند بکنند. لذت و کیف فردی دائر مدار عالم و آدم شد. همه ماشین‌های سیر ناشدنی مصرف شدند. زندگی به صحنه پرشتاب رقابت برای موفقیت‌های شخصی تبدیل شد. مردم نفس نفس زدند تا از دیگری در زندگی عقب نمانند. چهره آدم‌ها و خانه‌ها و خیابان‌ها و شهرها، طی یک دهه به کلی دگرگون شد. مردم به دهان‌های گشوده طلب و خواست تبدیل شدند. البته معلوم است همگان کامیاب نبودند. دهان‌های اکثر مردم همینطور گشوده و خالی ماند. پر شد از حسرت و حسادت و کینه و خشم. اما اقلی بردند و خوردند و چاق شدند و خندیدند.

دولتمردان، مردمی ترین دولتمردان جهان بودند. درست مثل مردم چسیبده بودند به کلاه خودشان. درست مثل مردم، زندگی را صحنه پرشتاب رقابت برای موفقیت شخصی پنداشتند. فقط این تفاوت برزگ را داشتند که برای رقابت وضع متفاوتی با مردم داشتند. نقطه آغاز دویدنشان کیلومترها جلوتر بود. آنها در این زندگی سراسر مسابقه و رقابت، همیشه برنده بودند. شاید به همین خاطر، متدین‌تر بودند. خدا را بیش از مردم سپاس می‌گذاشتند،  امیدوار تر بودند، دلگرم‌تر بودند به فردای انقلاب.

روز و روزگار ویرانی جهان مشترک بود. همه در کار انتقام گرفتن از جهان مشترک بودند. فرد به اسطوره مقدس این روزگار تبدیل شد. اصلی ترین رسالت کلام و هنر و فکر، رفت و روب قطعه‌های شکسته میراث مشترک در میادین شهر بود. دین و اخلاق و آرمان‌های مشترک جمعی، هنوز در میادین شهر باقی بود. مردم به دیده تردید به آنها می‌نگریستند. ولی در همان حال وجود آنها در جهان مصرف و خودپرستی و رقابت ناسازه زشتی در خیابان‌های شهر ساخته بود. آنها مثل قطعات سنگی در دست و پای مردم پراکنده بودند و گاهی کسانی را در میدان رقابت به زمین می‌کوبیدند. مزاحم بودند. لازم بود این بقایا جمع آوری شود. خرد در این دوره اقتضا می‌کرد مثل کلنگ و بیل عمل کند برای جمع آوری بقایای هر چه میراث جهان مشترک است. کم و بیش موفق هم شدند.

 

3

در این میان، هادی خانیکی نه روشنفکر است، نه ت مدار، نه آکادمیسین و نه هیچ نام شناخته دیگری. جعبه جادویی دارد و با آن در میان ویرانه‌ها می‌چرخد و تلاش می‌کند جهان مشترکی تازه بیافریند. در جعبه جادوی هادی خانیکی نه کلام، نه سخنان مطنطن، بلکه تنها طنز و گفتگوست. طنز هادی خانیکی به کار افشای ریای ساختاری جهان بی بنیاد ما می‌آید. هنگامی که دانشگاه پر کبکبه است، و فضای ی پر مدعا، دین در هاله قدسی نشسته و اخلاق ترازو در دست و عبوس از راه رسیده، طنزش ناخواسته گل می‌کند. خنده‌اش روایتگر چنته‌های خالی است، نشانگر آنکه همه در حال ایفای نقش‌اند. او قادر است با طنز خود، سویه آلوده به نفاق هر یک را پدیدار کند. اما در همان حال، طنز هادی خانیکی وضعیت سوژه‌های از حال رفته و ناامید و دنیا گسیخته را شالوده شکنی می‌کند. به فرد از جهان گسیخته نشان دهد که چندان هم که خیال می‌کند امور و شخصیت‌ها و موقعیت‌ها چندان هم تو خالی نیستند. فرصت‌های ناچیز را چیز می‌کند، و روزنه‌های باریک را گشوده می‌نمایاند. طنز هادی خانیکی سویه خالی لیوان را به مدعی پر مدعا نشان می‌دهد و سویه پر لیوان را به از دنیا بریده ناامید.  

طنز هادی خانیکی از سنخ شالوده شکنی‌هایی نیست که همه چیز را بی اعتبار می‌کند و خواننده خود را در میدانی از هستی‌های پوک رها می‌کند. دقیقاً همان طنز می‌تواند در جهانی که همه چیز مثل همه چیز می‌نماید و معناها از دست رفته به نظر می‌رسند، روزنه‌های امید بگشاید. سویه‌های باریک تعالی و شکوه را در میدانی از ویرانی‌های شگرف برجسته کند. او همانقدر سازه‌های ریاکارانه مدعی شکوه را به سخره می‌گیرد، که احساس ویرانی و شکست و پایان را.

 گفتگو پس از طنز نقش آفرینی می‌کند. طنزش در کار نشان دادن نیمه خالی لیوان است به مدعی و نیمه پر لیوان به از جهان گسیخته ناامید. در پرتو این طنز مدعیان از برج افتاده و از راه ماندگان، سرکوب کنندگان و قربانیان، می‌توانند یکدیگر را  ببینند و با هم به گفتگو بنشینند. گفتگو کنند و همان گفتگوست که به کار ساختن یا بازآفریدن جهان مشترک تازه می‌آید. گفتگو پیش نیاز تحقق خود را طنز یافته است. او با طنز خود، افراد را به بازیابی خود و نقطه ضعف‌ و قوت خود فرا می‌خواند. رهیافتی انتقادی که حاصل اش، تولد سوژه مستعد گشودگی بر دیگری است.

از کلام و رفتارش طنز و گفتگو همزمان  می‌بارد. وقتی در باره خودش حرف می‌زند، هم چریک است، هم دانشگاهی است، هم تمدار و هم روشنفکر. گویی هنوز ممکن است از جیب کت‌اش اسلحه کمری دوران جوانی‌اش به زمین پرتاب شود، درست همان وقت که در حال گفتگو با مشاور رئیس جمهور است، کلامش طنین دکتر شریعتی دارد وقتی روایت دکتر سروش از دین را نقل می‌کند. به نظر وضعیت طنز آمیزی می‌رسد. در طوفان این سال‌های مدید، او همه جا بوده، با همه کسان، اما از هیچ چیز توبه نکرده است. همه همزمان در درون او حاضرند و با یکدیگر رویارو نشسته‌اند. انگار نه انگار باید به سازه‌ها و ناسازه‌های این وضعیت‌های متعارض بیاندیشد. اصلا انگار  نه انگار باید در کسوتی بنشیند که همگان بتوانند درست جای او را تعریف کنند. با هیچ کس مرز بندی روشنی ندارد. هیچ وقت نمی‌فهمی دقیقاً نقطه اختلاف او با جریان‌های فکری و ی متعدد چیست. فقط به نقطه‌های میانی و امکان‌های بینابین مرزها اشاره می‌کند. اگر تعجب کنی و باور نکنی، واکنشش فقط خنده است و یکی دو نکته طنز امیز. خوب که نگاه می‌کنی در می‌یابی غافل نیست از نقاط اختلاف، اما طرح و حل آنها را به گفتگو وانهاده است.

خانیکی به کار بازسازی جهان مشترک از دست رفته می‌آید. با تماشای او می‌توان به بسترهای اولیه بازسازی جهان مشترک اندیشید. همه قطعات خرد شده جهان مشترک را باید دوباره در میدان شهر جمع کرد.  به همه باوراند که همگان مجرمند. مردم و دولتمردان و روشنفکران، همه در ویرانی یک جهان مشترک زندگی همداستان بوده‌اند. با این همه آنها را دلداری داد از این حیث که آن جهان مشترک کاستی‌های بنیادین داشته است. شاید ویرانی ان جهان مشترک، ناگزیر بوده است. اما حال زمان زمان بازآفرینی یک جهان مشترک تازه است. جهانی که به هیچ رو ما را بی نیاز از قطعات بازمانده جهان مشترک پیشین نمی‌کند.

 

متن ایراد شده در شب‌ خانیکی از سری شب‌های بخارا که امروز سه شنبه چهاردهم اسفند ماه سال نود و هفت، در کتابخانه ملی ایران برگزار شد


همه ما زندگی انسانی را با هم بودن صلح آمیز و عادلانه می‌پنداریم و با همین معیار، حیات جمعی خود را از جانوران متمایز می‌کنیم. در خانواده، در میان خویشان و اقوام، در سطح محلی و در سطح ملی و بین المللی. زندگی ی با چنین آرمانی یک زندگی انسانی است. اما آنچه می‌خواهیم نمی‌یابیم. رابطه ما در همه سطوح پر است از تبعیض، طرد، نادیده گرفته شدگی و ستم. به همین جهت، آسمان ت پر از هیاهوست، پر از فریاد و حس انتقام و میل به تغییر.

خواست با هم بودن توام با صلح و عدل، از توان دوستی کردن و عشق ورزیدن آدمی مدد می‌گیرد و فریاد برای رفع تبعیض و ستم، از توان کینه ورزیدن و نفرت. اینچنین است که زندگی ی همیشه پر از عشق و نفرت است. هم عشق و هم نفرت، به زندگی روزمره تعلق دارد. به خودی خود به رابطه‌های چهره‌ به چهره و دو نفره یا چند نفره مربوط اند. اما زندگی ی کانال‌هایی برای انتقال عشق و نفرت از زندگی خصوصی به زندگی عمومی حفر می‌کند و آنها را در رابطه‌های کلان و عام انسانی به کار می‌گیرد.

دوستی و عشق بنیاد حیات ی است، اما بدبختانه، اغلب نیازمند گذر از تنگه‌های نفرت و خشم می‌شویم. گویی در جستجوی زندگی انسانی، همیشه خود را جانور پر از نفرت و کینه و حسد می‌یابیم. این تراژدی حیات ی است. نفرت از تبعیض و ستم، همه را غافل می‌کند که آنچه این نفرت را موجه می‌کند، عشق به با هم بودن انسانی ماست. بنابراین گاهی ضرورت دارد، در میان خشم و هیاهوی عرصه ت و در میان شعارهایی که از عدالت و آزادی و رفع ستم سر داده می‌شود، پرچمی برافرازیم و فریاد بزنیم ای غافلان، همه چیز را به آتش نکشید. بگذارید چیزی بماند برای باهم بودن انسانی ما.

در این دیار بیش از یک صد سال است مردان و ن برزگی برای آزادی و عدالت و رفع ستم و تبعیض میارزه کرده‌اند و جان و مال و زندگی خود را عطا کرده‌اند. پیش نام و قامت‌شان باید خم شد، اگر مرده‌اند خاک پاکشان را باید بوسید و اگر زنده‌اند دستانشان. حقیقتاً در شب‌های سیاه این دیار، صدای آشنای حقیقت بوده‌اند. اما عفلت نکنیم از شیطانی که لباس مبدل پوشیده باشد. هم نشینی همیشگی حقیقت با صدای خشم آلود و مبارزه جویانه‌ای که از عدالت و آزادی سخن می‌گوید، ممکن است لعاب نفرت بر پوست حقیقت کشانده باشد. به طوری که همواره از هر طنین نفرت انگیزی، احساس حقیقت کنیم. در نفرت ورزی‌های خود احساس حقانیت کنیم. آنگاه به نام حقیقت، به نام آزادی یا عدالت، در حال برافروختن آتشی هستیم که همه چیزمان را می‌سوزاند.

ممکن است روزی او که برای تحقق عدالت تا پای مرگ فداکاری کرده، و او که تجسم ستم‌کاری است، در ویرانه‌های هرآنچه انسانی است، دیگر موضوعی برای منازعه نیابند. هر دو پشت به هم بخوابند و بمیرند.

وقتی نفرت به سوخت اصلی حیات ی تبدیل می‌شود، حکومت و اپوزیسیونش هر دو به ماشین‌های پرکار تولید نفرت تبدیل می‌شوند. نفرت تولید می‌کنند تا زنده بمانند. نفرت اما از جنس آب نیست که زندگی خلق کند، از جنس آتش است. سر را بر می‌افروزد تا رقیب وحشت کند، اما خودش را از دم می‌سوزاند بی آنکه متوجه باشد. حاصل اینکه می‌بینی هیچ دلی از عشق به انسان و یک با هم بودن انسانی نمی‌تپد. هر کس لوله تفنگ نفرت خود را به سویی نشانه رفته و شلیک می‌کند.

در این میدان، هیچ چیزی پیش نمی‌رود. حکومت در پیشبرد اراده‌اش به اعمال قدرت ناتوان‌تر و ناتوان‌تر می‌شود و می‌بینی کم کم قادر نیست خودش را هم جمع کند چه رسد به کشور را. مخالفینش را هم می‌بینی که در فهم شرایط و طرح استراتژی معنی دار ناتوان و لنگ و چرند باف می‌شوند. در چنین میدانی عشق یک سخن رمانتیک نیست، استراتژیک است. سخنی است برای احیای دوباره امکان‌های حیات ی. یادآوری آنکه اعمال قدرت و یا مخالفت و مبارزه تنها هنگامی مشروع است که پیش از آن ثابت کرده باشی به راستی دل داده‌ای به امکان با هم بودن انسانی ما با یکدیگر. قطع نظر از آنکه به چه می‌اندیشیم و چه مرام و مذهبی داریم. ابتدا اثبات کنی محبت و عشقی در دلت هست آنگاه وارد میدان شوی.

دوست منتقد من (علیرضا) می‌گوید تو را به خدا عشق را دیگر به مسلخ ت نبر. بگذار این یکی پاک بماند. پاسخ ام این است عشق سال‌هاست، دهه‌هاست به مسلح ت برده شده. اما در آغوش غول نفرت. عشق بازیچه بازی بی پایان نفرت است. من تنها از امکان واژگون کردن این معادله سخن گفتم. چگونه ممکن است عشق غول شیرین برخاسته در میان ما باشد و کودک نفرت را در آغوش کشیده باشد. منتقد من خیال می‌کند من برای هزینه ندادن در عرصه ت از عشق سخن گفتم. در حالیکه من فکر می‌کنم برای سودآور شدن هزینه باید از عشق سخن گفت. ضمن آنکه غفلت می‌کند از این واقعیت که اگر کسی هزینه نمی‌دهد چون کسی عاشق نیست همه کاسبند. منتقد من می‌گوید آقای کاشی یک عشق را بگذارید برای مردم بماند»، در حالیکه من فکر می‌کنم عشق پرنده‌ای است که سال‌هاست از میان مردم پر کشیده است.  

چه زمانی می‌توان انتظار داشت عشق در عرصه ت به غول شیرین برخاسته تبدیل شود؟ هنگامی که به قول عطار نیشابوری در تذکره اولیاء: محبت درست نشود مگر در میان دو تن، که یکی دیگری را گوید ای من.

البته نباید ساده سازی کرد و با این نصایح عارفانه در عرصه ت انتظار تحول داشت. روی آوری به سویه عشق در عرصه ت به معنای فراخوان کردن میانجی‌هایی است که با هم بودن انسانی ما را یاد آور شوند. بگذار آنکه میلیاردها یوروی این مردم را غارت می‌کند، آنکه به مردم دروغ می‌گوید، و آنکه پشت پرده در حال طراحی نقشه‌های تازه‌ علیه همزیستی صلح آمیز مردم است، به محکمه و مجازات سپرده شود. اما پیش از آن، در آتش وجدان خود بسوزد. عشق و دوستی، وجدان‌ها را در عرصه ت بیدار می‌کند. بگذار قانون حرمت پیدا کند. مردان ت، فقط بازی قدرت ندانند، جوانمرد هم باشند. بگذار دوباره میدان دار صحنه ت، کسانی باشند که به جد مردم را دوست دارند. از سر اشتیاق به سرنوشت مردم پای در میدان نهاده باشند. بگذار عشق فضای عمومی ما را تصفیه کند. پاک شود از کسانی که تنها به خود می‌اندیشند و هر روز در کار آلوده کردن ارزش‌های مقدس حیات عمومی‌اند.

این یادداشت، پاسخی است به علیرضا» که تحت عنوان در تخطئه عشق به منزله استراتژی» نوشت



چیزی هست که از موارد پایان ناپذیر فساد و آمار و ارقام بزرگ آنها شرم‌آورتر است: نسبت دادن آنها به این یا آن جناح ی. پس از افشای هر مورد از فساد مالی، مساله اصلی مطبوعات و رسانه‌های ی تبدیل می‌شود به این که فرد فاسد به کدام جناح ی تعلق دارد. اگر به جناح اول یا دوم تعلق دارد، آن جناح دیگر، برگ افشاگرانه‌ای به تابلو می‌کوبد تا حساب حریف را در انتخابات بعدی برسد.

موارد فساد در صف افشا ایستاده‌اند، یکی یکی پشت سر هم افشا می‌شوند و جناح‌های ی هم کنار ماجرا ایستاده‌اند تا به فهرست خود علیه حریف موارد تازه‌ای بیافزایند. پس از رد شدن هر مورد از این گیت، بقیه دیگر به قوه قضائیه مربوط است. یکی دو نفر را محاکمه می‌کند و همه چیز پایان می‌پذیرد. هیچ کس نمی‌پرسد آخر این صف کی پایان پیدا می‌کند؟ حاصل به گردن این و آن انداختن چیست؟ از  این محاکمه‌ها چه حاصل؟

نسبت دادن به این و آن جناح ی شرم آور است. چرا که در پرتو این منازعه، یک سوال بزرگ پنهان می‌ماند: زمینه‌ها و ترتیباتی که مانع از این سنخ فسادها می‌شود کجاست؟ آن زمینه و ترتیبات در یک کلام، همان چیزی است که در ادبیات ی تحت عنوان حکومت از آن یاد می‌شود. حکومت مگر چیست؟ حکومت وجود ترتیبات و بسترهایی است که امنیت و جان و مال مردم را حفظ می‌کند. منازعات روزمره، در فضا گرد و خاک می‌پاشد تا کسی نپرسد پس حکومت کجاست؟ کم ارزش‌ترین واکنش آن است که همه چشم‌ها را به سمت قوه قضائیه بدوزیم. شک نیست که قوه قضائیه دراین زمینه نقش مهمی دارد. اما ابتدا باید حکومتی وجود داشته باشد تا یک قوه آن که قوه قضائیه است معنی دار باشد.

حاکمان وجود دارند. پرشمار هم هستند. اما حکومت داستان دیگری است. حکومت سازوکارها و ترتیباتی است که میدان عمل حاکمان را ساماندهی می‌کند. خوب مگر کشور سازمان حقوقی ندارد؟ کار سازمان حقوقی همین است که میدان عمل بازیگران ی را تعیین کند. آیا مساله فقط همین است که این سازمان حقوقی اجرا نمی‌شود و همه از آن تن می‌زنند؟ نه بازهم باید یک گام به عقب تر رفت. حکومت و سازمان حقوقی آن به شرطی عمل می‌کنند که حاکمیت وجود داشته باشد.

گرد و خاک فضای ی فقدان وجود حاکمیت را پشت پرده می‌برد، فقدان وجود حاکمیت نیز، سازمان حقوقی تنظیم کننده رفتارها را بی اثر می‌کند و در نتیجه حکومت معنای محصل خود را از  دست می‌دهد. در هر فسادی می‌توان به اشخاصی رسید که به این یا آن جناح تعلق دارند. اما پاسخ این سوال که چرا صف فساد این همه طولانی است، به فقدان وجود حاکمیت و حکومت به معنای اصیل آن مربوط می‌شود.

به تدریج مردم احساس می‌کنند نام‌ها دال بر هیچ واقعیتی نیستند. مهم این است که همه هستی و مال و سرنوشت آنها در دسترس انحصاری گروه معدودی است و آنها هر کاری دلشان می‌خواهد می‌کنند. تنها راهی که برایشان مانده، دعا کردن است به اینکه منصف تر باشند و چیزی دست کم برای نسل‌های بعدی بگذارند.

باید به احیای حاکمیت همت گماشت. حاکمیت تنها به شرط اعطای قدرت به مردم زنده می‌شود. وقتی حاکمیت زنده می‌شود، مردم به زندگی ی به منزله پناهگاهی امن می‌نگرند. حاکمیت قلمروی بینابین ماست که همه چیز را تحت حراست مقتضیات منافع و خیر عمومی مردم می‌برد و قانون را به حریمی مقدس تبدیل می‌کند. مرزهای تعیین کننده حدود و تکالیف را با وجدان‌های فردی تحکیم می‌کند. حاکمیت همانقدر که شهروند مسئول می‌سازد به همان اندازه نیز برسازنده حاکمان محتاط در عمل و اقدام است. در پرتو حاکمیت حکومت جان می‌گیرد و مال و جان و آبروی مردم حراست می‌شود.

 تنها یک پناهگاه قابل اعتماد از این آتش جان و سرمایه سوز وجود دارد: اعطای قدرت به مردم. مردم وقتی خود عهده دار قدرت شوند، معجزه روی می‌دهد. آتش گلستان می‌شود. اما اگر همین مردم عهده دار قدرت نباشند، لاجرم خود به هیزم‌های تشدید زبانه آتش تبدیل می‌شوند. خودشان می‌سوزند و خانمان می‌سوزانند


مردی که مسلمانان را در نیوزیلند به رگبار گلوله بست، یک آرمان‌گرا بود. از خور و خواب و رفاه خود گذشت و برای آنچه تصور می‌کرد یک آرمان اخلاقی است، به صحنه آمد. احتمالاً دوستانش به دیده احترام به او نظر می‌کنند. چه بسا نزد کسانی که در سراسر جهان مثل او فکر می‌کنند یک قهرمان باشد. او آرمان‌گرا بود، اما آرمانش در سویه زوال حیات انسانی روییده بود و شاید نمی‌دانست.

این انگاره درست در مقابل تبلیغات رسانه‌های غربی است. آنها فوراً به چنین افرادی انگ روانی می‌زنند تا نشان دهند وجود آنها هیچ نسبتی با کلیت جامعه غربی و سازوکار زندگی آنها ندارد.   

آرمان‌گرایان همه مثل هم‌اند. باورهای استوار دارند. فراتر از زندگی روزمره و خور و خواب آن می‌اندیشند. دل به دریا می‌زنند و کارهای بزرگ می‌کنند. اما برای برتر نشستن از انسان‌های متوسط معمولی، آرمان کفایت نمی‌کند. باید نظر کرد که آرمان‌ها در کدام خاک و بستر روئیده‌اند.

خیر و شر در نهاد هر یک از ما به منزله یک قابلیت انسانی وجود دارد. اجتماع انسانی ما نیز، مملو از امکان‌های شرارت و خیر است. سویه‌های شرارت بار حیات جمعی ما، همان است که تداوم زندگی را مختل می‌کند، سرمایه‌های انسانی را می‌سوزاند و  آتش و جنگ و کینه را به منطق زندگی تبدیل می‌کند. سویه‌های بالنده و بارآور زندگی اما زندگی را ممکن می‌کند. افق‌های فردا را روشن می‌کند و به جای ترس، امید می‌نشاند.

این دو سویه از حیات انسانی، آرمان‌های مشابه می‌آفرینند. در هر دو سو، آرمان‌هایی نظیر عدالت، برابری، آزادی و رفاه و امنیت می‌روید. او که تصمیم گرفته آرمان‌گرا زندگی کند، باید متوجه باشد آرمانی که اختیار کرده در کدام خاک روئیده است. سویه بارور زندگی انسانی یا سویه زوال و ویرانی؟

آرمان‌هایی مثل عدالت و آزادی و رفاه و امنیت، معقول‌اند و حاصل اندیشه انسانی. اما آنچه سویه‌های بارور و زوال یابنده زندگی را از هم متمایز می‌کند، معقول نیستند بیشتر به احساس و رویکردهای عام و کلی ما مربوط می‌شوند. باید در مطالعه روانشناختی یک فرد، در مطالعه یک سامان ایدئولوژیکی، در منظومه کلی یک مشرب و آئین انسانی، و در منظومه مشروعیت بخش به یک نهاد ی نظر کرد و دید کدامیک غلبه دارند. اگر نوعدوستی و انسان دوستی، می‌توان امیدوار بود که با سویه‌های خیر حیات انسانی سازگار است، اما اگر خاص گرایی و اصرار بر سویه‌های تمایزگذار با غیر، باید ترسید حتماً با سویه‌های شرارت بار حیات انسانی نسبت دارد.   

امروز سویه‌های زوال یابنده حیات انسانی در حال غلبه بر سویه‌های بارور زندگی است. در شرق و غرب جهان امروز، آرمان‌های خوف انگیز و مرگبار در حال روئیدن است. شیطان لباس عدالت و آزادی و امنیت پوشیده و به هستی آدمی آتش کینه می‌پاشد. منجی انسان امروز آن است که تلاش کند در این میدان پرمخاطره، بسترهای بارور را به یادمان بیاورد. عدالت و آزادی و رفاه و امنیتی که در شوره زار پرمخاطره شرارت‌ها روئیده است، دروغین است، باید در آتش افکنده شوند. باید دوباره به یاد آوریم که این آرمان‌ها را در زمینی دیگر بجوئیم. زمینی که از آب علاقه به انسان به منزله یک نوع دوست داشتنی و شریف تغذیه می‌کند.



وقاحت شر در میان ایرانیان باستان، به جشن نوروز معنا می‌بخشید. فرض بر این بوده که دوازده یار اهریمن، در طول دوازده ماه در کار جویدن و بریدن و برانداختن ستون‌هایی هستند که جهان را نگاه می‌دارند. در روزهای پیش از نوروز درست در همان زمان که ستون‌ها در شرف افتادن هستند معجزه‌ای روی می‌دهد. نوروز از راه می‌رسد و ستون‌ها دوباره برقرار می‌شوند و اهریمنان هر چه بافته‌اند از هم گسیخته می‌شود. اما یاران اهریمن دوباره پس از نوروز دست به کار جویدن ستون‌های عالم می‌شوند.

خداوند ایرانیان باستان هر سال یکبار، با جهان آدمیان در هم می‌آمیزد، دست به کار جبران انحطاط ناشی از شرارت‌ها می‌شود و دوباره ما را با عالمی که از همه زوایای آن شرارت می‌روید تنها می‌گذارد. جشن نوروز همان میعادگاه مقدس پیوند میان آدم و طبیعت و خداوند است. پس چنین است که همزمان با شکوفه‌های بهاری، مردم می‌رقصند، فریاد می‌زنند، شادی می‌کنند، و روابط شان پر می‌شود از رنگ و خنده و شادی.  

خدای قرآن با خدای ایرانیان باستان، تفاوت دارد، اما در تقابل با آن نیست. فیلسوفان، متکلمان و فقیهان مسلمان خدا را بیش از حدی که در قرآن طرح شده، متعالی کردند، شر را از پیکره  و سرشت عالم زدودند، چندانکه همه جا نور خداوند ‌تابید، و شرارت تقلیل پیدا کرد به سایه‌هایی که در این گوشه یا آن گوشه عالم پنهان بود. میان خدا و انسان، میعادگاهی در زمین باقی نماند. خداوند متعال شد، اما در همان حال ناظر همیشگی به اعمال بندگان خود نیز هست. در زمین نیست، اما همیشه ناظر است. همیشه در حال کنترل نامحسوس امور این جهان است. آدمیان در چنین جهانی پشت گرم‌اند اما در همان حال اندوهناک، چرا که هیچ گاه قادر با انجام وظایف خود نیستند. به همین جهت، جشن، به معنای عمیق کلمه، هیچ‌گاه جایگاهی دینی نیافت. شادی اگر هم هست، معنایی درونی دارد. نسبتی ندارد با رفتاری مثل رقص، یا خنده‌های بلند و مشارکت جمعی مردم در یک آئین سراسر شادی و لبخند.

 فقیهان و متکلمان مسلمان، برای مشروعیت بخشیدن به ساختارهای ی این جهانی، نیازمند خداوند متعال اما همیشه ناظر بودند. ناگزیر بودند شیطان را از وجه هستی شناسانه اش ساقط کنند، تا بتوانند مدعی یک ساختار حکومتی کاملاً پاک باشند و در همان حال، امیال، ن، جوانان، و بسترهای متعارف زندگی روزمره را پناهگاه شیطان بیانگارند. در چنین جهانی، رسالت حکومت رفت و روب کردن مستمر زندگی از بقایای شیطان است و وظیفه مردم اطاعت.  


سیل یک حادثه بود. همین و بس. کسانی تن و روحشان در آتش این آب سهمگین سوخت، و کسانی از دور دستی بر آتش داشتند. حساب این دو کاملاً از هم جدا بود:

برای آنها که بار رنج آن را بر دوش کشیدند یا شاهدان مستقیم آن بودند، سخت بود و طاقت فرسا. آنها که دار و ندارشان را از دست دادند، طعم تلخ مرگ را چشیدند، و یا آواره و بی خانمان شدند. آنها در آتش این آب، سوختند. شاهدان حادثه نیز از سر همدلی و هم دردی، اشک ریختند، کمک رسانی کردند، خانه و زندگی‌شان را در اختیار گذاشتند.

اما برای کسان دیگر، اصولاً نه آتشی در کار بود، و نه رنج و همدلی در میان بود. فرصتی بود که نباید از دست برود. کسانی از فرصت استفاده کردند، عکس یادگاری گرفتند، به افتخارات خود افزودند، برای مواقع آتی، ذخیره‌هایی اندوختند، و از رنج مردم فرصتی برای ارتقاء محبوبیت خود دوختند. برخی جناح‌های ی، سبد خود را برای رقابت‌های ی پر کردند. رسانه‌های داخلی، چندان به آن نپرداختند و تلاش کردند مردم بیشتر به شادی‌ها و دید و بازدیدهای نوروزی بپردازند. رسانه‌های خارجی هم، تلاش کردند هر چه پیش آمد را به گردن نظام بیاندازند و از تصاویر و فیلم‌ها، شواهدی برای ناکارآمدی یک نظام ی جمع کنند. دستشان اگر برسد، تلاش می‌کنند بر آتش ماجرا بیافزایند. اگر می‌شد ابرهای باران زا را روانه می‌کردند تا بازهم سیل تداوم پیدا کند.  

تایید الصاق بلندی‌های جولان به اسرائیل از سوی ترامپ، هیچ ربطی به ماجرای سیل در ایران ندارد. اما از زاویه‌ای که من به حادثه نظر می‌کنم شباهتی میان این دو ماجرا هست. رنج بی خانمانی فلسطینی‌ها یک حادثه زودگذر نیست. به ایام تعطیلات و هجوم مسافرین نیز ارتباطی ندارد. از دست دادن دار و ندار و بی خانمانی، ماجرایی است که بیش از یک قرن تداوم دارد. امواج تازه بی خانمان شدن و آوارگی، هر از چندی دوباره از راه می‌رسد. نسل‌های تازه، میراث دار بی خانمانی نسل پیشین خود می‌شوند و . ترامپ با قدم‌‌هایی پر شتاب‌تر از پیشینانش، حادثه بی خانمانی نسلی تازه را تکرار می‌کند. فلسطینی‌ها سیلی را تجربه می‌کنند که بیش از نیم قرن ادامه دارد. هیچ چیز این بلا برای آنان سر بازایستادن ندارد.

در این حادثه مرتباً تکرار شونده نیز، کسانی تن و جانشان در آتش می‌سوزد، می‌میرند و می‌سوزند و شاهدانی هستند که همدردی می‌کنند و می‌گریند. کسانی هم هستند که برای زبانه بیشتر آتش هیزم می‌آورند، کسانی از فرصت استفاده می‌کنند، کسانی عکس یادگاری می‌گیرند، و

تقسیم عادلانه‌ای نیست. کسانی در آتش می‌سوزند، گوشتی کباب می‌شود و کسانی در انتظار تا شکمی از عزا در ‌آورند.



ت میدان انباشت و کاربست قدرت است. اما قدرت مثل طلا نیست که در یک معدن ذخیره شده باشد. قدرت بازیگوشی است که در میدان جا به جا می‌شود و هر بار برای شکار کردنش، عزمی تازه باید ساخت. تامین خیر عمومی مردم در عرصه ت، نیازمند مردان و نی هوشمند و بازیگر است. نامداران شریف عرصه ی، ااماً به اعتبار ایستادگی روی حرفی که از اول زده‌اند، نامدار نشده‌اند. حرف‌های تازه، خط مشی‌های خلاقانه، و چرخش مسیر و دگرگون کردن میدان است که آنان را به قهرمانان ستودنی تبدیل می‌کند.  

هیاهوهای ترامپ به تدریج خصومت آمیزتر می‌شود. از الصاق بلندی‌های جولان به اسرائیل سخن می‌رود، سپاه پاسداران در فهرست نیروهای تروریست جای داده می‌شود و نخست وزیر اسرائیل در تبلیغات انتخاباتی‌اش، از الصاق مناطق تازه‌ای از سرزمین‌های اشغالی به خاک اسرائیل سخن می‌گوید. شاخ و شانه کشیدن‌های جنگی فضای منطقه را آلوده و خطرناک می‌کند. ایران در نخستین واکنش‌ خود، نیروهای نظامی مستقر آمریکا در منطقه تروریست می‌خواند و دولت آمریکا دولت حامی تروریسم بین الملل.

در این شرایط، چهره به چهره آمریکا ایستادن و همراه با بلندشدن صدای او در منطقه، فریاد کشیدن، چه مشکلی را حل خواهد کرد؟ ممکن است در لحظات نخست این سنخ واکنش‌ها قابل درک و حتی پذیرفتنی باشد. اما در پیش گرفتن این سنخ واکنش به منزله استراتژی، ما را به کجا خواهد برد؟ فریاد کشیدن در مقابل فریاد به منزله یک استراتژی، می‌تواند از حد نمایش‌ها و بلوف‌های ی بگذرد و آتشی برافروزد که در بهترین حالت، هیچ برنده‌ای ندارد، آتشی برخواهد افروخت که همه در آن خواهند سوخت.

واقعیت تلخ آن است که ترامپ از افزون شدن آتش این جدال سود می‌برد. او با این زبان، آمده است و شرایط زیست و باروری خود را در شیوع همین زبان جستجو می‌کند. اولین میوه شیرین شیوع این زبان را اسرائیل در منطقه خواهد چید. آنها به همین قدر هم کفایت نخواهند کرد. عرصه جهانی به تدریج به سوی تاریکی و خشونت پیش می‌رود. از میوه‌ای که در این منطقه بچینند، ذخیره‌ای برای حرکت به سمت سایر مناطق جهان خواهند اندوخت.

صلح و گفتگو، باطل السحر طلسم منحوس خشونت و جنگ است. می‌توان گوش به فریادهای آمریکا و دار و دسته ترامپ بست. کلام و مسیر و سخن تازه به میان آورد. تنها آمریکا را تا زمانی که با این زبان سخن می‌گوید، از دایره بیرون نهاد. اما در همه میدان‌های منطقه‌ای می‌توان به منزله کارگزار صلح و دوستی وارد شد. می‌توان فریاد کشید،  اما به جای فریادهای خشونت بار، صلح را فریاد کشید و بستر سازی آمریکا برای جتگ و خشونت را در این منطقه از جهان به انزوا برد.

البته جهانیان باید باور کنند این چرخش پشتوانه دارد، یک استراتژی پایدار است و از سر ترس صورت نمی‌گیرد. آنچه برای این سخن پشتوانه قابل اعتماد ایجاد می‌کند، چرخش مسیر در عرصه داخلی است. باید پیش از هر چیز، نشان داد صدایی که از ایران بر می‌آید به نمایندگی از کل است. آنکه رو به روی جهان می‌ایستد و سخن می‌گوید، نمی‌تواند برای اثباث نمایندگی خود، صرفاً به جمعیت بسیج شده در خیابان تکیه کند. آنها مستمراً مدعی وجود کسانی هستند که فرصت و جرات سخن گفتن ندارند اما امیدوارند به روزگار خشونت و جنگ. انها مدعی وجود کسانی هستند که کلافه‌ و خسته‌اند و منتظر تحولی هر چند از طریق تحریم و فشار و جنگ. حد و اندازه‌اش را کسی نمی‌داند اما متاسفانه چنین کسانی هستند. آنها نیروی نظامی ایران را تروریست می‌خوانند و این اقدام را به عنوان گامی در جهت آزادی به جماعتی از مردم ایران می‌فروشند. این رویدادی تاسف انگیز است. باید با شعار صلح و دوستی و گفتگو و همدلی، میدان این بازی در عرصه داخلی را دگرگون کرد.

صدایی که به راستی صدای کل است، همانقدر که فضای داخلی را مطمئن می‌کند، در عرصه منطقه‌ای و جهانی نیز، بستر تازه‌ای خواهد گشود. اگر حقیقتاً خواهان مبارزه با آمریکا هستیم، امروز زبان مبارزه زبان جنگ و ستیز نیست، زبان صلح است. تنها صلح است که  می‌تواند زبان گفتگوی ترامپ را الکن کند. بسترهای پذیرش آن را در عرصه جهانی و منطقه‌ای کور کند.
@javadkashi

 



آنکس که از اصلاحات هنوز سخن می‌گوید، باید در فکر تعریفی تازه از این مفهوم باشد. چهل سال از تجربه جمهوری اسلامی می‌گذرد. اصلاحات باید نشان دهد این تجربه را خوب جمع بندی کرده است. با جلب توجهات دوباره به صندوق آراء دردی درمان نمی‌شود. به رغم وجود همه شاخص‌های بحرانی، باید صبور بود، سخن گفت، و اجازه داد مفاهیم بی اعتبار شده دوباره  اعتبار پیدا کنند.  

نظام ی در تجربه چهل ساله خود، بر تحقق اهداف مقدس یا نامقدس» استوار بوده است. تحقق بخشی به اهداف مقدس»، غایات و مسیری پیش روی نظام ترسیم کرد و رهروانی را برگزید. از میان مردم کسانی به منزله رهروان راستین از همگان جدا شدند و رهسپار شدند. دیگران از سه حال خارج نبودند. یا مدافعان رفتن به سمت یک راه مقدس یا نامقدس دیگر بودند پس باید طرد و سرکوب می‌شدند. کسانی قانع نمی‌شدند و مخالف خوانی می‌کردند، باید تطمیع یا مرعوب می‌شدند و کسانی نیز چندان حال و حوصله طی مسیر مقدس یا نامقدس نداشتند. بیشتر می‌خواستند زندگی کنند. آنها باید تحقیر می‌شدند تا رهروان مسیر مقدس را وسوسه نکنند.

اصلاح طلبان خود از جمله منادیان یک راه مقدس بدیل بودند، طرد و سرکوب شدند تا رهروان راه مقدس پییشن، طی مسیر کنند.

هر چه گذشت، طی کنندگان مسیر مقدس کمتر و کمتر شدند و ت‌های طرد و تحقیر و تطمیع بیشتر و بیشتر ضرورت پیدا کرد. اینک هم هزینه‌های طی مسیر مقدس بیش از حد توان و طاقت شده، هم ت‌های طرد و تحقیر و تطمیع، پاسخگو نیست.

نام اصلاحات اگر بخواهند دوباره معنا پیدا کند، باید نشان دهد چرخشی را رقم خواهد زد. از رهروان راه مقدس بخواهد دست کم برای مدتی بایستند و دست از تعقیب اهداف مقدس‌ بردارند. آن ره که می‌روند اگر بدون همراهی دیگران باشد، حتماً به کعبه نمی‌انجامد. همه مدعیان راه‌های دیگر را فراخوان کند، تا دوباره طرح ادعا کنند. از همه آنها بخواهد تا در اثبات راهی که پیش رو می‌نهند، دوباره سخن بگویند و قدرت اقناعی خود را به میان آورند. تبلیغات تحمیق کننده دیگر پاسخگو نیست، باید مخاطبان را اقناع کرد.

از آن همه مهم‌تر اما برقراری نسبت با کسانی است که می‌خواهند زندگی کنند آنها که اهل طی مسیر مقدس و نامقدس نیستند. همان کسانی که بهای طی شدن راه‌های مقدس و نامقدس را گاهی در فقر و بیکاری تجربه کرده‌اند، گاهی در تبعیض. گاهی در نادیده گرفته شدگی آن را فهم کرده‌اند گاه در دخالت‌های فراوان در زندگی خصوصی. رهروان راه‌های مقدس یا نامقدس، برای توجیه راهی که می‌روند، زندگی را تحقیر کردند اما خود به بهای تنگ کردن زندگی مردم، به نحوی نامشروع به زندگی چسبیدند. امروز تنها بازگشت صادقانه به گسترش امکان زندگی همگان است که به حیات جمعی ما دوباره جان می‌بخشد.

پس از این بازگشت صادقانه می‌توانیم از ضرورت طی مسیرهای گوناگون سخن بگوییم. آنچه در خدمت بسط و غنا و کیفیت بخشی به امکان‌های زندگی جمعی نبود، به لانه‌های پرورش فساد و تباهی تبدیل شد. اگرچه در اصل مقدس بوده باشد.

@javadkashi



ناسیونالیسم از راه می‌رسد، اما با دو صدا. یک صدا همان است که در حافظه تاریخی ما آشناست. یک روایت عام و همسان ساز است، و همراه با یک دولت اقتدارگرا و حتی نظامی سیطره پیدا می‌کند. اما ناسیونالیسم صرفاً آنی نیست که تجربه‌اش کرده‌ایم. ناسیونالیسم در همان حال، بسترساز همه دمکراسی‌ها و جوامع باز جهان امروز نیز بوده است. این صدای دوم به خلاف صدای اول نوید بخش یک آینده دمکراتیک توام با همزیستی و عدالت است. باید از همین امروز در مقابل بالا گرفتن صدای اول مقاومت کرد.

طرح ایده فدرالیسم توسط سید محمد خاتمی، واکنش‌های متعددی برانگیخت. ضرورت دارد در باره مقصود اصلی ایشان از این ایده و پیامد فدرالیسم گفتگو کنیم. اما این ایده، نمونه‌ای از طرح مساله ناسیونالیسم از سنخ صدای دوم است. ممکن است کسانی با اصل ایده فدرالیسم موافق نباشند، اما اگر قائل به مقاومت در مقابل بالاگرفتن ایده ناسیونالیسم اقتدارگرایانه هستند، باید ابتکار عمل را به دست بگیرند و مقصود آقای خاتمی را به زبان دیگر، و نام گذاری دیگر بیان کنند.

اهمیت روایت آقای خاتمی به چند و چون فدرالیسم خلاصه نمی‌شود، اهمیت آن در عرضه تصویری کثرت گرا از خود ایرانی است. این تصویر را باید تولید کرد. ایرانی بودن یک نام است، و اگر قرار باشد این نام، همه کثرت‌های عدیده در ایران را در یک پوست بگنجاند و همه را همرنگ و هم ریشه کند، به صدای اول کمک کرده‌ است و باید از آن به خدا پناه برد. اگر ایرانی بودن یک نام کلی و همشکل کننده همه اشکال متنوع زندگی در ایران است، آنگاه نباید نامی از دمکراسی برد مگر به قصد فریب.

صدای اول ناسیونالیسم، از بالا، توسط یکی دو روشنفکر ساخته می‌شد، و توسط رسانه‌ها توزیع می‌شد. آنگاه از همه خواسته می‌شد به همان لباسی درآیند که در مرکز برای قامت شان دوخته شده است. صدای دوم ناسیونالیسم رفتاری مع دارد. می‌خواهد در پایین، نوای زندگی را در گونه‌های متعدد و متنوع‌ و با ملودی‌های رنگارنگ درک کنیم، آنگاه از درآمیختن این ملودی‌ها به یک سمفونی گوش نواز بیاندیشیم. گوشمان در ت به موسیقی مونوفونیک و تک صدایی عادت کرده است، باید به نوای چند صدا بیاندیشیم.

به نظرم آقای خاتمی راز بی رنگ شدن ایده دمکراسی خواهی را دریافته است. دمکراسی خواهی پیشترها، در بستر درکی تک صدایی از هویت ملی ساخته شد. حاصل منحصر شدن سودمندی‌های آن برای گروه اندکی در تهران و شهرهای بزرگ بود و اکثریت گروه‌های اجتماعی چیزی از طعم آن نچشیدند. حال احیای ایده دمکراسی مستم درکی چند صدا از هویت ملی است. حال اگر ایده فدرالیسم کفایت این کار را ندارد، به یک ایده جانشین بیاندیشیم.  

@javadkashi



ارجاع تصمیم گیری در باره مساله ما و آمریکا به یک رفراندم، و کسب تکلیف کردن از مردم، نقطه عطفی در تاریخ حیات جمهوری اسلامی خواهد بود. چنین اقدامی، برای دهه‌ها، حیات ی در ایران را تحت تاثیر خود قرار خواهد داد. پیامدهای برگزاری یک رفراندم هم پیامدهای کوتاه مدت خواهد داشت و هم پیامدهای دراز مدت. اما پیامدهای کوتاه مدت آن به گمانم به شرح زیر خواهند بود:

اول: یکباره اذهان را از تعقیب نگران کننده خبرهایی که مرتب از خارج به گوش می‌رسد، به داخل معطوف خواهد کرد. از حیث روانی، این وضعیت در همه عرصه‌های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و سرانجام ی تاثیر خواهد گذاشت.

دوم: فضای بین المللی را به شدت متاثر خواهد کرد. روند افزایش فشارها را فاقد مشروعیت خواهد کرد و چشم‌ها را در عرصه جهانی متوجه رویداد بزرگی خواهد کرد که در داخل کشور اتفاق خواهد افتاد.

سوم: داستان جدا کردن نظام ی از مردم، معنای خود را به کلی از دست خواهد داد. تصمیمی که مردم در این زمینه خواهند گرفت، یک تصمیم ملی قلمداد خواهد شد.

چهارم: نظام ی در فرایند اجرایی کردن تصمیمی که مردم به طور مستقیم گرفته‌اند، با قدرت و مشروعیتی صد چندان عمل خواهد کرد.

پنجم: با اطمینان می‌توان گفت، مردم خود مسئولیت پیامدهای هر تصمیمی را که گرفته‌اند بر عهده  خواهند گرفت.

اما برگزاری یک رفراندم، پیامد دراز مدتی هم خواهد داشت که چه بسا، به مراتب مهم‌تر از پیامدهای کوتاه مدت آن باشد. فراموش نکنیم رفراندم یک انتخابات ساده نیست. مردم در چنین انتخاباتی نمایندگان خود را انتخاب نمی‌کنند تا برایشان تصمیم بگیرند. آنطور که مثلاً در انتخابات ریاست جمهوری و مجلس و شوراها جاری است. مردم خود مستقیماً تصمیم می‌گیرند. اتخاذ تصمیم از سوی مردم، نقطه عطفی در تاریخ جمهوری اسلامی خواهد بود که چندین دهه آثار روانی‌اش در عرصه عمومی جاری خواهد ماند. تصمیم گیری مستقیم مردم در یک رویداد دوران‌ساز، تصور مردم از خود، از نظام ی، و رابطه‌شان با مسئولین ی را دگرگون خواهد کرد.

در دمکراسی‌ها چاره‌ای جز نمایندگی نیست. اما رابطه ی مبتنی بر نمایندگی، همواره این بدگمانی را ایجاد می‌کند که نمایندگان در نهایت خواست و تمنیات خود را تعقیب می‌کنند نه آنچه را مردم می‌خواهند. لاجرم ت ورزی منحصر شده در الگوی نمایندگی مردم را در کشورهای غربی ت گریز می‌کند اما در ایران، مساله ت گریزی نیست. مساله تمایز تاریخی دولت ملت است. مردم اگر از نمایندگان خود خیری نبینند، به تدریج به این نتیجه می‌رسند که انتخابات مراسمی برای فریب آنهاست پس بهتر است برای پیشبرد تمنیات خود، راه دیگری اختیار کنند. در خوش بینانه ترین شرایط، به فکر آشوب می‌افتند یا منتظر نادری می‌مانند و در بدترین شرایط، در انتظار اسکندری می‌مانند که همه چیز را ویران کند.

برگزاری هر از گاهی رفراندم، و ورود مستقیم مردم به عرصه تصمیم گیری، یکباره همه چیز را دگرگون خواهد کرد. نفرت‌های انباشته، خشم‌های فروخفته، بدگمانی‌ها و آرزوهای خطرناک، رخت بر می‌بندند و مردم سر و چشم خود را متوجه داخل می‌کنند و بسترهای پر نیرویی برای اعاده و احیای خویشتن ملی ما فراهم خواهد شد.  

به نظرم برگزاری یک رفراندم در ایران، تنها امکان تبدیل کردن تهدیدهای امروز به فرصت‌های بزرگ و گرانبار است. کاش چنین می‌شد.



اولین واکنش مردم پس از شنیدن خبر ماجرای جنایت بار آقای نجفی حیرت بود. اما تردید نکنید به سرعت فراموش می‌شود. این اولین حادثه‌ای نبود که حیرت مردم را بر می‌انگیزد. سال‌هاست که خبر می‌رسد فلان استاد دانشگاه، فلان مدیر ارشد دستگاه‌های اجرایی، فلان شخصیت چنین و چنان کرد. مردم در حیرت فرومی‌روند اما بعد از مدتی کوتاه همه چیز فراموش می‌شود. فراموشی واکنش طبیعی مردم برای دوام آوردن است. چیزی در این دیار فروریخته و مردم نمی‌خواهند آن را ببینند. حق هم دارند.

جامعه وقتی سر پاست که یک از درون خود را تحت فشار و نظارت می‌یابد، ناخودآگاه چنان رفتار می‌کند و سخن می‌گوید که مقتضی یک شخصیت است شخصیتی که از قدرت و ثروت دنیا چشم پوشیده است. یک استاد دانشگاه هم خود را از درون تحت فشار می‌یابد و به ناچار چنان عمل می‌کند که مقتضی یک شخصیت نخبه علمی است. یک شخصیت ی همه رفتارها و گفتارهای خود را تحت فشار و نظارت درونی می‌یابد. به ناچار چنان رفتار می‌کند که از متولیان امور عمومی انتظار می‌رود. ماجرا به همین سنخ از شخصیت‌ها محدود نمی‌شود، پدر در درون خانواده هم خود را تحت فشار درونی می‌یابد، مامور ساده شهرداری نیز.

جامعه وقتی سرپاست، مردم احساس اعتماد می‌کنند، احساس امنیت عمیق درونی. در یک جامعه سرپا، همه ذخائر و نمادهای اجتماعی و فرهنگی نیز زنده و شاداب‌اند. حتی خداوند به شرط وجود یک جامعه سر پا، در  موقعیت پر جلال و جبروت، هستی بخش است و مهرورز و نقطه اعتماد و اتکای هستی شناختی مردم.

در جامعه فروریخته اما، هیچ کس از درون خود را تحت هیچ فشاری نمی‌یابد. از هر کس هر کاری ممکن است. می‌بینی آنها که لباس والایی و نخبگی پوشیده‌اند، یکباره همانند اراذل و اوباش ظاهر می‌شوند و ای بسا، باید از نخبگان به کسانی پناه برد که به ناروا اراذل و اوباش خوانده شده‌اند. در وضعیت‌هایی اینچنین، همه هم عامل‌اند و هم قربانی. امیال و منافع شخصی غلیان می‌کند و مثل آبی که به بنیاد ساختمانی نفوذ کرده همه چیز را در گذر زمان پوک و بی معنا می‌کند.

خدا هم در چنین وضعیتی جلال و جبروتی ندارد. لباس مندرسی بر تن دارد و مثل من و تو بیچاره است و در کوچه و بازار می‌چرخد.  

در علوم ی، چنین وضعیتی را فروریختن اقتدارات اجتماعی و ی می‌نامند. جامعه فاقد اقتدار لازم شده است. در مرزهای خطرناک ظهور گرایشات و رفتارهای پیشای است. پیمان‌های مدنی اعتبار خود را از دست داده‌اند، ارزش‌های دینی نیز به اندازه کافی توانایی زنده نگاه داشتن وجدان‌های فردی و اجتماعی را ندارند. هیچ کس در هیج کجا، به اعتبار موقعیتی که احراز کرده، خود را تحت فشار درونی نمی‌یابد. تنها باید آرزو کرد افراد به طور شخصی، از وجدان‌های بیدار بهره‌مند باشند.   

ظاهراً فریاد رسی که نیست. متولیان امور به نام دین به ویران سازی جامعه مشغولند و روشنفکران هم غافل. مردم خوب است که زود فراموش می‌کنند. بلایی به سرشان آمده، ترجیح می‌دهند خیلی به آن خیره نمانند. حیرت می‌کنند اما خیلی زود رو بر می‌گردانند و به زندگی متعارف خود می‌چسبند. مردم از حیث اجتماعی شباهت فراوانی به بی خانمان‌ها دارند، اما چون وضعیتی همگانی است، آن را طبیعی می‌انگارند.



ده سال از انتخابات سال 1388 و رویدادهای تاریخی پس از آن می‌گذرد. کسانی آن را خواندند و کسانی با نام فتنه از آن یاد کردند. هر آنچه بود اما یک نکته مسلم است: آن رویداد نقطه عطفی در نقش آفرینی طبقه متوسط شهری در ساختار ی جمهوری اسلامی ایران بود. طبقه متوسط مدرن با تحمل شکست، کم کم از فاعلیت خود ناامید شد. اگر هم امیدی در دل داشت، در یکی دو انتخابات بعدی از دست داد. نظام گویی این طبقه را شکست داد. به آنها ثابت کرد قادر نیستند یک نقش آفرین موثر در فضای ی کشور باشند. باید با خواست‌ها و تمنیات خود به حاشیه برود. در میدان نزاع یک طرف غلبه کرد، اما به قول هگل فقط تاریخ می‌دانست همانکه غالب است، مغلوب هم هست.

نطفه فعلیت ی این طبقه، در نیمه دوم دهه شصت منعقد شد. به دنیا آمد و به سرعت بزرگ و بزرگ‌تر شد. در انتخابات سال 1376 در اوج جوانی و نشاط ایفای نقش کرد. اما رویدادهای پس از انتخابات 88 این طبقه را زخمی کرد. در یکی دو انتخابات بعد، تلاش برای احیای مجدد حیات ی این طبقه چندان نتیجه نداد و امروز وضعیت نگران کننده‌ای دارد

اصلاح طلبان به شدت آسیب دیدند. آنها به اعتبار ظهور طبقه متوسط شهری معنا دار بودند. استیلای احساس شکست بر طبقه متوسط، اصلاح طلبان را دچار چند شاخگی و گسیختگی کرد. کلمات و مفاهیم و آموزه‌هاشان سرد شد. دنیای مشترکشان از دست رفت. کار به نسل‌های بعدی رسید که وفادار به هیچ جهان مشترکی نبودند. نام اصلاحات مستمسکی بود برای تامین منافع شخصی‌شان.

روشنفکران و صاحب نظران و نویسندگان، عموماً سخنگویان وابسته به طبقه متوسط شهری‌اند. وقتی طبقه متوسط با سخنگویانش، زنده است، می‌تواند دیگر گروه‌های اجتماعی را خطاب کند و به این ترتیب، جامعه در کلیت خود، رویت پذیر ‌شود. امروز با گسیختگی طبقه متوسط، روشنفکران و صاحب نظران نیز نمی‌دانند چه می‌گویند. تازه می‌فهمند قدرت کلام و سخنشان، به توانایی‌های شخصی‌شان کمتر ربط داشت، همه چیز به میدانی  ارتباط داشت که آنها در آن حاضر بودند. آن میدان اما گویی از دست رفته است و سخن دیگر هیچ انرژی خلق نمی‌کند.  

نظام ی در کلیت خود نیز به شدت آسیب دید. طبقه متوسط شهری، حلقه ارتباطی مهم نظام با کلیت جامعه ی است. ارسطو در دوره یونانیان می‌گفت که طبقه متوسط موجب ثبات اجتماعی و ی است حلقه وصلی است که می‌تواند گروه‌های گوناگون اجتماعی را با یکدیگر متصل نگاه دارد. ده سال از حوادث پس از انتخابات هشتاد و هشت می‌گذرد، و طی این ده سال، هیچ برنامه اقدامی در کشور رو به پیش نیست. همه چیز در معرض عقب رفت و زوال است. نظام ی بیش از پیش، تحت فشار بین المللی واقع شده است. بیشتر و بیشتر، متهم می‌شود و تهدید. تهدیدها افزایش پیدا می‌کنند اما هیچ معلوم نیست مردم در مقابل این فشار و تهدیدها چطور می‌اندیشند و چه واکنشی در راه است. ده سال است که از آن حوادث می‌گذرد، و نظام ی با ظهور صورت‌های تازه‌ای از جنبش‌های اجتماعی مواجه می‌شود که به سادگی نمی‌توان به شیوه عادت شده پیشین با آنها مواجه شد. مساله فقط به نظام ی هم منحصر نیست. تحلیل گران و روشنفکران نیز، چندان تحلیل روشنی از حوادث ندارند. اگر هم دارند، به خودشان مربوط می‌شود قدرت اقناع و همراهی دیگران را از دست داده‌اند. همه انگار به یک فضای تاریک پرتاب شده‌ایم.

بازیگران اصلاح طلب، و بازیگران جبهه مخالف و نهادهای امنیتی و اطلاعاتی هر کدام چیزی در باره حوادث پس از انتخابات هشتاد و هشت می‌گویند. هر کس، به مقصرانی در جبهه روبرو اشاره می‌کند. اما چه تفاوتی می‌کند، مهم این است که همه از شکست فعلیت ی طبقه متوسط شهری آسیب دیده‌اند. حال سرنوشت ما را چه مولفه‌هایی رقم می‌زند؟ در وضعیتی به سر می‌بریم که یکسوی آن، نیروهای نظامی ایران هستند و سوی دیگرش ناوگان‌های آمریکایی. وضعیتی که یکسوی آن نهادهای امنیتی‌اند و سوی دیگرش اقشار حاشیه و فرودست،‌ وضعیت خطرناکی است. چرا که هیچ کس در چنین میدانی، نمی‌اندیشد، هیچ کس ارزیابی نمی‌کند، همه سر در امکان اقدام و عملی تازه دارند. هیچ عامل توازن بخشی وجود ندارد. میدانی برای گفتگو گشوده نیست.  

جمهوری اسلامی می‌توانست از همان روز نخست، فعلیت ی طبقه متوسط شهری را یک دستاورد به حساب آورد نه یک تهدید. می‌توانست بازی آنها در عرصه ت را به رسمیت بشناسد. حتی با تشکل یابی‌های حزبی به آنها حریم امن ببخشد. دست کم می‌توانست بعد از شکست رویدادهای پس از هشتاد و هشت، یکسره به آنها توهین نکند. تحقیرشان نکند. حال هم برای بیرون رفتن از این فضای تاریک، راهی جز فراخوان مجدد این طبقه به عرصه ت نیست.



کارخانه‌ای در ایران هست که مردان آزاده و شجاع تولید می‌کند. محصولات تازه‌اش روانه بازار شده است. همه‌شان شبیه به هم‌اند. ایفای نقش ابوذر را بر عهده دارند. استخوان به دست گرفته به سمت دربارهای زر و زور و تزویر روانند. با زبانی صریح از گستره فسادها پرده برداری می‌کنند. چپ و راست نمی‌شناسند. تقریباً همه مسئولان کشور را ردیف می‌کنند و اسنادی از فساد مسئولان و فرزندانشان می‌گویند. قوه قضائیه را خطاب قرار می‌دهند که دست بردارید از مردم، به دانه درشت‌ها بپردازید. انتظار می‌رود ظهور این مردان شجاع، در شنونده هیجان برانگیزد. احساس آنکه بالاخره کسی پیدا شد که صریح حرف دل مردم را می‌زند. اما انگار این بار این محصولات کم مشتری است.

این محصولات تازه، بدلی به نظر می‌رسند. صورت اصلی و باورپذیر این کلام را خلق کرد. او هنوز زنده است و فعال. او را به حاشیه راندن اما مثل او حرف زدن، شوخی و طنز به نظر می‌رسد. به ویژه آنکه فاقد بسیاری از مهارت‌ها و ابداعات کلامی و رفتاری او هستند. به علاوه معلوم نیست چرا این سخنان در محافل رسمی و تعریف شده و مضحک‌تر از آن در صدا و سیمای رسمی کشور منتشر می‌شود. به نظرم این نمایش تکراری را باید با ابداعاتی تازه به صحنه آورد. مثلا کسی در یکی از میادین شهر، مردم را جمع کند همینطور شجاعانه حرف بزند، بعد مردم شعار دهند یکباره پلیس از راه برسد خطیب را کتک بزند، دستگیر کند و پس از چندی دوباره او را آزاد کنند و دوباره در میدانی دیگر نمایش را از سر بگیرند.

اگر حقیقتاً ذره‌ای آزادگی در میان هست، سطح بحث را کمی جدی‌تر کنید. افشا و عزل و محاکمه مسئولان فاسد تا کی؟ به این پرسش پاسخ دهید که چه مشکل ساختاری وجود دارد که مدیران و مسئولان فاسد از آب در می‌آیند. ماجرا از دو حال خارج نیست: اول اینکه این مردان در زمره اقلیت فاسد کشورند. خوب باید پاسخ دهید چرا نظام مرتباً این سنخ از مردان را جذب می‌کند. دوم اینکه علی الاصول فاسد نیستند وقتی به مدارج قدرت می‌رسند، فاسد می‌شوند، بازهم باید به این سوال پاسخ دهید که ساختار نظام چه مشکلی دارد که به طور سیستماتیک افراد سالم را فاسد می‌کند.

باورها و هنجارهای ساماندهنده به نظام ی چه مشکلی دارند که قادر به کنترل اخلاقی مسئولان امر نیستند؟

تصور نمی‌کنم هیچ نظامی آرمانگراتر از نظام جمهوری اسلامی در جهان امروز وجود داشته باشد. چه نسبتی میان این آرمان‌ها و این جلوه‌های پر از فساد وجود دارد؟

کلام افشاگر این مردان کارخانه‌ای، غلط نیست. اما شرط پذیرفته شدنشان آن است که نشان دهند حقیقتاً تامل کرده‌اند. چهار دهه حکومت در ایران را مورد بازاندیشی عمیق قرار داده‌اند. نحو حکومت و الگوی مدیریت امور عمومی، ساختارهای ایدوئولوژیک و آرمان پردازی‌های ی را یک به یک به نقد و داوری کشیده‌اند. آنها باید از دل این نقدهای عمیق و منصفانه نشان دهند که چگونه فساد نضج گرفته است و چگونه باید از آن بیرون رفت.

این مردان شجاع کارخانه‌ای، یک دوگانه دروغ از مسئولان فاسد و مردم بی گناه و بیچاره می‌سازند. واقع این است که ترتیبات اقتصادی و ی و فرهنگی چنان است که راه زندگی شرافت‌مندانه را باریک کرده است. آنها که مسئولیت پذیرفته‌اند اگر به دلیل سازوکارهای عادت شده فاسد شده‌اند، به همان اندازه که متهم‌اند قربانی نیز هستند. اما مردم نیز بیرون از این قاعده نیستند. آنها هم به همان اندازه که قربانی‌اند متهم‌اند. اگرچه به منابع عظیم ثروت و قدرت دسترسی ندارند، اما به سهم خود منابع را زخمی می‌کنند. از موقعیت‌های کوچک به اندازه مقدور سوء استفاده می‌کنند. دروغ می‌گویند و دست چپاولگرانه به جیب همسایه می‌برند.

آنکه قرار است نقش ابوذر را ایفا کند، خوب است قبل از اینکه استخوان شترش را به سر فاسدان بکوبد، از مناسباتی بپرسد که فساد خلق می‌کند، و یکبار هم که شده سوژه‌ها را قربانی ببیند. به نظرم ضرر نخواهد کرد یکبار هم از خودش فاصله بگیرد و خود را داوری کند. آیا مطمئن است خود  نیز محصول قربانی شده این ساختار نیست؟ به نظرم تنها به این شرط، این فرصت را به دست خواهیم آورد تا منظری اصلاح گرانه به امور داشته باشیم و نظامی را از نو بازآفرینی کنیم اگر هم چنین قصدی نداریم راه تازه‌ای برای عوام فریبی اختیار کنیم. این یکی کلیشه شده و مخاطب نخواهد داشت.



دیشب بعد از مدتی سینما رفتیم. برای دیدن فیلم سرخپوست. فیلمی میخکوب کننده و جذاب با تعارض‌های انسانی فوق‌العاده. دلم می‌خواست درباره‌اش چیزی بنویسم اما آنچه بعد از تماشای فیلم رخ داد، حس و حالم را گرفت.

برای زنده کردن خاطرات سالیان قدیم رفته بودم سینما ایران در خیابان شریعتی. بعد از فیلم به سیاق دوران قدیم فکر کردیم همانجا شام بخوریم و کمی در فضای سینما بچرخیم. سینما سه سالن دارد. بعد از پایان فیلم در هر سالن، به نحوی به خارج از سینما هدایت می‌شوید بنابراین اگر می‌خواهید در سینما غذا بخورید یا سالن‌های متعدد نقاشی، صنایع دستی، کتاب و موسیقی را بازدید کنید باید دوباره به سینما برگردید. هنوز به یاد دارم آخرین سانس سینما یازده دوازده شب بود و گاهی هم سانس اضافی داشت و تو می‌توانستی تا پاسی از شب در فضای سینما گشت بزنی.

فیلم سرخپوست در ساعت 9 شب به پایان رسید. ما کلی وقت داشتیم. به سرعت به سمت در ورودی سینما برگشتیم. اما چراغ‌ها همه خاموش بودند. با ناباوری از پله‌ها بالا رفتم تا از رستوران و سالن‌های مختلف خبر بگیرم. اما چندپله که رفتم درها را همه بسته دیدم و خاموش. دیگر هیچ خبری از آن فضای پیشین نبود. معلوم است که سینما کار و باری کساد دارد، نه چندان مشتری دارد نه سالنی نه بازدید کننده‌ای. اینجا دیگر یک سالن سینمای متروک است، من اما به دنبال آنجایی بودم که خیلی بیش از این بود.

چند ماه قبل از این، برای دیدن فیلم دیگری به سینما عصر جدید رفته بودم. این سینما از جمله سینماهای دانشجو  و روشنفکر پسند بود. فیلم‌های خاص به نمایش گذاشته می‌شد و مشتریان خاص داشت. مشخصه‌اش هیاهوهای پر معنا بود. پر هر از هیاهو بود اما می‌دانستی هر صدا، مدافع سخنی است. مدافعان سخن‌های متفاوت اینچنین در هم می‌آمیختند و شوری در فضا منتشر می‌کردند. در آن نیمکت‌ها و میزهای سنگی که در مقابل بوفه سینما چیده بودند ساعت‌ها می‌نشستند و انگار هیچ کاری جز این نداشتند که حرف بزنند. اما آن روز حتی یک نفر هم روی آن نیمکت‌ها ننشسته بود. یکی دو سه نفری هم که بودند، ترجیح می‌دادند روی پله‌ها بنشینند. حق هم داشتند. سنگ‌ها حالا مثل سنگ قبرستان بود، سرد و بی روح.

ما از عالم خود معنا و روح می‌گیریم. طبقه متوسط شهری و تحصیل کرده آن روز  نیز به اعتبار همین فضاها عالم دار بود. هویت و معنایی داشت. این فضاها نشانگان روزگاری هستند که جوانان طبقه متوسط شهری هویتی داشتند. درست در همین فضاها هویت‌های متمایزشان شکل می‌گرفت. فیلم یا تئاتر یا موسیقی بهانه ساختن دنیای متفاوتشان بود. اما روزگار امروزشان حاصل یورشی است که به این طبقه و دنیای آن برده‌اند. سرد و ساکت و خاموش.  

باید ویران می‌شدند. اما نحو ویرانسازی‌شان خیلی پیچیده بود. سینماها را خراب نکردند، بلکه در مجتمع‌های بزرگ تجاری چندین سینما ساختند. در یک مگامال، چندین و چند سالن سینما. دیگر تمایز میان فیلم روشنفکر پسند و عامه پسند از میان برداشته شد. همه در کنار هم مثل ویترین مغازه‌های فست‌فود، ردیف شده‌اند. به علاوه تمایز میان سینما و فضای تجاری هم از میان برداشته شده است، در کنار سالن‌های سینما و یا در طبقات پایین و بالا، پر از بوتیک، لوازم آرایش، لوازم الکترونیکی، اسباب بازی فروشی و پر از ویترین و نور و سر و صدای  بی‌معنا. باز هم هیاهوست، اما هیاهویی که دلالت بر هیچ دارد. سینما دیگر حیث فرهنگی ندارد. بیشتر یک انتخاب تصادفی است. درست همانطور که تصادفاً از پیراهنی خوشت می‌آید و خرید می‌کنی.

دیشب از سینما ایران دور می‌شدم و در خاطراتم مرور می‌کردم که مغازه‌های اطراف سینما هم کم و بیش فرهنگی بودند. حتی وقتی فیلم تمام می‌شد، ساز و آواز بچه‌های خیابانی هم خود یک اتفاق فرهنگی بود. مردم را گرد خود جمع می‌کردند و یک اتفاق جمعی را سامان می‌دادند. سینما از خود فراتر می‌رفت و اطراف را هم در اشغال خود در می‌آورد. حالا سینما را در یک فضای مهوع تجاری دفن کرده‌اند.

جوانان تحصیل کرده، روشنفکران، و طبقات متوسط شهری دیگر عالمی ندارند. هیچ کس هیچوقت بابت بازاری شدن فضاهای فرهنگی آهی نکشید. آدمی بی عالمش، مبتذل و تسلیم و ذره‌ای و بی هویت است. حال در مگامال‌ها همان جوانان را می‌بینم بعد از تماشای فیلم، فوراً پشت ویترین گوشی‌های موبایل جمع می‌شوند و در باره مدل‌های مختلف حرف می‌زنند. یا در باره مدهای روز لباس. دیگر آثار هنری هر چقدر هم که ارزشمند باشند، راهی به تجربه عمیق زندگی نمی‌گشایند. به دریچه‌ای برای بازبینی و تحلیل دوباره جامعه و ت تبدیل نمی‌شوند. طبقه بی عالم، به ابتذال کشانده می‌شود آنگاه همه چیز در این سپهر خالی از عالم، تباه می‌شود.

بابت اراده جوانان امروز و دانشجویان تحصیل کرده متاسف شدم. می‌توانستند مقاومت کنند. نهضتی برای احیای سینماهای قدیم به راه بیاندازند. تماشای فیلم در مگامال‌ها را تحریم کنند و به این سینماها هجوم ببرند. در و دیوار و بوفه و صندلی و پله‌های این سینماهای قدیم، امکانی برای احیای دوباره خویشتن از دست رفته است.  

دیشب تماشای سرخپوست، با این خاطرات و واقعیت‌های تلخ درآمیخت. یاد اشغالگران اولیه سرزمین آمریکا افتادم و هجوم ویرانگرشان به یک فرهنگ عمیق.



خدا نکند جنگی در پیش باشد. نه به خاطر ویرانی‌های جبران ناپذیر و خطرهای شگرفی که پدیده شوم جنگ به همراه دارد. به خاطر اینکه ما در یک نقطه پربرکت پایان به سر می‌بریم. نقطه پایان آنجاست که ذخائر فرهنگی و داشته‌ها و امیدها و آرزوهای یک ملت رنگ و لعاب خود را از دست داده‌اند. در چنین موقعیت‌هایی نیروی پنهان زندگی به کار می‌افتد و افق‌های تازه می‌گشاید. ما امروز در چنین نقطه‌ای به سر می‌بریم. زایشی هست که این بار از پایین و به تدریج در حال ظهور و بروز است. جنگ و حمله یک نیروی خارجی همین چشمه زندگی را می‌خشکاند.

بسیاری از آغازهای بزرگ تاریخی حاصل احساس بن بست ناشی از یک پایان است.

اینک چپ و راست و برانداز و اصلاح طلب، در نقطه پایان ایستاده‌اند. پروژه و طرح هیچ کس به سرانجامی قابل دفاع نرسیده است. واقعیت در تجربه همگان سترون جلوه می‌کند. سخت و غیرقابل تغییر. در چنین موقعیت‌هایی، همه جعلی می‌شوند. چشم‌هاشان را به واقعیت می‌بندند و بیهوده حرف می‌زنند بی آنکه امیدی به سرانجامی داشته باشند. آنکه شعار انقلاب و دفاع از نظام می‌دهد، دقیقاً نمی‌داند از چه چیز دفاع می‌کند، آنکه می‌خواهد آن را اصلاح کند، نمی‌داند چه چیز را و چگونه باید اصلاح کرد. اصولگرا، نمی‌داند چه چیز اصل است و چه چیز فرع. براندازها در این میان از همه بیچاره‌ترند. چرا که حتی در کلام نیز خوف برمی‌انگیزند.

از صبح تا شب از چیزی سخن گفتن که دیگر به آن اعتقاد و ایمانی واقعی وجود ندارد، به معنای جعلی شدن کلام و جعلی شدن متکلم است. حتی به معنای جعلی شدن مصرف کننده است. گوینده در حال تکرار است، کلمه‌ها و استدلال‌ها و گزاره‌ها پلاسیده‌اند و مصرف کنندگان نیز گاهی این تکرارها را مصرف می‌کنند و گاه مصرف نکرده آنچه را دریافت کرده‌اند به زباله‌دانی پرتاب می‌کنند. همه در بند سخنان بی معنا و جعلی‌اند. همین حس همگانی جعل، آدمیان را به جستجوی نسخه اصل می‌کشاند. همه در جستجوی اصل‌اند. به همین معنا نقطه پایان آبستن یک نقطه آغاز است.  

خواست اصل، همه را به بازاندیشی فراخوان کرده است. از نسل اول بگذرید. اما در میان نسل‌های دوم و سوم همه جناح‌ها و جریانات فکری و ی در درون و بیرون نظام، با میل به بازاندیشی مواجهید. میل به بازیابی آنچه اصل است، و در تکرار ملالت آور سخنان روزمره از دست رفته، و در معادلات متعارف قدرت آلوده شده است. خواست فراروی از بن بست‌ها با میل به اصل در هم می‌آمیزد و از یک افق تازه خبر می‌دهد.   

نقطه پایان نقطه ذوب شدن یخ‌هاست. حقایق منجمد شده آب می‌شوند. دریچه‌های گشوده دیروز کم کم بسته می‌شوند اما نیرویی هست که همگان را به گشودن دریچه‌های تازه فراخوان می‌کند. صف‌بندی‌های تازه ظهور می‌کند. در نقطه‌های پایان، فرهنگ و دین و ت و جامعه، آبستن می‌شوند. آبستن دنیایی تازه. آنچه دوره‌های پایان را آبستن می‌کند، شور محصور شده زندگی است. احساس حبس شدن هر کس را به نحوی وسوسه می‌کند. آنگاه می‌بینی که در زمین و دیوار و سنگ و چوب، فضاهای تازه گشوده می‌شود. هر کس از جایی سر بیرون می‌آورد و از امکان رهایی سخن می‌گوید.

جنگی در کار باشد یا نباشد، فضای خبری این روزها، همه را مضطرب می‌کند و مهم‌تر از آن منفعل. همه منتظر داستانی هستند که هیچ نقشی در آن ندارند. گویی کسانی تقدیری برای آنها رقم زده‌اند و همه در انتظار آن تقدیرند. این انتظار توام با انفعال و اضطراب، چشمه‌های کوچک اما امیدبخش زندگی را می‌خشکاند. فرصت آغاز را از همه ما خواهد گرفت و نقطه پایان را تداوم خواهد بخشید. جنگ و حتی هراس روزمره از جنگ، پایان را از پایان یافتن نجات می‌بخشد.

@javadkashi



رویارو قرار دادن خدا با آزادی مساله دوران ماست. متولیان دین خالق چنین وضعیتی هستند.

حاکمیت شبه مدرن پهلوی، در صدد گسترش رفاه و لذت‌های فرهنگی و اجتماعی بود. اما بسط رفاه و لذت در جامعه‌ای که اکثریت مردمانش دین‌دار بودند به معنای گشودن باب‌های گناه پیش چشم ناظر خداوند بود. پهلوی‌ها هر چه بیشتر مدرن می‌شدند و فضای شهری را توسعه می‌دادند، خدا با نظارت مدام خود، احساس شرم و گناه را در دل مردمان آن روزگار انباشته می‌کرد. گویی کسانی خیمه جدال با خداوند را برپا کرده بودند و مردم هر روز بیش از پیش، به خیمه‌ خداوند می‌پیوستند. حاصل انقلاب بود و شد آنچه شد. پهلوی‌ها لذت و خوشی را رویاروی خواست اخلاقی خدا قرار داده بودند.

دوران پس از انقلاب همه چیز به دست متولیان رسمی دین افتاد. آنها خیمه‌ای به نام خدا برپا کردند، اما خداوند را رویاروی آزادی قرار دادند. این مساله دوران ماست. می‌توان گروه‌های مختلف مردم را بر حسب پاسخی که به این مساله داده‌اند از هم متمایز کرد.

اول: گروهی در دوگانه آزادی و خداوند، خداوند را اختیار کردند. آزادی خود را تا می‌توانستند فرونهادند و تسلیم آنچیزی شدند که به منزله حکم خدا جاری بود. تسلیم و مطیع. البته بودند در این صنف گروه‌های کثیری که دروغ بودند. همه مظاهر تسلیم بودگی را اختیار کردند تا در عمل هر چه می‌خواهند بکنند. مطیع نمودار شدند تا از هر چه هنجار و اخلاق و قانون و قاعده انسانی آزاد باشند.

دوم: گروهی در دوگانه آزادی و خداوند آزادی را اختیار کردند. یکسره خدا و دین را کنار نهادند و نامومن بودن را برگزیدند. عقل را دائر مدار زندگی کردند و آزاد زندگی کردند. حال گاهی عقلشان به یک زندگی منفعت طلبانه و غیر اخلاقی فرمان داد و گاه به یک زندگی اخلاقی مطابق با اصول عام انسانی.

این دو گروه، پاسخ سر راستی به مساله  نسبت خدا و آزادی دادند. اما اکثریت مردمان نتوانستند. دهه‌هاست ادبیات مربوط به دین و آزادی در جامعه ما شیوع دارد. متفکرین مختلفی در این زمینه بحث کرده‌اند. اما میدان عملی زندگی مردمان عادی پویش‌ها و تنوعات جذابی دارد.

سوم: گروهی از مومنان، به طریق دوران پهلوی عمل می‌کنند. پیش چشم ناظر خداوند آزادانه انتخاب می‌کنند. مهم نیست که خدا موافق است یا مخالف. اصلا نظر او را جویا نمی‌شوند. گاهی ممکن است احساس گناه کنند، اما چندان پایدار نیست. یکی دو بار استغفرالله می‌گویند و می‌گذرند.

چهارم: گروهی خداوند را سر کار می‌گذارند. خداوند را دنبال خود همه جا می‌برند و در مواقع بخصوص از او یاری می‌طلبند. هر وقت هم کاری نبود، او را به حال خود رها می‌کنند. خداوند گاهی به دردشان می‌خورد و کارگشاست.

پنجم: گروهی خداوند را بیش از حد انتزاعی کرده‌اند. یک موجود متعالی که شانی فراتر از آن دارد که با من و تو در زندگی خصوصی و عمومی‌مان کاری داشته باشد. از او کسب انرژی و معنویت می‌کنند تا امیدوار و با معنا زندگی کنند. اما زندگی‌شان را همانطور سامان می‌دهند که می‌خواهند.

برای همه این‌ها آزادی به بهای منفعل کردن خداوند حاصل شده است. اما خداوند در یک سنت دیرین دینی منفعل نمی‌ماند یکباره می‌بینی آشوبی در درونشان پدیدار می‌شود و طومار زندگی شان در هم می‌پیچد. از این رو به آن رو می‌غلطند و چیزی دیگر می‌شوند. بهره گیری ابزاری از خدا، به زخمی در درونشان تبدیل می‌شود و می‌بینی که یکباره علیه خود قیام می‌کنند و به صف کسانی می‌پیوندند که تسلیم‌اند و مطیع.

ششم: گروه دیگری هم هستند که به نظرم، اصیل‌ترین پویش درون دینی روزگار ما را نمایندگی می‌کنند. برای این کسان، خداوند نه تنها منفعل نیست، بلکه فعال است، زنده است، گویاست و طرح افکن. اما به خودی خود آزادی مومن را به رسمیت نمی‌شناسد. مومن برای کسب آزادی خود در جدال مستمر با خداوند است. او را رویاروی سنت دینی متعارف قرار می‌دهد و او را به پرسش می‌کشاند. به سادگی اقناع نمی‌شود. او را ترک می‌کند. از او عبور می‌کند. بازمی‌گردد. اما عبوس و مملو از گلایه و پرسش و خواست. به او عشق می‌ورزد اما ترک عهد می‌کند. برای خود سنخی از ایمان ورزی ساخته‌اند که شاید بتوان آن را ایمان ورزی جدالی نامید. آنها ضمن این جدال خداوند را وادار می‌کنند آزادی‌شان را به رسمیت بشناسد.



چهل سال است در ایران انتخابات برگزار می‌شود. اما همیشه یک معنا نداشته. منزلگاه‌های متعددی را پشت سر گذاشته است. در هر منزلگاه، بانگی در پس زمینه امکان معنا یافتن انتخابات را فراهم کرده است. انتخابات اگر می‌خواسته یک اتفاق» باشد و به تعبیر امروز از صفت پرشور» بهره‌مند شود، باید با این بانگ پس زمینه همراهی کند. ندای پس زمینه، همیشه قدرتمند است، بر طراحی‌های ذهنی بازیگران تفوق دارد. منطق خود را مسلط می‌کند.

در دهه اول، بانگ پس زمینه انتخابات همراهی و پشتیبانی» از نظام ی بود. مردم طرفدار نظام همانطور پای صندوق انتخابات می‌رفتند که در راه‌پیمایی‌های بیست و دوم بهمن شرکت می‌کردند.

اما بانگ پس زمینه در دهه دوم تغییر» بود. اگر انتخابات قرار نبود امکانی برای تغییر بگشاید، انتخابات سال 1376 یک انتخابات ساده بود با درصد معینی از مشارکت. اما سید محمد خاتمی به میدان آمد و  انتخابات آن سال را همساز با بانگ پس زمینه کرد. بانگ تغییر در دهه سوم نیز تداوم پیدا کرد، اما این بار توسط یک چهره دیگر و برای اقشار دیگری از جامعه. این بار آمد و همساز با طبقات فرودست و حاشیه با بانگ پس زمینه همراهی کرد.

از دهه نود به بعد، بانگ پس زمینه دگرگون شد. این بار بانگ ممانعت از نزول در دره وحشت» در پس زمینه به صدا درآمد. پیش درآمد این بانگ البته در انتخابات سال 1388 نواخته شده بود اما در دهه نود، به اوج خود رسید. با همین اعتبار به میدان آمد و پیروز شد.

اینک با نزدیک شدن به اواخر دهه نود، بانگ پس زمینه تغییر می‌کند. انتخابات معنا نخواهد یافت، مگر آنکه نسبتی پیدا کند با آنچه در پس زمینه به تدریج به صدا در می‌آید و آن تعیین تکلیف نهایی» است. این ندا اساساً مبارک نیست، چرا که انتخابات هیچ گاه قادر به تعیین تکلیف نهایی هیچ ماجرایی نیست. فرصت موقتی است به کسانی در مقابل کسان  دیگر. اما ندای پس زمینه، سایه خود را سنگین می‌کند و قطع نظر از محدودیت‌های عملی، رنگ و بوی خود را بر همه چیز می‌زند. انتخابات، به ویژه در سال 1400 تنها به شرط همسازی با این صدای پس زمینه از صفت پرشور» بهره‌مند خواهد شد.

تعیین تکلیف چه چیز و کدام ماجرا؟ همان ماجرایی که از انتخابات سال 1376 آغاز شد و فضای رسمی کشور را دو صدایی کرد. یک صدا می‌گفت، همچنان انقلابی باید ماند، از قدرت‌های استکباری جهان پرهیز باید کرد. موازنه ی جهان را باید دگرگون کرد. ارزش‌های دینی را در عرصه‌های اجتماعی و فرهنگی تثبیت باید کرد. شریعت را باید دائر مدار امور عمومی ساخت. خلاصه پر از باید» بود و پشت بایدها، تصمیم گرفت و عمل کرد و مردم را به حربه تبلیغ یا زور به همراهی فراخواند. صدای دیگر می‌گفت دوران انقلاب پایان یافته، باید گشودگی ایجاد کرد، با کشورهای جهان به ویژه کشورهای قدرتمند همراه شد. شریعت را از کانون عرصه ت به حاشیه باید راند. اقتصاد و رفاه را باید هدف اصلی عرصه ت کرد. این دو صدا، بیش از بیست سال است یک دیگر را می‌خراشند و البته منابع و فرصت‌ها را.

انتخابات تنها به شرطی از صفت پرشور» بهره‌مند خواهد شد که به راستی مردم خیال کنند قرار است میان این دو تعیین تکلیف نهایی شود.

این ندای پس زمینه وماً مبارک نیست. بنابراین ممکن است متولیان رسمی را از برگزاری یک انتخابات پرشور منصرف کند. ترجیح دهند مردم اساساً چندان به صحنه نیایند تا همه چیز کنترل شده‌تر پیش رود. بازهم تعیین تکلیف نهایی» اتفاق خواهد افتاد اما بدون نقش‌آفرینی مردم. آنگاه این خطر هست که گزینه‌های تعیین تکلیف نهایی» به طرق دیگر نیز کلید بخورند.

حرکت به سمت انتخابات پرشور» نیز معلوم نیست چه پیامدی در بر داشته باشد. می‌تواند در صورت عدم گشودگی‌های مقتضی آن، به یک تحریم گسترده و اعلام نشده از طرف مردم بیانجامد. یا در صورتیکه آمادگی‌های لازم آن نباشد با خشونت و آشوب همراه شود. آنگاه بازهم پروژه‌های تعیین تکلیف» در طرق گوناگون با هم کلید می‌خورند و خدا می‌داند حاصل آن چیست.

در حال حاضر، همه چراغ ها خاموش‌اند. نه ااماً به خاطر طراحی‌های پشت صحنه. بلکه به جهت تزل و تردید و تاریکی افق‌های ی. ندای تعیین تکلیف نهایی، هم هوس‌انگیز است هم رعب‌آور.

کشور هیچ‌گاه مثل امروز نیازمند گشودگی فضای فکری و فرهنگی نیست. باید گزینه‌ طرف‌های گوناگون برای تعیین تکلیف» به صحنه بیایند. معلوم است اوضاع به روال فعلی تداوم یافتنی نیست. اما پیش از آنکه مردم با حرکت ایجابی یا سلبی خود وارد عمل شوند. باید در نتیجه گشودگی و گفتگو، میانگین‌های واقع بینانه‌تری ساخته شود. والا انتخابات بحران خواهد زایید، چه شورمند برگزار شود، چه سرد و فاقد شور.  



بی تردید بخشی از دستاوردهای زندگی بشر، حاصل منازعه، جنگ، مقاومت و ستیز است. اما مشکل سنت چپ در آن بود که ستیز را تقدیس کرد و آن را راهگشای همه دشواری‌های بشری دانست. از منازعه امام زاده‌ای حاجت روا ساخت و چنین وانمود کرد که همه چیز از چشمه خلاق منازعه می‌جوشد. نباید بر موهبت‌های سنت چپ در تاریخ ایران چشم پوشید، اما قابل انکار نیست که ریشه بسیاری از معضلات امروز جامعه ایرانی نیز در سنت چپ ریشه دارد. ستیز و منازعه از بنیادهای حیات ی است. اما حیات ی بر سایر استعدادهای انسانی نیز استوار است. معلوم نیست چرا سنت چپ منازعه را بر همه برتری داد؟ خلاقیت‌های انسانی، خیرخواهی، نوع دوستی، مدارا، دگر پذیری، عشق، تعلقات خونی و سرزمینی، مصلحت جویی، نیاز به امنیت، سازش و مصالحه و گفتگو نیز در تکوین و تولید حیات ی نقش داشته‌اند. بر چه اساسی نقش منازعه بر دیگر استعدادهای انسانی اولویت یافته است؟ منازعه در ادبیات چپ، خصلتی امپریالیستی داشت. بر قلمرو سایر مولفه‌ها یورش برد. بعضی‌ها را انکار و تحقیر کرد و برخی را به خدمت خود درآورد. خیرخواهی، تعلقات خونی و سرزمینی از جمله تحقیرشدگان بودند. اما نوع دوستی، عشق، مصلحت جویی گفتگو از جمله مولفه‌هایی به شمار می‌روند که به خدمت میدان منازعه درآمدند. عشق به سوخت میدان مقاومت درآمد و مصلحت جویی و گفتگو استراتژی‌های علیه رقیب محسوب شدند. منازعه مثل آتش پاک کننده است. به برکت منازعه است که ادمیان از خصائل پست خود فاصله می‌گیرند و در پرتو شجاعت و پایداری امکان درکی والاتر از زندگی پیدا می‌کنند. اما اگر آتش دائرمدار امور انسانی شد، چیزی باقی نمی‌ماند تا آتش پاک کننده آنها شود. همه چیز به ابزار منازعه، کینه جویی، بدگمانی، و توطئه و دسیسه تبدیل می‌شود. اعتماد و مهر از میان آدمیان رخت بر می‌بندد و آنچه پاک کننده است خود به اصلی‌ترین سرچشمه شر و پلیدی تبدیل می‌شود. آنچه جایی در مناسبات انسانی نخواهد یافت، همانا انسانیت است. آدمیان به فرزندان وضعیت ناآرام جنگ مدام» تبدیل خواهند شد و البته در وضعیت جنگ مدام»، آنچه مساله اصلی است، کشتن است برای کشته نشدن. تحقیر است برای تحقیر نشدن. چپاول است برای چپاول نشدن. آنچه البته جایی نخواهد یافت، انسانیت است و همدلی و مدارا. در بازسازی جامعه خود سهمی به گفتگو، همدلی، مدارا و سازش و صلح ندادیم. آنها مثل جانداران ناقص در حاشیه‌ها سرگردانند. سلطنت همچنان از آن ستیز و منازعه است. در نتیجه چهل سال زندگی جمعی، از سرمایه‌های اجتماعی‌مان چه باقی مانده است؟ اگر قرار بر بازآفرینی یک جامعه باشد، اینک باید آن جانداران ناقص الخلقه را فراخوان کنیم. به پرورش و رشد آنها بیاندیشیم. البته خبرهای دیگری هم هست. مردم در این سال‌ها در پستوها کارهای دیگر هم کرده‌اند. بنابراین قرار نیست از صفر شروع کنیم. مردم در این سال‌ها، با طنز از دوگانه‌سازی‌های مدام صحنه ی گریخته‌اند. از جدیت خرد کننده صحنه کاسته‌اند. نه شدن جامعه ایرانی، خصلت مردانه روایت ستیزه جویانه از زندگی ی را تضعیف کرده است. ن با حضور بیشتر خود رنگی دیگر به جامعه بخشیده‌اند. مردم همدلی را در حاشیه‌ها آموخته‌اند. دست به کار ساختن نهادهای مدنی و بیرون از صحنه قدرت شدند. در مصائب جمعی مدد کار یکدیگر بوده‌اند. با همه دشواری‌ها شادی را، موسیقی را، و عشق را فراموش نکردند و هر چه این سرمایه‌ها در انبارها افزون‌تر شد، روایت ستیزه‌جویانه بی مشتری‌تر شد. همینطور که پیش برود، گروه قلیلی می‌مانند که پیش چشم سرزنشگر عموم، راهی جز ستیزه با یکدیگر نمی‌یابند. انبارها خالی نیست. اگر قرار بر بازسازی جامعه باشد، اندوخته‌هایی هم هست که به کار آید.


یک جریان ی در حال شکل گیری است. جریانی که صدا و سیمای جمهوری اسلامی از صبح تا شب در حال تبلیغ آنهاست. آنها در حال حاضر تلاش می‌کنند بیرون از نام‌های شناخته شده معرفی شوند. اصرار بر این دارند که نه این» هستند نه آن». اصرار دارند به کلی ناشناخته‌اند و باید این فرصت را پیدا کنند تا خود متمایزشان را از هم این» و هم از آن» به مردم اثبات کنند.

یکی از تئوری پردازان این جریان شب پیش ضمن گفتگو با تلویزیون اعلام ‌کرد نسخه حل قطعی همه مشکلات کشور در دست او و هم پیمانان اوست. راه‌حل‌های صریح و ساده و زود بازده. برای آنکه هیچ کس این سنخ از اظهارات را با محمود مقایسه نکند، می‌گفت اگر مردم برای نخستین بار» به آنها اعتماد کنند، همه مشکلات کشور را از پیش پا برخواهند داشت. او همه این»‌ و آن‌»های چهل سال گذشته را نولیبرال خواند و مدعی شد آنها برای نخستین بار»، یک نسخه اسلامی و انقلابی در جیب دارند.

در الگوی تبلیغات انتخاباتی چندان اشتباه نمی‌کرد. تا اطلاع ثانوی در این کشور، همچنان می‌توان از جاذبه طرح دو الگوی ناب بهره برد: یکی الگوی ناب اسلامی و انقلابی و دیگری الگوی ناب مدرن و تجدد خواه. یکی برای طبقات متدین و سنتی پرجاذبه است و دیگری برای طبقات مدرن و شهری. همیشه آنچه در زمین است، درآمیخته است. سنت‌ها و تجربیات بشری به نحو کارآمد یا مضحک و ناکارآمد با هم درآمیخته‌اند. اما هر چه در زمین جاری است، ناقص است و پر تعارض و مشکل زا. ناب‌خواهی اما وعده دهنده است. افق ایجاد می‌کند. مخاطب را وسوسه می‌کند. نکند می‌توان به کلی از تعارض‌ها و ناسازه‌های واقعیت رها شد و در یک جهان یکسره سازگار و بی مشکل زیست. تبلیغاتچی‌ها از همین قابلیت مردم استفاده می‌کنند و از ناب خواهی سخن می‌گویند.

ما چهل سال، نه بیش از صد سال است در این الگوی تبلیغاتی تجربه اندوخته‌ایم و الحق که کارآزموده‌ایم. آنچه هیچ گاه تمایلی به آن نداشته‌ایم توجه به مسائل عینی، اینجا و اکنونی ما، و بهره‌گیری از همه تجربیات بشری برای حل آنهاست. آنکه کارآزموده حل مسائل عینی است، گاه سنتی است، گاه چپ، گاه لیبرال و گاه هیچ کدام. چنانکه اغلب نظام‌های کمونیستی جهان، از جهاتی لیبرال هم بودند و از جهاتی حتی سنتی. نظام‌های لیبرال جهان هم، از جهاتی چپ‌اند و از جهاتی سنتی. تنها به نحو پسینی می‌توان گفت یک نظام بیشتر لیبرال است و دیگری بیشتر چپ.

عمل درگیر نام‌ها و مرزهای نظری نیست. بلکه درست به عکس. خود گشاینده راه‌های تامل تازه و نظرورزی‌های بدیع است.

آنکه قرار است حقیقتاٌ مشکلی را حل کند، خوب است نشان دهد مسائل کشور چیست، برای هر کدام چه راه‌حل‌هایی پی گرفته شده و نقاط قوت و ضعف هر کدام چه بوده است و او در نتیجه ارزیابی انتقادی آنچه پیش از او گذشته، چه راه‌حل‌هایی عرضه می‌کند. همزمان مشکلات و معضلات راه حل خود را هم بیان کند. اما نشان دهد از سایر گزینه‌ها به دلایلی بهتر است.

البته حق با آنهاست. مردم از صحنه عمل برای فهم و حل مسائل خودشان بیرون نهاده شده‌اند. بنابراین راهی ندارند که سر بچرخانند گاهی به این سو و گاهی به آن سو. هر کدام بیشتر تخیلاتشان را تحریک کرد، به او رو می‌کنند. اما خیال می‌کنم گردنشان خسته شده است. گوش‌هاشان کم شنوا. چشم‌هاشان خواب آلود. شاید در انتظار طنین صدایی هستند که از صداقت و انصاف بیشتر بهره داشته باشد.


آنها که ت را بیش از حد داغ یا سرد می‌کنند وجدان‌های انسانی را می‌سوزانند و صحنه را مملو از شیادی و شر و خصومت و آلودگی می‌کنند. ت مهم است، اما عرصه تنازع حق و باطل نیست، میدان بازی منافع و موازنه صرف قدرت هم نیست، میدان مصالح عمومی است. همیشه باید خردمندانه به بهبود آن اندیشید. به بهبود آن هم نمی‌توان اندیشید مگر آنکه وجدان جامعه و فرد بیدار و ناظر باشد. در جامعه ما کسانی به نام دین، ت را داغ می‌کنند آنها عرصه تنازع حق و باطل ساخته‌اند. تلاش دارند به فرد و جامعه بقبولانند که پیوستن به جبهه حق و مبارزه با باطل شرط بهره‌مندی از وجدان انسانی است. وجدان‌ها را دستکاری می‌کنند تا همان طور فرمان دهد که به نفع بازی آنها در عرصه منازعه باشد. مگر وجدان‌ها را می‌توان دست کاری کرد؟ بله می‌توان. کافی است هاله‌ای از تقدس و جزمیت را با داستانی گرم و داغ درآمیزی. کسانی هم هستند که عرصه ت را بیش از حد سرد می‌کنند. آنها موازنه قدرت و پیشبرد منافع فردی یا گروهی و طبقاتی را اولویت می‌دهند و هر روز توصیه می‌کنند دست از نگاه ارزشمدار در ت بردارید. آنها به جای دستکاری وجدان، به کلی وجدان را در عرصه ت تعطیل می‌کنند. وجدان در سرشت خود اجتماعی است. وجدان فردی به شرط زنده بودن وجدان اجتماعی بیدار است. وجدان اجتماعی منظومه باورها و ارزش‌های اخلاقی و عادات و سنت‌هایی است که هر فرد را مم می‌کند نسبت به وجود معضلات پیرامونش، حساس باشد و نسبت به آن موضع بگیرد. اما در جامعه ما، وجدان اجتماعی و فردی در گرم و سرد حیات ی‌مان به نحو فاجعه‌ باری افسرده است. حکومت عهده دار داغ کردن عرصه ت بوده است. آنها به وجدان دستکاری شده و حکومتی نیاز داشتند. بنابراین هر کس که بنا به حکم وجدانش به مشکلی اعتراض کرد، در باره رفتار با اقلیت‌هایی معترض بود، نسبت به الگوهای تبلیغاتی علیه کسانی علم مخالفت برداشت، مورد طعن و لعن شدید حکومت قرار گرفت. اگر بر اعتراض خود پا فشاری کرد، اسنادی از راه رسید که ثابت می‌کرد فاسد است و وابسته و جاسوس و صد البته بی وجدان. اما مرتب اسنادی به رویت مردم می‌رسد که نشان می‌دهد ت‌های رسمی، تا چه حد به موازین وجدان انسانی پای بند است. از ت‌های منطقه‌ای گرفته تا ت‌های داخلی، از حوزه اقتصاد و جامعه گرفته تا حوزه هنر و ورزش. تقریباً تی نیست که مارک استاندارد وجدان و فطرت انسانی بر خود نداشته باشد. تعیین می‌کنند در چه مواردی وجدان‌ها باید برانگیخته شوند، چه اموری وجدانی است و چه اموری با موازین وجدان انسانی ناسازگار است. در کدام زمینه‌ها باید بیش از حد وجدان صرف کرد و در کجا باید باب وجدان را به کلی بست. در مجموع تولید و مصرف وجدان حکومتی بالاست چندانکه گویی مردم باید احساس شرم کنند از این بابت که بی وجدانند. وجدان یک مفهوم حکومتی و دولتی شده است. مردم هم اگر می‌خواهند وجدان داشته باشند خوب است با ت‌های نظام همراهی کنند اما اگر وجدان شخصی یا گروهی‌شان فرمانی دیگر داد، خوب است خودشان با دست خودشان سرکوبش کنند. چرا که وجدان اصولاً مرجع دولتی دارد و هر کس نمی‌تواند مدعی وجدان شود. در مقابل کسانی هم در موضع مخالف، ت را چیزی شبیه معامله و بازار و مبادله یافته‌اند. بنابراین با صدای آرام از همه خواسته‌اند آتش‌های احساس و هیجان را خاموش کنند، آرام و خردمندانه بنشینند و به قواعد یک رقابت و خرید و فروش سودآور بیاندیشند. باب وجدان را در عرصه ت بسته‌اند و از یک خرد حسابگر دم می‌زنند. حاصل آنکه زندگی ی ما، از نقش آفرینی وجدان انسانی خالی شده است. بوروکراسی را ببینید چگونه درگیر فساد ساختاری است. گسیختگی‌های درون نظام را مشاهده کنید، از هم گسیختگی دو جناح اصولگرا و اصلاح طلب را ببینید، ضعف بنیادی جنبش‌های اجتماعی را مشاهده کنید، به کمرنگ شدن افق‌های امید بخش توجه کنید، کم توانی جامعه در تولید بازیگران مسئول در میدان ت را ببینید، اینها همه حاصل کاستی گرفتن نقش وجدان در عرصه ت است. امروز البته ماجرا جذاب‌تر شده است. خوب که نگاه می‌کنی آنکه در عرصه ت، همه چیز را داغ و سرنوشت ساز جلوه می‌دهد و دوگانه‌های حق و باطل ترسیم می‌کند دست در کیسه همانی دارد که ت را به بازار خرید و فروش تبدیل کرده و در سودای کسب و کاری پر رونق است. گاهی ت را داغ می‌خرند پس کالا را از ماهی تاوه بیرون می‌آورد اگر سلیقه مردم به ت سرد بود، کالا را در یخچال می‌گذارد تا سرد شود. ت میدان پیشبرد مصالح عمومی است. متولیان امور باید در چارچوب مصالح عمومی تصمیم گیری کنند. مردم باید با وجدان‌های بیدار فردی و جمعی، ناظر و داور باشند. وجدان‌ها باید مستقل از عرصه ت، بیدار باشند و ناظر و بیانگر. جز پذیرش این قاعده، راهی برای برون رفت از وضعیت فعلی گشوده نیست. @javadkashi


اعلام شکست ایده اصلاحات چندی است به یک اقدام آوانگارد تبدیل شده است. از هم پیشی می‌گیرند تا اعلام کنند دیگر دوران اصلاحات به سرآمده است. بی آنکه به درستی بگویند چه دوران تازه‌ای در راه است. تردیدی نیست روایتی از اصلاحات گرمای خود را از دست داده است، اما توجه به فرایندهای اجتماعی حاکی از آن است که اتفاقات دیگری هم جریان دارد. اتفاقاتی که حاصل‌اش دمکراتیک سازی اصلاحات» است. دمکراتیک سازی اصلاحات»، در مقابل اصلاحات بوروکراتیک» قرار دارد. این دو معنا از اصلاحات را باید از هم متمایز کرد تا به آنچه در حال روی نمودن است، پی ببریم.

اصلاحات بوروکراتیک، به همان جریانی اشاره دارد که با انتخابات سال 1376 قدرت گرفت. مقصود از آن اصلاح نظام ی بود. گروهی از روشنفکران و فعالان ی یک پروژه ی عرضه کردند و به مردم اعلام کردند به شرط رای مردم قادر می‌شوند وارد ساختمان نظام ی شوند. قول دادند ساختمان را بازسازی کنند به طوری که فضای فراخی برای مشارکت فراهم شود. مردم هم رای دادند و این گروه از اصلاح طلبان اعتباری یافتند. اصلاح طلبان وارد نظام ی شدند و به سهم خود در بسیاری از حوزه‌های گوناگون اجتماعی و فرهنگی و ی، خدماتی هم کردند. مشکل از زمانی آغاز شد که اصلاح طلبان از ساختار رسمی به بیرون پرتاب شدند. آنها که نمایندگی اصلاح طلبی را بر عهده داشتند، دیگر جایی در مدار قدرت نداشتند.

اصلاح طلبان ت انتظار برای دوباره گشوده شدن درها را در سر پروراندند. همه چیز به زمان سپرده شد. رخوتی عمیق در جبهه اصلاحات حاکم شد. ت‌های تحرک بخشی به جبهه اصلاحات که در موعدهای انتخاباتی کلید خورد، کار را بدتر هم کرد. کسانی با هدف‌های صرفاً شخصی و فرصت‌طلبانه میدان یافتند و همه چیز را بدنام و بی معنا کردند. حاصل این شد که اصلاح طلبان موقعیت نمایندگی خود را برای مردمی که اصلاحات می‌خواهند تا حد زیادی از دست داده‌اند. نباید در این زمینه گزافه‌گویی کرد. هنوز هم به شرط گشودگی‌هایی در فضای ی امکان بازیابی بخشی از موقعیت از دست رفته خود را دارند.

اصلاحاتی که از دهه هفتاد آغاز شد، هر چه بود دمکراتیک نبود. اگرچه از دمکراسی دفاع می‌کرد. به سهم خود یک هرم قدرت ساخته بود که راس و قاعده‌ای داشت. سویه‌هایی از طرد و خود و غیر در آن جا گرفته بود. انباشت قابل توجهی از مواهب ثروت و قدرت و منزلت اندوخته بود که به طور ناعادلانه توزیع می‌کرد. دقیقاً از همین فرم هم خسارت دید. و به تدریج علائم فساد در پیکره آن پدیدار شد.

یاس از اصلاح امور، بسیاری را منزوی و منفعل کرد. مثل یاس از تحقق بسیاری از آرمان‌های دوران انقلاب، جامعه را افسرده کرد. مردم به تدریج ایمان خود به هر کسی را که نماینده‌گی آنان را بر عهده دارد و از جانب آنان سخن می‌گوید از دست می‌دهند. اما نشانگانی از یک وضعیت تازه هم به چشم می‌خورد: اصلاحات به تدریج روند دمکراتیک شدن را طی کرد. به جای تکیه بر ساختار هرمی پروژه اصلاحات، و چشم دوختن به پروژه‌ای که به شرط ورود به قدرت قرار است دردها را درمان کند، گروه‌های مختلف خواست‌های متعدد خود را خود به زبان ‌آوردند. فرودستان، کارگران، ن، جوانان، اقلیت‌های مذهبی و قومی هر یک به نحوی در میدان حاضرند. با صدا و رنگی ویژه خود. ماجرا عمیق‌تر از صداهای اعتراضی است. مردم خود در حلقه‌های کوچک گاه دست به کار ساختن یک مدرسه هستند، گاه همراه یکدیگر به یاری طبقات فرودست رفته‌اند. گاه برای تامین هزینه درمان یک بیمار از یکدیگر مدد می‌گیرند. مردم هر از چند گاهی یکدیگر را صدا می‌کنند تا مشکلی از مشکلات را خود حل کنند. ماجرا بازهم عمیق‌تر از این گروه‌های همیاری است. مردم به تدریج تلاش می‌کنند سنخ مطلوب خود از دین داری را وضع کنند، مناسک را پس می‌گیرند. سلوک تازه‌ای برای خود وضع می‌کنند. صنوف تازه‌ای از کسب تجربه معنوی خلق می‌کنند، اگر از دین بیرون رفته باشند، سعی می‌کنند زندگی اخلاقی و مسئولانه‌ای برای خود دست و پا کنند. گاهی از این هم بیشتر می‌توان به عمق رفت. می‌توانید در میان مردم شاهد باشید بعضی به سهم خود در بروز فجایع امروز می‌اندیشند. به آن اعتراف می‌کنند و از ضرورت باز آفرینی خود برای آینده‌ای بهتر سخن می‌گویند. از نیروهای شناخته شده ی گرفته که اعتراف به سهم خود می‌کنند تا عوام مردم.

دچار خوش بینی مفرط نیستم. سویه‌های زوال و تخریب و ویرانی کم نیست. اما جامعه به احیای خود نیز می‌اندیشد. سویه‌های احیا، چندان پر سر و صدا نیست. گاهی باید با عمیق شدن در مظاهر انحطاط به آن‌ها دست یافت. زیر هر آنچه فرو می‌ریزد، نشانگانی از بازآفرینی تازه در کار است.

@javadkashi


بازار یکی از مکان‌های تماشایی است. بخصوص بازارهای سنتی. هر دکانی به نحوی ویترین خود را آراسته تا خریدار جلب کند. اما این رقیبان در کنار هم، قلمرو جذابی از رنگ و صدا و طلب ساخته‌اند. یکی از جذاب‌ترین بازارهای سنتی ایران به نظرم بازار تره بار رشت است. پر است از حظ تماشا. میدان رقابت و ستیز ی به همین سیاق جهان مشترک می‌سازد. همه با هم رقابت می‌کنند اما ضمن رقابت جهان مشترکی می‌سازند. از برکت همین جهان مشترک است که یک ملت خود را در آئینه تمایزات و سازش‌ها و ستیزهای مدنی بازمی‌یابد. گویی صداها با هم در می‌آمیزند، آینه‌ای می‌سازند تا مردم» ظهور پیدا کند. مردم» خود را در آئینه رقابت‌هایش پیدا می‌کند و از حضور و تداوم خود اطمینان کسب می‌کند. در ایران امروز چه خبر است؟ آیا آئینه‌ای هنوز در میان هست؟ آیا فرصتی هست تا مردم» خود را تماشا کنند. به نظرم دو پنجره به سوی دو چشم‌انداز شیرین و تلخ از وضعیت فعلی گشوده است:

 

چشم انداز تلخ

همانطور که چین بنگاه‌های تولیدی ایران را به ورشکستگی کشانید، ترامپ هم بازار رقابت‌های ی را تضعیف کرد. با آمدنش توجهات به داستانی معطوف شد که بیرون از بازار سنتی جریان داشت. گروهی مغازه‌های خود در بازار را تعطیل کردند، لباس رزم و جنگ پوشیدند و اعلام کردند می‌روند تا سر خصم را به سنگ بکوبند. آنها در اشتیاق پیروزی بر خصم خارجی، به از صحنه به در کردن رقیب در بازار هم اندیشیدند. بر این باور شدند که باز خواهند گشت و در بازاری که دیگر رقیبی در کار نیست، آسوده زندگی می‌کنند. همزمان گروه دیگری هم مغازه‌های خود را تعطیل کردند. پیروزی یا شکست رقیب در کار و کاسبی‌شان نقش داشت. آنها به تماشا رفتند. با این امید که رقیب‌شان شکست خواهد خورد و دیگر جایی در بازار نخواهند داشت.

ترامپ برای هر دو فرصتی قلمداد شد برای خیال از میدان به در کردن رقیب، حاصل تعطیلی بازار بود. جهان مشترکی دیگر در میان نیست. آئینه‌ای هم در کار نیست. مردم مجالی برای تماشای خود ندارند. در فقدان جهان مشترک، پایان منازعه با غرب هر چه باشد، به سرعت مثل یخ در تابش آفتاب آب خواهد شد. اگر پیروزی قطعی هم خاصل شود، گروه‌های بسیاری در داخل مرعوب می‌شوند و هر چه در توان دارند در تخفیف آن به کار خواهند بست. اگر حاصل شکست باشد، فضا مملو از کینه‌ جویی‌ها و خصومت‌های داخلی خواهد شد.

 

چشم انداز شیرین

مردم به این نتیجه رسیده‌اند در بازاری که به نام رقابت‌های ی و مشارکت گشوده بود، اجناس تقلبی شده‌اند. همه چیز فیک شده ‌است. همه چیز به خالی کردن جیب مردم منحصر شده و البته غارت امیدها و مواریث اقتصادی و فرهنگی و تاریخی. مردم کمتر به بازار می‌روند. دلیل تعطیلی تدریجی این بازار هم قلت مشتریان است. بازار رو به کساد شدن می‌رود. دیگر تماشایی ندارد. بنابراین فیلم‌های خارجی به صحنه آورده‌اند.

مردم به جهان مشترک نیازمندند. بازار ت جهان مشترک بزرگ می‌ساخت. با همان صحنه‌های رقابت اقلیت و اکثریت. اما مردم شاید به جای جهان مشترک بزرگ، به جهان‌های مشترک کوچک روی آورده باشند. نه در ت، بلکه در جامعه و فرهنگ. آنجا که در حلقه‌های کوچک به نیازمندان یاری می‌کنند. آنجا که گرد هم می‌نشینند کتاب می‌خوانند و گفتگو می‌کنند. آنجا که با هم به سرنوشت می‌اندیشند و به سرشت زندگی. آنجا که دین داران سنتی و دین داران مدرن، آنجا که دین داران با بی دینان، رو به رو می‌نشینند و همدلی می‌کنند. آنجا که وجدان چپاول کننده زخمی است. آنجا که عمیقاً از امکان زندگی شرافت‌مندانه احساس عجز می‌کنند. آنجا که عشق می‌ورزند و دوستی می‌کنند. حتی آنجا که در خلوت خود دلتنگ حقیقت‌اند. آنجا که خسته‌ از دروغ‌اند. آنجا که ولوم هیاهوهای بی فرجام مردان بی ریشه ت را خاموش می‌کنند و با نگاهی تمسخر آمیز به دهان‌های مرتباً گشوده شونده شان می‌خندند.

مردم جهان‌های مشترک کوچک در آئینه‌های کوچک می‌سازند گاهی آئینه‌های کوچک راست‌تر و صادق‌تر از آئینه‌ بزرگ است. آنها در خیالشان به روزی می‌اندیشند که این آئینه‌های کوچک را کنار هم بگذارند و خودهای هزار رنگشان را مثل پازلی پرشکوه کنار هم بچینند و لبخند بزنند.


قدرتی که غلبه کرده، به مغلوبان خویش، مثل اشیاء می‌نگرد. گاهی به آنها خیره می‌شود، گاهی همه آنها را نادیده می‌گیرد. گاهی روی یکی تمرکز می‌کند. گاهی آرایش آنها را به هم می‌ریزد. اما بالاخره حوصله‌اش از این همه اشیاء مغلوب سر می‌رود. همه را با یک لگد به گوشه‌ای پرتاب می‌کند. اگر به درستی همه مغلوبان شیء شده باشند، قدرت آنکه غالب شده، دیگر به پایان رسیده است. او که غلبه کرده، میل سیری ناپذیری دارد به نمایش‌های تازه قدرت. درست مثل قماربازی که دست از قمار بر نمی‌دارد. قمار را دوست دارد تا جایی که همه چیز را تصاحب کند یا همه چیز را از دست بدهد.

آنکه غلبه کرده، نمی‌تواند در جهان اشیاء زندگی کند. منتظر است شاید نفسی، صدایی، حرکتی از سمت جهان اشیاء برآید. بخش مهمی از مغلوبان به راستی به اشیاء تبدیل می‌شوند. درست به همان فرم و قاعده‌ای که غالب اراده کرده است. آنها هر چه هم زیاد باشند، برای فاتح ناچیزند. او خانه به خانه در جستجوی کسانی است که هنوز شیء نشده‌اند. اما مغلوبان شیء نشده، همه مطلوب نیستند. مغلوبانی مطلوبند که نسبت به کنش‌های خلاقانه غالب، صرفاً دست به واکنش می‌زنند. مغلوبی خوب است که وقتی غالب می‌گوید روز شب است، فریاد برآورد که نه روز است. وقتی غالب مردم را به انتظار گلابی از درخت سیب دعوت می‌کند، فریاد برآورد که درخت سیب سیب می‌آورد. چنین میدانی برای بازیگر فاتح قدرت، همیشه بد نیست. اتفاقاٌ میدان شکوفایی تازه و زایش دوباره است. پیش از طلوع آفتاب، گلابی‌ها را به درخت سیب می‌آویزد، و همراه با طلوع آفتاب مغلوبان شیء شده را به گواهی می‌طلبد. در پرتو فریاد مغلوبان شیء شده، دوباره میدان قدرت زنده می‌شود و کف و هوارایی به نفع آنکه غالب است به آسمان می‌رود.
این سنخ مغلوبان شیء نشده، نادانسته دستاویز تداوم قدرت غالب‌اند. در میدان‌هایی حاضر می‌شوند که غالب برایشان می‌گشاید. نادانسته تابع‌ترین و رام‌ترین مردمانند. می‌روند. تا دوباره مغلوب شوند. کم کم حضور در میدان‌های تازه برای مغلوب شدن به یک وظیفه تبدیل می‌شود. اگر در میدان رقابت و منازعه با غالب حاضر نشوند، مجازات می‌شوند.

مغلوبان خطرناک کسانی هستند که خود میدان می‌گشایند. آنگاه غالب در معرض یک وضعیت تازه قرار می‌گیرد. آزمون تازه‌ای پیش پای اوست. آزمونی که نتیجه‌اش را هیچ کس به دقت قادر نیست پیش بینی کند. آنگاه بازی قدرت از قلمرو شناخته شده غالب فراتر می‌رود. بازی تازه‌ای آغاز می‌شود. چه بسا آنکه ردای پیروزی بر تن دارد، در میدان تازه به خاک افتد. میدان تازه، پر خطر است.

به عنوان نمونه به نطق ترامپ در سازمان ملل توجه کنید. او رئیس جمهور قدرتمندترین کشور جهان است. ضمن نطق خود به کشورهای زیادی حمله کرد. همه را به چالش کشید. آنها مغلوبان شیء نشده بودند. اما چه بسا هستی شان برای اظهار قدرقدرتی آمریکا برکتی به شمار رود. او نطق خود را با هیچ کدام از آنها آغاز نکرد. با مغلوبی شروع کرد که میدان تازه گشوده است. با چین آغاز کرد. سهم اصلی سخنان خود را به چین اختصاص داد. از کلامش عجز و نفرت می‌بارید. چین کشوری است که در میدان میلیتاریسم جهانی آمریکا، راه دیگری را در پیش گرفت. به قول ترامپ دهه‌هاست آمریکا را فریب داده است. هزاران شرکت آمریکایی را از رده اقتصاد جهان حذف کرده است. ترامپ وقتی از چین سخن می‌گفت، مثل یک کشور کتک خورده و آسیب دیده حرف می‌زد. چنان که گویی مردم آمریکا قربانیان این کشورند. چین میدان تازه‌ای گشود و فاتح گویا در آن طعم شکست را چشیده است. به گلوبالیسم حمله کرد. از یک ملی گرایی نژاد پرستانه دفاع کرد. با کلامی نامطمئن از تداوم مبارزه با چین سخن گفت. آنگاه به سایر میادین منازعات بین المللی پرداخت. به هر یک چند جمله‌ای اختصاص داد و گذشت.
میدان تازه همیشه اقتصاد نیست. گاه می‌توان در میدانی که ظاهر اخلاقی دارد، میدان امیال را گشود، در میدان نفع و خودخواهی، میدان تازه اخلاق را. در عرصه گشوده جنگ، میدان تازه صلح را گشود و در میدان به ظاهر مسالمت و صلح، میدان تازه ستیز را. مغلوبی که شیء نشده، به شرط ابتکار و خلافیت میدان را دگرگون می‌کند و فرصتی برای بازی دیگر فراهم می‌کند. والا در مقابل آنکه غالب است، همه یا مغلوب شیء شده‌اند یا مغلوبی که به شرط تداوم سرزندگی غالب تبدیل شده‌اند.


ورود ن به ورزشگاه‌ها مانع شرعی داشت. ون و برخی مراجع تقلید چنین نظری داشتند. اما پس از خودسوزی سحر خدایاری، دولت اعلام کرد زمینه ورود ن به ورزشگاه‌ها فراهم خواهد شد. ون اما تا این لحظه اظهار نظری نکرده‌اند. معلوم نیست ممنوعیت‌های شرعی چه شد؟

مرگ دلخراش آن دختر جوان چیزی را جا به جا کرد.

جمهوری اسلامی بر یک دوگانه سازی بنیادی در عرصه‌های فرهنگی، اجتماعی و ی تکیه کرده است: یک سو خواست خداوند است و سوی دیگر امیال و تمنیات سبکسرانه مردم. فرض بر این بوده که برخی از گروه‌های اجتماعی بخصوص جوانان، مطالباتی دارند که ریشه در میل به گناه و هنجارشکنی دارد. اما خواست خداوند که در احکام شرعی تجلی کرده، محدودیت‌هایی دارد و دولت اسلامی وظیفه دارد مانع از بروز و ظهور آن هنجارشکنی‌ها و سبکسری‌ها شود. میل باید در محدوده‌ای ظهور کند که خداوند اجازه می‌دهد.

خودسوزی یک دختر جوان اما این الگوی فهم را با یک پرسش بزرگ مواجه کرد: چگونه دختری که جز به لذت و امیال نمی‌اندیشد، در مقابل ممنوعیت و فشار، مرگ را بر ادامه زندگی ترجیح داد؟ حتماً ماجرا بیش از صرف میل و لذت سبکسرانه است. چیزی هست که از دوگانه خواست خدا و امیال سبکسرانه بیرون است. یکباره آنچه نام هوسبازی و سبکسری داشت، با مرگ غم انگیز آن دختر بی نام ‌شد. دیگر نمی‌توان آن را سبک شمرد و تحقیر کرد.

آنچه هنوز نامی ندارد، دوگانه پیشین را در هم ریخت. دیگر سخن از رویاوریی خواست خدا با امیال سبکسرانه نیست. سخن از رویارویی خواست خدا با چیزی است که ممکن است مردم را از زندگی رویگردان کند. اگر چنین باشد ون ضروری است به سرعت خدا را از معرکه بیرون ببرند و اعلام کنند آنچه گفته‌اند ربطی به خداوند ندارد. خود گناه را به گردن بگیرند و آبروی دین را بخرند. اگر چنین نکنند مردم را به خود وانهاده‌اند تا در باره خداوند و صفات او بازاندیشی کنند. دیگر باور نکنند دین و احکام دینی نسبتی دارد با فطرت‌های انسانی و وجدان و عقول طبیعی آدمیان. آنگاه آنها که متولی دین خدا شده‌اند، عاملان مرگ خدا در قلوب و روح مردمند.

ماجرا بسیار فراتر از داستان حضور ن و دختران در ورزشگاه‌هاست. قلمروهای گسترده‌ دیگری هم هست که خداوند رویاروی خواست‌ مردم قرار داده شده است. مهم‌ترین آن عرصه ت است. آنکه در یک مسجد از یک حکم خدا را می‌شنود با میل و رغبت آن را می‌پذیرد. وقتی تن به محدودیت‌های شرعی می‌دهد احساس آزادگی و رستگاری می‌کند. اما وقتی همان احکام در عرصه عمومی به اجرا در می‌آیند، حکم خدا، تبدیل به قاعده تحقیر و طرد و نادیده گرفته شدگی و سرکوب می‌شود. مومنی که حکم یک فقیه را در عرصه خصوصی نقض می‌کند احساس گناه می‌کند، اما وقتی همان حکم به یک قاعده در عرصه عمومی تبدیل ‌شود، داستان دیگری در میان است. مردم تخطی می‌کنند و از تخطی خود احساس پیروزی و فتح می‌کنند. مردم تلاش می‌کنند آن حکم را براندازند و اگر نتوانستند، احساس تحقیر شدگی و طرد می‌کنند. روح تحقیر شده، احساس نمی‌کند انسان است. احساس بردگی می‌کند. علیه آنها که او را به بردگی گرفته‌اند احساس کینه می‌کند. اگر کاری از دستش برنیامد، چه بسا مرگ را بر زندگی ترجیح می‌دهد.

صد آه و افسوس که سحر خدایاری از میان ما رفت. اما وای بر متولیان دین اگر درسی از این وقایع نگیرند.


از احکام اخیر قضایی دلم گرفت. دلم برای یک مجلس واقعی سوگ تنگ شد. من روح آزادی و عدالت را تنها در مجالس سوگ پیدا کرده‌ام. آنجا اگر به حال بدبختی‌های شخصی‌ات هم گریه کنی، فرشتگان عدالت و آزادی نوازشت می‌کنند. آزادی و عدالت با شکست بیشتر خو کرده‌اند. آنها در سوگ ناشی از شکست، چهره راستین خود را بازمی‌یابند. اما چرا در مجالس سوگ؟ ‌

آزادی و عدالت خاطره خوبی از یادمان‌های پیروزی و فتح ندارند. آنجا همیشه پوست از تنشان کنده‌اند و بر کالبد قدرت کشیده‌اند چندانکه گویی آزادی و عدالت‌اند که می‌رقصند. آنها زینت المجالس قدرت شده‌اند. نامشان را به ننگ آلوده‌اند. البته منفعل نبودند بازیگری هم کرده‌اند. همیشه لباس گشادی بودند چندانکه در چشم به هم زدنی قدرت را عریان رها کرده‌اند تا موضوع خشم، مضحکه و طنز قرار گیرد. اما چیزی از این واقعیت نکاسته که آژادی و عدالت همیشه لکه دار و آلوده شدند. خود را از دست داده‌اند. روح سرگردانی شده‌اند و در مجالس سوگ امکانی برای تماشای خود می‌یابند. هر آنجایی که بر فقدان و از دست دادنی گریه می‌کنند.

سوگ وقتی سوگ است، ناله از نیستی و کاستی است. در ناله از نیستی و فقدان، جایی برای دروغ نیست. سخن از دارایی و بهره مندی نیست، تا مدعیان فراوان باشند و کسی بر کسانی فخر بفروشد. سخن از فقدان است. در فقدان همه با هم برابر می‌شوند. سوگ واقعی همانقدر که جمعی است، فردی هم هست. پر از رنگ‌های گوناگون است. به هر گوشه یک مجلس سوگواری واقعی که بروید، خبری است. در هر دل و اندام و رفتاری داستانی است جدا از دیگران. از پایین می‌جوشد و هر لحظه نوایی و داستانی و جهتی تازه می‌یابد. سکوت به اندازه صدا، ایفای نقش می‌کند. سوگ گاهی عمق خود را در یک سکوت جمعی معنا دار می‌یابد. آداب شکن است، قواعد سلسله مراتبی را به هم می‌ریزد. میانداری مجالس سوگواری، جا به جا می‌شود. وقتی حقیقتاً زحمی وجود دارد. بالا و پایین‌ها را به هم می‌ریزد. کانون‌ها ساخته و ویران می‌شوند. عدالت و آزادی اینجا در مجالس سوگ است که خود را به یاد می‌آورند.

با این نگاه می‌توان تحول مجالس سوگواری طی دهه‌های اخیر را تحلیل کرد. قصد کرده‌اند این تنها امکان پناه آوری روج سرگشته عدالت و آزادی را از آنها بگیرند. خبری از سکوت نیست. بیشتر صداست تا جماعت. صدای سنج و طبل و فریاد بلندگوهاست. شام و شربت و چای و تماشا. پر از تحرک و جنب و جوش است مبادا تامل و سی در گوشه‌ای حاصل شود و کسی بر دشواری‌های شخصی‌اش بگرید. گویی صدای مهیب سنج و بلندگوها، کوچه به کوچه در تعقیب هر سوگواری است که در دل به عزایی می‌نالد. در تعقیب آنکه مبادا سوگوارانی حسابشان را جدا کنند و به نام و صدا و اندوه عمیق درونی خود بنالند. عجبا، مجالس سوگواری همه تلاش و اهتمام خود را نهاده‌اند مبادا سوگی در میان باشد. همه سوگ زدایی می‌کنند به نام سوگواری. باید سوگواری را هر کجا خانه کرد از میان برد مبادا آن دو سرگشته دوباره پیدا شوند آنگاه آنکه در مجالس به نام عدالت می‌رقصد رسوا خواهد شد و آنکه به نام آزادی، مضحکه خلق.


ما خوب یاد گرفته‌ایم چگونه خود را همیشه تکرار کنیم. در مقابل تجربه مقاومت می‌کنیم، تا ویرانمان نکند. تلاش می‌کنیم تجربه‌ها را چنان مصادره کنیم که خود دست نخورده و ترک برنداشته بر جا بماند. اگر هم ترک برداست، سعی می‌کنیم به آن بی اعتنا بمانیم، باشد تا در یک تجربه موافق دیگر، آن را جبران کنیم.

هنوز نمی‌توان در باره مذاکرات احتمالی ایران و آمریکا قضاوت کرد. اما تا همین‌ جا می‌توان تجربه ماه‌های گذشته را مرور کرد. آن را یک تجربه پیش روی همگان بر شمرد، و از هر کس خواست نسبت به موضع گیری‌های خود بازاندیشی کند، و به جای تکرار خود، خود را بازآفرینی کند.

وقتی ترامپ از برجام خارج شد، سه صدای بلند طنین انداز شد. اول صدای براندازان بود. تصورشان این بود که دیگر کار تمام است و نشستند و به بعد از جمهوری اسلامی اندیشیدند. دوم صدای برخی از چهره‌های اصلاح طلب بود، آنها توصیه کردند اگر آب دست مسئولان است زمین بگذارند و به شتاب به مذاکره با ترامپ تن در دهند. صدای سوم صدای اصولگرایان تندرو بود. آنها از مقاومت تمام عیار سخن گفتند. گفتند آمریکا به زودی در مقابل قدرت عظیم ایران عقب نشینی خواهد کرد و ایران را در آستانه یک پیروزی بزرگ بر همه قدرت‌های جهان و منطقه دانستند.

اگر مذاکراتی در جریان باشد، احتمالاً این هر سه صدا تلاش می‌کنند خود را از زیر بار این اتفاق خشک و سالم و ترک برنداشته بیرون بیاورند. براندازان سکوت می‌کنند، اما در دل امید می‌اندوزند که مذاکرات شکست بخورد و آنها دوباره بر طبل و سنج گذشته بکوبند. اصلاح طلب‌ها احتمالاً مدعی خواهند شد از اول درست می‌گفتند و شروع مذاکرات نشانه صدق ادعاهای آنان است. جناح مقابل را متهم می‌کنند که برای کشور هزینه بیهوده ساختند. اما اصولگرایان تند رو، مذاکره را بیهوده قلمداد می‌کنند، در دل امید می‌برند کار به جایی نرسد و حتی اگر دستشان رسید اختلال هم می‌کنند.

به این ترتیب رویداد نابهنگام و غیر منتظره مذاکره میان ایران و آمریکا، تجربه‌ای خواهد بود که هیچ کس خود را به آب آن نمی‌زند. هر کس خود را تکرار می‌کند یکی با تاکید بر اهمیت آن، و دیگری با انکارش. اگر مذاکره‌ای میان ایران و آمریکا جریان پیدا کند، براندازان باید تصدیق کنند، نظام بیش از آنچه فکر می‌کنند قدرت بازیگری در دوره‌های بحرانی دارد. می‌تواند با تکیه بر ریشه‌های اجتماعی و تمهیدات منطقه‌ای بیش از آنچه فکر می‌کنند ایستادگی کند. آمریکا هم در اعمال قدرت محدودیت دارد و هر چه بخواهد قادر به انجامش نیست. اصلاح طلبان باید تصدیق کنند ت منحصر به گفتگو نیست. سویه جدالی ت را نباید فراموش کرد و سویه جدالی، نیازمند اعمال قدرت، بازیگری درست و مقاومت معقول است. اصولگرایان تندرو هم باید بیاموزند هیچ قدرتی نامحدود نیست، و اعمال قدرت بدون توجه به محدودیت‌هایش، خنجر به پشت خود فروکردن است.

ماجرای ما و آمریکا بعد از برجام، یک رویداد بزرگ ی است. اما این تجربه به شرطی به یک تجربه پربرکت جمعی تبدیل خواهد شد که هر یک از بازیگران دامن خود را به تجربه بیالاید، خیس شود و خود را بازآفرینی کند. ظرفیت بازآفرینی را هنگامی می‌توان افزایش داد که بازیگران از خیال تحقق یک هدف بزرگ در زمان کوتاه دست بردارند. برانداختن جمهوری اسلامی برای براندازان، تحقق بخشیدن به یک دمکراسی تمام عیار برای اصلاح طلبان و به کار آوردن یک رژیم تماماً انقلابی یا تماماً اسلامی، برای اصولگرایان تندرو، اهداف به ظاهر بزرگ است. اما هر کدام با علم اهداف بزرگ، در صدد جا به جایی مردان قدرتی به جای مردان دیگر قدرتند. همه در به حساب نیاوردن مردم هم داستان خواهند بود. همه هم داستانند در تبدیل ت به چرخیدن در بر همان پاشنه پیشین. همه با فریاد تغییرات بزرگ، به تداوم یک منطق تکرار شونده کمک می‌کنند.

مردان ت ایرانی، به ندرت دست به چنین بازاندیشی‌هایی می‌زنند. همه خود را تکرار می‌کنند. اما مردم اینچنین نیستند. مردم خوب در آب تجربه‌ها خیس می‌شوند. حافظه‌هاشان فعال است. فاصله میان مفاهیم تکرار شونده و واقعیت‌های سترگ را مشاهده می‌کنند. نمی‌توانند تجربه‌های زیسته خود را خوب بیان کنند. اما می‌دانند که در رسانه‌ها، حرف‌های مفت بسیار است. سخن متفاوتی نمی‌سازند، اما به سخن‌های موجود هم بی اعتنایی می‌کنند. این راز و رمز فاصله میان مردم و صحنه متعارف ی در ایران امروز است.

اگر نیروهای ی خود را نقد و بازیابی کنند. در خلال این بازیابی فرصت دیدن دیگری را هم پیدا می‌کنند. فرصت دیدن خود را هم خواهد یافت. در نتیجه وحدتی حاصل نمی‌شود، اما هر کدام با زبان و روایت تازه، به صحنه بازخواهد گشت. همین تغییر در صدا و سخن و واژگان، درونی کردن تجربه برای مردم است و کمک کردن به آنکه رویدادها به تجربه‌های جمعی تبدیل شوند و خرد جمعی را بیافزایند.


گاهی باید خون کلمه‌ها را ریخت تا دوباره جان بگیرند. کلمه‌ها به عکس آدم‌ها، اگر خونشان ریخته شود زنده می‌شوند. به کلمه‌ها در عرصه ت بیاندیشید: عدالت، آزادی، انقلاب، اسلام، معنویت، جوانمردی، دمکراسی و البته در جامعه ما، اصلاح طلبی، اصولگرایی و . ببینید چقدر کم جان و دروغ و بی معنا و بی دلالت‌ شده‌اند. بی معنا و گاه پوشش‌هایی برای خباثت‌ها و شرارت‌های انسانی.

چگونه می‌توان خون کلمه‌ها را ریخت؟ تاریخ صحنه آزمون کلمه‌هاست. کلمه‌ها دوست دارند سایه و شبح بمانند و از کالبد مادی شده‌شان در تاریخ بگریزند. کلمه‌ها مقدس بودن را دوست دارند. می‌خواهند دامنشان به هیچ واقعیتی آلوده نشود. مسئولیت هیچ پیامدی را نپذیرند. کلمه شبح شده، کلمه‌ای است که مثل بالون، به آسمان می‌رود و حتی سایه خود در زمین را هم انکار می‌کند. اما نباید تسلیم شد کلمه‌های شبح شده را، در کالبد تجسد تاریخی‌شان باید ریخت و آنگاه به تماشای آنان نشست. خونشان جاری می‌شود. وقتی همه کلمه‌ها را سر بریدید، بنشینید در هوای آزاد و یکی یکی از آنها بخواهید بازگردند، غسل تعمید کنند، و اجازه حیات بگیرند.

باید به حساب یک یک کلماتی که چهل سال است مصرف می‌کنیم رسیدگی شود. واژه انقلابی و انقلابی بودن یکی از آنهاست. در روزهای انقلاب، در میان مردم می‌زیست. همه آن را مثل بستنی می‌خوردند و لذت می‌بردند. چتر مهربانی بود بر سر همه. اما درست از روزی که انقلاب پیروز شد، واژه انقلابی بودن، راه شبح شدن در پیش گرفت. بالون شد و به آسمان رفت. هر وقت می‌گفتی اما فقر، اما زور، اما فریب، اما فساد، اما فلانی و فلانی، می‌گفت این لکه‌ها را به دامن من نیالایید. چشم نازک می‌کرد، بالا می‌رفت تا دامنش سپید به نظر آید.

مشکل اما چیز دیگری بود. هر از چندی گروهی غیرتمندانه از راه رسیدند و فریاد زدند فلانی‌ها به اندازه کافی انقلابی نیستند. باید پیاده شوند بروند که ما آمده‌ایم. نسخه اصل انقلابی‌ها ما هستیم و آنگاه گروهی از صحنه غیب شدند و گروه مدعی سوار شدند. با دل‌های مطمئن و سرهای برافراشته و مغرور. چندی که گذشت، درخت‌شان که شکوفه داد، باز واژه انقلابی بودن راه شبح شدن اختیار کرد. برخاست و مدعیان پیشین را بی چتر و پشتوانه رها کرد. فریاد که می‌زدی اما فساد، اما دروغ اما فقر، دوباره می‌رفت و فاصله می‌گرفت. وقت آن می‌رسید که گروه مدعی دوم بیایند و فریا بزنند فلانی‌های نفوذی و خائن برخیزید که ما آمده‌ایم انقلابی و پر شور. و داستان همچنان ادامه دارد. نباید اجازه داد انقلاب و انقلابی بودن راه مزورانه شبح شدن را در پیش بگیرد. باید آن را مثل کیسه‌ای در قامت همه شخصیت‌ها و رویدادها و تجربه‌ها و تصمیم‌های چهل سال گذشته پوشاند و فریاد زد همانجا بمان. تو این همه‌ای. خوب یا بد، سیاه یا سفید. مسئولیت‌ همه آنها را باید بپذیری. این همان نسخه اصل توست. خونش را اینچنین ریخت، باشد تا فرصتی برای تطهیر بیابد. همین کار را با عدالت باید کرد، با اسلام با نام اصلاح طلبی و دمکراسی خواهی و با اصولگرایی و سایر مفاهیم.

کلمه‌های شبح شده، مثل لباس زیبا، تنازع میان امیال و حرص‌ها و منافع و خودپرستی‌ها را می‌آرایند. خلق خدا فکر می‌کنند حقیقتاٌ او که از عدالت سخن می‌گوید، هستی‌اش را در خدمت آن قرار داده و آنکه از انقلاب یا اسلام می‌گوید، خود را وقف این نام مقدس کرده است. گاهی پشتیبان آن و گاهی پشتیبان این می‌شوند و چه زندگی‌ها و سرمایه‌ها و فرصت‌ها که اینچنین تباه نشد.

خون کلمه‌ها را باید ریخت و ی در یک جهان بی نام نفس کشید. نام‌های شبح شده دو چیز را همزمان پنهان می‌کنند نخست واقعیت تلخ امیال و خودخواهی‌ها و منافع و بازیگری‌های پست را و دوم این واقعیت بدیهی را که ما همه انسانیم. قطع نظر از آنچه بدان تعلق داریم، قطع نظر از هر آنچه از آن دفاع می‌کنیم یا مخالف هر چه هستیم، انسانیم. نام‌های شبح شده مانع آن هستند که ی بی غرض به یکدیگر نظر کنیم به مثابه انسان. یکدیگر را دوست بداریم،

مستقل از نام‌ها. البته زندگی بی نام‌ها میسر نیست. در سپهر آن جهان بی نام، یکی یکی را باید فراخواند، کارنامه‌شان را به دستشان داد. تکبر را از سرهاشان زدود. آنگاه دوباره اجازه داد به جهان بازگردند.


هر یک از ما در جستجوی خویشتنیم. جامعه نیز جستجوگر خویشتن است. جامعه جستجوگر امروز راه درازی را پشت سرگذاشته است.

انقلاب که شد، آرزومند بود. جامعه آرزومند گرم است و پر آشوب. آرزوها تنوع دارند، اما آرزومندها، با همه تفاوت‌هاشان به فرداهای دور می‌اندیشند. از حال و اوضاع زندگی کوتاه مدت فردی‌شان غفلت می‌کنند. غرق رویاهای جمعی زندگی می‌کنند. انقلاب که پیروز شد، ون و روشنفکران و فعالان پرسابقه، جامعه را هدایت‌پذیر می‌خواستند. هر کس از سویی راه هدایتی نشان داد و مردم را به راه هدایت و نور و سعادت دعوت کرد. هدایتگران به سر و کله هم پریدند و آخرکار معلوم شد راه اصلی هدایت کدام است. شمار کثیری از مردم به راه هدایت پیوستند و شماری دیگر، نشستند، باور نکردند، و به تدریج کسانی به زندگی شخصی خود بازگشتند.

دهه شصت به پایان رسید، جامعه در دهه هفتاد پرسشگر شد. هر کس از جایی بر‌خاست، و سمبل‌های هدایت را به پرسش کشید. کار و بار روشنفکری و تولید و ترویج فکر و اندیشه گرم شد. همه دلمشغول تولید پرسش‌های تازه شدند یا به پاسخ‌گویی به پرسش‌های جاری در کوچه و بازار شهر پرداختند.

دهه هشتاد، جامعه به تدریج معترض شد. پرسش‌های پاسخ نگفته انباشت شده بود و مردمانی به اعتراض می‌اندیشیدند. اوج آن سال 1388 بود. اما اعتراضاتشان به جایی نرسید. کتک خوردند، آواره شدند و یا به خانه‌هاشان بازگشتند. به آنها تفهیم شد قدرتی ندارند. شکست خوردگان تحقیر شدند. تمسخرشان کردند. طعم ذلت به آنان چشاندند.

دهه نود، دهه پرتلاطمی بود. جامعه ابتدا بازیگر شد. از زمین بازی انتخابات و صندوق رای استفاده کرد تا بازی کند. فرصت‌های کوچک را جدی گرفت. چندان به دستاوردها و فرداها نیاندیشید. بیشتر ذوق بازی‌کردن گرمش می‌کرد. در بازی‌ هم به جایی نرسید. هیچ چیز برای یک بازی منصفانه فراهم نبود. از نیمه دهه 90 دست از بازیگری کشید، معترض شد. روزهایی را به اعتراض گذراند. اما سرخورده به خانه بازگشت. پس از آن، به تماشاگری روی آورد. حال دیگر تماشاگر است. کسانی در صحنه‌اند، بازی می‌کنند، شجاعت می‌ورزند، رجز می‌خوانند، جلو می‌روند، عقب می‌روند، گاه صحنه‌های فساد به صحنه می‌آورند، گاه صحنه‌های ترسناک، شادند، سوگوارند، موفق‌اند و گاه اندیشناک، اما هیچ چیز تماشاگران را از روی صندلی‌هاشان بلند نمی‌کند. تماشاگران تماشا می‌کنند. با هم تفاوت‌های بسیار دارند. کثیری از آنان خوابند. کسانی تخمه می‌شکنند و با کنار دستی‌شان بگو مگو می‌کنند. نمایش روی صحنه هیچ انتظاری در آنان بر نمی‌انگیزد، آرزویی خلق نمی‌کند، هیچ چیز گویی ارزش پرسیدن ندارد، حتی در آنان میل اعتراض هم ایجاد نمی‌کند.

تماشاگری دوام ندارد. هیچ زایشی در آن نیست. ملال آور و کسالت بار است. خوب اگر نگاه کنی، کسانی بر خاسته‌اند، صندلی‌ها را ترک کرده‌اند. بیرون سالن تماشا، بگومگوهای آرامی در جریان است. به نظر دوران تازه‌ای در راه است. آنها از چیزی فاصله می‌گیرند که همه دوران‌های گذشته را به هم پیوند می‌داد: کانونی بودن مردان چپ و راست نظام ی. . آرزومندی، پرسشگری، اعتراض و بازیگری و تماشا، میدان‌های متفاوتی برای باز نشاندن نظام ی در کانون توجه عمومی بود. اما در بگومگوهای تازه، مردم فرصتی برای بازتعریف حیات ی‌شان می‌گشایند. سخن و نگاه دیگر متوجه بالا نیست. کلام به تدریج از نسبت‌های عمودی به نسبت‌های افقی راه می‌گشاید. به جای بالا، نگاه متوجه روبروست.

جامعه به خود می‌نگرد. می‌توان نام این فصل تازه را جامعه جستجوگر نامید. جامعه خود را جستجو می‌کند. لاغر و سرخورده است. تنها در پرتو بازیابی خود چاق می‌شود و منطق از دست رفته زندگی را بازخواهد یافت.


دقایقی پیش خبر رسید اعظم طالقانی از دنیا رفت. او از میراث داران روایتی حاشیه‌ شده از انقلاب بود. روایتی حاشیه شده از اسلام.

تنها پیامبران توانستند قدرت را با دین درآمیزند و منادی حقیقت باشند. پس از آنها، حقیقت همیشه در بازی قدرت بازنده است. قدرت با قدرت فزون طلب می‌شود و لباس حقیقت را از تن بیرون می‌کند. حقیقت در حاشیه می‌نشیند. منزوی می‌ماند، سرنوشتی تراژیک را انتظار می‌کشد. اگرچه شکوهمند. اما قدرت عاری شده از حقیقت، چشم پر می‌کند اما از درون تهی می‌شود. گسیخته و مضحک. پیامبر توانست قدرت را با دین درآمیزد و منادی حقیقت باشد اما امام علی نتوانست.

شکاف میان قدرت و حقیقت، سرنوشت اسلام تاریخی بود. شکاف میان قدرت و حقیقت در ماجرای انقلاب ما نیز تکرار شد. انقلاب گویی درآمیزی حقیقت و قدرت بود. اما دوگانه حقیقت و قدرت پس از انقلاب ظاهر شد. اعظم طالقانی میراث دار پدرش بود. پدرش منادی حقیقتی که در تداوم خود ملاحظات قدرت را در نظر نداشت. حقیقت را جدی تر از قدرت گرفته بود. معلوم بود که بازنده است. اتفاقاً بازندگی نشانه راستیاش بود. بازنده زیست. اما پر امید و پر از انرژی. هیچ چیز خللی در اراده آهنین این زن قهرمان نمی‌انداخت.

راه میان حقیقت و قدرت جدا شد اما هر کدام سرنوشتی پیدا کردند. حقیقت راه به قدرت نداشت، بنابراین نسبت خود را با اکنون و اینجا از دست داده بود. خانم طالقانی به زبان پیشینان سخن می‌گفت. همان شور و امیدی که در دهه‌های سی و چهل با آن بالیده بود. پر بود و اصیل و ریشه دار. اما بیگانه و ناتوان از ارتباط. درست مثل اصحاب بیدار شده کهف بود که دیگر سکه‌هاشان را کسی نمی‌شناخت. ایمان و امیدی بی ارتباط با مناسبات جاری جهان.

قدرت عاری شده از حقیقت اما درست با عقربه‌های ساعت زمان حرکت کرد، روزآمد بود و هوشیار. اما هر روز خالی‌تر از پیش، بی بنیادتر. پر از تردید و حقه و پشت پرده‌های ناگفتنی. پر از تردید و ترس.

اعظم طالقانی از جهان رفت. یکی از میراث داران حقیقتی که با انقلاب بود. حقیقتی خالی شده از قدرت. بخصوص وقتی لنگان و به زحمت راه می‌رفت. برای گرفتن یک مقاله شخصاً تماس می‌گرفت. طنین ریشه دار صدایش، تسلیم ات می‌کرد. پیامدار روح از دست رفته انقلاب بود. من در این عالم دست دو نفر را بوسیده‌ام یکی از آنها پدر اعظم طالقانی بود. نشستم و دست آن مرد بزرگ را بوسیدم. در مقابل صدای پر طنین دخترش نیز گویی روح و جسمم به زانو می‌نشست و تسلیم بود. از من پرسید پیام ابراهیم به دستم می‌رسد؟ پاسخ دادم نه اعظم خانم. آدرس گرفت. چند ساعت بعد، خودش مجموعه‌ای از شماره‌های نشریه را برایم آورد. زبانم بند آمد. حقیقتی که از قطار قدرت پیاده شده است، چقدر در عین تواضع بزرگ و شکوهمند می‌نماید.

اعظم خانم از دنیا رفت. دنیا از اعظم خانم تهی شد. سوراخی بر بدن جهان تکیده ما ساخت. انگار یک ستون در جایی شکست. اما کسی خبر دار هم نمی‌شود. نسلی که امروز به جهان ما می‌نگرد، با همه قهر است. حق هم دارد. اما زمان حکایت دیگری دارد.


بخشی از مردمان ایران در این روزها از کورش پادشاه بزرگ هخامنشی سخن می‌گویند و یاد او را بزرگ می‌شمارند. به یاد آوردن اسطوره‌ها و بزرگان پیشین، نمایانگر نیاز یک جمع برای بازیابی خویشتن است. من حتی اگر بخواهم احساس تنهایی و آزادی کنم، نیازمند تو و دیگرانی هستم که در این سرزمین زندگی می‌کنند. تنهایی مثل آزادی نیاز عمیقی است که پس از احساس عمیق‌تر اطمینان به گرما و امنیت ناشی از وجود دیگران جوانه می‌زند. اما مشکل از زمانی آغاز می‌شود که ندانند همه چیز قرار است به کسانی ختم شود که کلاه سروری خویشتن را از نمد این نیاز جمعی می‌جویند.

نسل ما نیز دقیقاً برای بازیابی خود جمعی‌اش، برای امکان احساس تنهایی و آزادی‌اش، از پیامبر اسلام و امام علی سخن گفت. اما کسانی کلاه سروری دوختند و به امکان‌های تنهایی و آزادی ما تاختند. ما نمی‌دانستیم و به نظر می‌رسد امروز نیز نمی‌دانند گاهی زنده کردن حافظه‌های تاریخی امروز را فدا می‌کند و فردا را کور.

هیچ چیز و هیچ واسطه و یادی قادر نیست به خودی خود آزادی یا عدالت به ارمغان بیاورد. پیش از هر چیز آنها که زنده‌اند و به امروز و اینجا تعلق دارند، باید به امکان‌های بیشینه کردن آزادی و نسبت‌های عادلانه بیاندیشند. تنها خرد و تدبیر فردی و جمعی مردمان زنده است که می‌تواند امکان‌های امروز را پدیدار کند و گشاینده افق‌های فردا باشد. بسط امکان‌های زندگی راهی است که گام نهادن در آن بی نیاز از یاد گذشتگان و بزرگان تاریخی نیست. یاد بزرگان تاریخ ضروری است، دست کم به پنج دلیل زیر:

اول: وقتی مردمانی زنده و حاضر به امکان‌های امروز خود می‌اندیشند و افق‌های فردا را ترسیم می‌کنند، نیازمند به یاد آوردن گذشته، تاریخ و بزرگان تاریخی هستند، چرا که امروز ما تا حدی ناشی از سایه هنوز باقی مانده آنهاست. سنخ و جنس آن بزرگان، تا حدی از سنخ و جنس امروز ما نیز حکایت دارد. امروز زمانی دیگر است و روزگاری نو. اما روزگار هیچ مردمی آنقدر نو نیست که به کلی از پیشینیانش منقطع شده باشد.

دوم: به یاد آوردن بزرگان تاریخی، اگر توسط زندگان خردمند صورت گیرد، یادآور وجه تراژیک زندگی فردی و جمعی است. آنها را واقع بین تر می‌کند و از شرارت ناشی از زیاده خواهی‌ها و بلندپروازی‌های اکنون می‌کاهد. چرا که هیچ بزرگی در هیچ کجای تاریخ نیست که همراه با کامیابی‌هایش کم یا زیاد ناکام نباشد.

سوم: بزرگان پیشین، میانجی‌های قابل اعتمادی برای عهد مودت زندگان هستند. زندگانی که پیشاپیش در اندیشه تفاهم با یکدیگرند. فراخوان این بزرگان قبل از آنکه زندگان با تکیه بر خرد خویش، قصد تفاهم برای درمان دردهای امروز کرده باشند، به معنای پذیرش بردگی است به معنای تسلیم شدن به کسانی که خود را به منزله نمایندگان آن بزرگان به خلق خدا جا می‌زنند.

چهارم: حافظه تاریخی یک ملت، کثیر است و بزرگان متعدد دارد. زنده داشتن یاد این چهره‌های کثیر، اگر توسط مردمانی صورت گیرد که خردمندانه در تدبیر زندگی جمعی خود و نسل بعد از خود هستند، آموزنده مداراست. آموزش دهنده آنکه اگر در گذشته ما کثرتی هست، امروز نیز باید کثرت را پذیرفت و آِینده‌ای از کثرت حیات جمعی را ترسیم کرد.

پنجم: به یاد آوردن بزرگان گذشته به زندگی مادی نسل‌های امروز، بعد می‌بخشد. از زندگی تک بعدی در لحظه فراتر می‌برد. ابرهای باران زایی از اخلاق و معنویت در آسمان زندگی جمعی شان ظاهر می‌کند. حظی از احساس پایداری به آنها می‌بخشد و چشم اندازی به فرداها می‌گشاید.

اگر زندگان وجود زنده خود را درپای نام بزرگان تاریخی‌شان قربانی کنند، از ذکر نام‌هایی هرچه هم بزرگ و مقدس، شفای دردهای امروز خود را بجویند، نام‌ها بیشتر و بیشتر آنها را از خود و از زمان و مکان بیگانه می‌کند. شاخ تدبیر و خردشان را خشک می‌کند. چشم‌هاشان را کور و همه چیز را آماده کسانی که از سوار شدن بر گرده‌های مردمان مست و ناهشیار لذت می‌برند. لذت‌های مادی و معنوی.


تماشای تصاویر و فیلم‌ شورش‌های عراق و لبنان جالب توجه است. مداومت و خشم و اعتراض می‌بینی، اما کلام و سخن و هدف و سازمان و رهبری نه.

آنچه می‌بینی از سنخ انقلاب نیست. بر فضای انقلابی این تخیل سیطره دارد که همه چیز را می‌توان از نو بنا کرد و آغازی مجدد را تجربه کرد. بنابراین همبستگی، کلام آرمانی، رهبری و سازماندهی ظهور می‌کند. اما شورش‌هایی از سنخ آنچه در عراق و لبنان جاری است، اتفاقاً از فقدان امید نشات می‌گیرد. این امید که بتوان چیزها را به نحوی دیگر سازمان داد و فردایی نو آفرید.

نه تنها امید به آغازی نو پیش چشم شورشیان نیست، بلکه همه چیز از فضای خفه کننده امیدهای ایدئولوژیک نشات می‌گیرد. دهه‌هاست سخن‌ها و کلام آرمانی مثل سقفی بر فساد دولتی و غارت و ویرانی ارزش‌های اجتماعی و اخلاقی سایه انداخته است. مفاهیم و شعارهایی که کاری جز تقدس بخشیدن به مناسبات منحط نکرده‌اند.

معنویت، استقلال، آزادی، مبارزه و جهاد مفاهیمی هستند که در عرصه ی فراخوان می‌شوند تا حفره‌های زندگی را پر کنند و به آن غنا و ارزش بیشتری ببخشند. اما به شرطی که چنین کنند. اما اگر احساس جمعی به تدریج این مفاهیم را نوعی فریب و دغل کاری تجربه کند، اگر احساس کند این مفاهیم بدن زندگی را پاره می‌کنند آنگاه شورش ممکن است برای برداشتن سقف‌های ریا و دغل انجام پذیرد. قطع نظر از اینکه برای زندگی شان پیامدی داشته باشد یا نه. قطع نظر از این که بتوان روزگاری نو را تجربه کرد یا نه.

مردم گاهی در جنبش‌هاشان، علیه خود قیام می‌کنند. چرا که در فضای دروغ و ریا، همه آلوده‌اند و شورش‌ها اگر وضع زندگی‌شان را دگرگون نکند، دستکم خودشان را از دست خودشان رها می‌کند. در فضای منحطی که هر روز دروغ می‌گویند و ریا می‌کنند و ظلم. آنها از خودشان به تدریج متنفر می‌شوند. شورش می‌کنند تا از خودشان خالی شوند.

مردم گاهی در شورش‌هاشان اهداف جبرانی دارند. می‌دوند و فریاد می‌زنند، تا احساس زبونی ناشی از سکوت را جبران کنند یا از زبونی ناشی از تعظیم و تسلیم ناشی از اضطرار.
گاهی مردم قیام می‌کنند تا همه چیز نام مناسب خود را پیدا کند، دیگر به گرسنگی نگویند مقاومت، به غارت نگویند مشارکت، به ستم نگویند تدبیر، به مرگ نگویند زندگی.

اینجا در فضای خاورمیانه، دوباره باید به زندگی کردن سلام داد. با همه حفره‌ها و ناکامی‌ها و ناتمامی‌هایش. سودای زندگی بدون هیچ حفره‌ای خود زندگی را به باد داده است. خصومت و کینه‌ورزی در زمره خصوصیات بشری است. اما تولیداتش در این سوی جهان جندان فراوانی گرفته که مثل آتش به جان و مال و زندگی‌هامان افتاده است. عقولمان را از کار انداخته است، فرصت‌ها را می‌سوزاند و آِینده را تباه می‌کند.

شورش‌هایی از سنخ لبنان و عراق، برای یک آغاز نو صورت نمی‌گیرد، بیشتر با قصد ناممکن کردن تداوم وضع موجود اتفاق می‌افتد. این تنها سلاح کسانی است که هیچ دستاویزی برای برساختن فردای تازه ندارند.

خاورمیانه امروز تشنه ماندلا و گاندی است. آنکه مرز خود‌ی‌ها را بگشاید، پذیرنده غیر باشد. از صلح و دوستی سخن بگوید و همه چیز را در جهت بسیج بیشترین امکان‌های موجود برای زندگی بهتر مردم به کار بندد.


انگار کسی به دیوارهای شیشه‌ای می‌کوبد. کلام خشم‌آلود چنین احساسی تولید می‌کند. مردم با چیزی که نامش زندگی است دست و پنجه نرم می‌کنند و در این میان گاهی توجهشان به دیوار شیشه‌ای مقابل جلب می‌شود. کسی فریادی می‌زند و چیزهایی به زبان می‌آورد که چندان روشن نیست. گاهی این صدا از سوی است گاهی از سوی مسئول دیگری.

پیشترها ماجرا خیلی بیشتر از دیوار شیشه‌ای مقابل بود. مساله در عرصه ی ایران، مدیریت صداها در وسط میدان بود. اکثر مردم در حلقه‌های متعدد حاضر بودند. از هر کدام صدایی بر می‌آمد مساله این بود که در میان این همه گفتگو و همهمه چه باید کرد. ماه‌ها گذشت تا سرانجام قدرت تمام کننده‌ای به میان آمد و حلقات بسیاری را در صحنه جارو کرد. کمی اوضاع خلوت‌تر شد. دهه شصت را اینطور می‌توان توضیح داد.

چندی که گذشت دوباره صحنه به هم ریخت. این بار مساله منازعه اکثریت و اقلیت بود. صدای شورمند اکثریت و صدای شورمند اقلیت چندان بود که همه چیز را تحت تاثیر خود قرار می‌داد. اکثریت به هزار ترفند به تداوم خود می‌اندیشید و اقلیت نیز به هزار ترفند در صدد اکثریت شدن بود. دهه هفتاد و هشتاد را اینطور می‌توان توضیح داد.

دهه نود اما از سنخ دیگری است. دهه منازعه میان اقلیت‌هاست. صداها با نام‌های مختلف اقلیت‌هایی را نمایندگی می‌کنند. چه روی خواهد داد اگر ببینیم رانندگان تاکسی با هم درگیر شده‌اند. مردم بیشتر تماشاگر خواهند بود. بی آنکه دقیقاً درک عمیقی از موضوع منازعه داشته باشند. مردم بیش از آنکه بخواهند از یک طرف طرفداری کنند، فرم منازعه و دست به یقه شدن‌ها برایشان جاذبه پیدا می‌کند. همه دوربین‌های خود را روشن می‌کنند و تصویر و فیلم می‌گیرند. حتی انگیزه ندارند طرف‌های منازعه را از هم جدا کنند.

مردم مشکلات زیادی دارند. ت دقیقاً در همین مقاطع است که موضوعیت پیدا می‌کند. اما ت رسمی به پشت یک اتاق شیشه‌ای کوچ کرده است. گاهی سرگرم کننده است. اما دردی را درمان نمی‌کند. تی دیگر باید ظهور کند.

ت پوست در بر گیرنده جامعه است. از جامعه مثل بدن بی پوست خون چکه می‌کند و هر دم درد و زخمی تازه ظاهر می‌شود. اوضاع به این نحو تداوم نخواهد یافت. مردم مثل روزگار پیشین، مرجع و پناهگاهی نمی‌یابند تا به آن پناه ببرند. مردم برای نخستین بار به خود وانهاده شده‌اند. می‌دانند هیچ صدایی بیانگر دردهای آنان نیست. هیچ نقطه اعتمادی وجود ندارد. پس برای درمان دردهاشان خود باید آستین‌ها را بالا بزنند. به خود سپرده شدگی، وضعیت تازه‌ای است. دوران چشم دوختن به رهبران ی و دولت و دست مهربان حاکمان، به پایان رسیده است. به همین جهت به هیچ صدای مخالف و براندازی نیز روی نمی‌آورند.

وضعیت ظاهرا هول انگیز است و گاهی مثل کابوسی رنج آور. اما در عین حال می‌تواند بستر ساز تولد فرهنگ و ارزش‌های تازه‌ای باشد. تجربه دیگری بدون وساطت حکومت. تجربه زندگی بدون وساطت ایدئولوژی‌های یکسان ساز. تجربه دیگری با وساطت نیازهای متقابل. زندگی کردن بدون کادر و قاب‌های فاصله انداز. زندگی بدون غایت‌مندی‌های تاریخی.

ترس در روایت هابزی آبستن دولت لویاتانی است. ممکن است چنین سرنوشتی در انتظارمان باشد. اما گاهی ترس زایشگر عشق و دوستی نیز هست. وقتی باور می‌کنی در بستر فنا، با فناشوندگان دیگر هم سرنوشت شده‌ای. آنگاه دوستی و عشق می‌تواند فرصتی برای جلوه گری پیدا کند.

دو چشم انداز در انتظار ایران است. نخست ظهور یک دولت لویاتانی که بخواهد با خشونت لباسی بر تن بی پوست مانده جامعه ایرانی برکشد. و یا ظهور یک فرصت تازه برای زندگی از درون فعل و انفعالات خودجوش و خرد جامعه ایرانی.

اینجا در ایران دو صدا قابل شنیدن است. یا صدای آپولونی قدرت و خشونت، و یا صدای دیونیزوسی دوستی و یاری و همدلی. بقیه غیر قابل شنیدن است. بخصوص صداهایی که به پشت آن دیوار شیشه‌ای مربوط می‌شوند. صداهایی که مفهوم مشخصی ندارد. به کوبیدن دستان مضطرب به شیشه شباهت دارتد.


اعتراضات اخیر در کشور قابل تامل بود. اما روزهای پس از اعتراض هم قابل تامل بود. من از تهران سخن می‌گویم. شمال و وسط شهر، همه چیز مثل روزهای قبل بود. به نزدیکی‌های جنوب شهر که می‌رسیدی، نیروهای امنیتی و گارد ضد شورش مستقر بودند.

دهه اول پس از پیروزی انقلاب، شمال شهر تهران امنیتی بود. فرض بر این بود که بقایای سلطنت و ضد انقلاب آنجا بیشتر پایگاه و استقرار دارند. دهه دوم و سوم، وسط شهر تهران محل استقرار نیروهای ضد شورش شد. طبقه متوسط شهری از همه بیشتر مظنون بودند. حال به نظر می‌رسد جنوب شهر محل ظن و بدگمانی است. وقتی به این تحول چهل ساله نظر می‌کنی از خود می‌پرسی، ما با خود چه کرده‌ایم؟

ماجرا پیچیده‌تر از کلیشه تضاد میان مردم و حکومت است. آن روزها که شمال شهر محل بدگمانی بود، قبل از نیروهای امنیتی همین مردمان وسط شهر و جنوب شهر بودند که به شمال شهر با بدگمانی نظر می‌کردند. این روزها هم که جنوب شهر محل استقرار نیروهای امنیتی است، شمال شهری‌ها و وسط شهری‌ها، با ترس و بدگمانی به صدای اعتراض جنوب شهر نظر می‌کنند. صدای شمالی‌ها در گوش جنوبی‌ها، تداعی کننده بدمستی‌های مشتی مرفه از خدا بی خبر بود. صدای وسط شهری‌ها هم برای جنوبی‌ها بی معنا می‌نمود. حالا صدای جنوب شهری‌ها در گوش وسط شهری‌ها و شمال شهری‌ها، صدای وحشت ناشی از خشونت و تخریب و ویرانی است.

صدا و سیمای این روزها تلاش دارد نگرانی‌های شمال شهری‌ها علیه جنوب شهر تهییج کند درست همانطور که پیش از این تلاش می‌کرد دغدغه جنوب شهری‌ها را علیه طبقه متوسط و شمال شهری بسیج کند.

همه عسرت‌ها و رنج‌های خود را دارند. هر گروه از زخمی می‌نالد. هر گروه آرزوهای خاص خود را در سر می‌پروراند. هر کس به دلیلی منتقد حکومت است. اما نه رنج‌ها و زخم‌های یکی آه و آخ همدلانه دیگری را برمی‌انگیزد و نه آرزو و امید یکی، برای دیگری جاذبه دارد. حکومت کنندگان هم گروهی از همین مردم‌اند. تنها تفاوت‌شان در این است که زور و قدرت و مال و منال التیام موقت زخم‌هاشان را دارند و این فرصت را به دست آورده‌اند تا به آرزوها و مدل ایده‌آلی خود تحقق ببخشند. بنابراین از دیگران می‌خواهند ساکت باشند. اگر ساکت نشوند، نیروهای امنیتی پا در میانی می‌کنند. همیشه هم در اقدام خود، پنهان یا آشکار، دل بخشی از مردم را همراه می‌کنند.

یک خیر نخستین هست که همه از آن غفلت کرده‌ایم: امنیت. اما به معنای عمیق آن. درست همان چیزی که نیروهای امنیتی در کیسه ندارند. امنیت یعنی در امان بودن. آدم‌ها تنها با سقف احساس امنیت می‌کنند. سقف خانه، خانه را امن می‌کند. محله نیز نیازمند سقف است، شهر نیز نیازمند سقف است، کشور نیز به سقف نیازمند است. حتی جهان نیز به فرض وجود یک سقف محل امنی برای زندگی انسانی است. آنها که به خدا باور دارند، باور کرده‌اند در جهان سقفی وجود دارد که همه هستی و همه موجودات عالم از آن جمله انسان‌ها، ذیل آن امنیت دارند.

ما عقوبت ویران کردن سقف جامعه را پس می‌دهیم. هر غایت و نامی که سبب شده دایره دیدمان محدود شود و شماری از ساکنان این سرزمین تاریخی را در شمار نیاوریم، ویرانگر سقف است. گاهی اسلام را به کلنگ ویرانگر این سقف تبدیل کرده‌ایم، گاهی دمکراسی یا تجدد را. گاهی توسعه را و گاهی معنویت را. سقف‌ها تنها به مدد وسعت دایره دید استحکام پیدا می‌کنند. آنها که دایره دیدشان انسان است، سقف خانه شخصی‌شان هم استحکام بیشتری دارد. اسلامی که دایره دیدش، پیام دعوت برای کل انسان‌هاست، برای پیروانش هم سقف محکمی خواهد ساخت. ما محبوس تنگ‌نظری‌ها و خاص گرایی‌های ویرانگر شده‌ایم. به قول اسلاونکا دراکولیچ، نویسنده و رومه نگار اهل کرواسی (در کتاب بالکان اکسپرس) "همه ی ما از سر فرصت طلبی و ترس . هم دستیم. زیرا با بستن چمدان هایمان، با ادامه دادن به خریدمان، با تظاهر کردن به این که اتفاقی نیافتاده است و با این فکر که این مشکل ما نیست، در واقع داریم به آن "دیگری ها" خیانت می کنیم. اما آن چه متوجه اش نیستیم این است که با چنین مرزبندی هایی داریم خودمان را هم گول می‌زنیم. با این کار در واقع خودمان را هم در معرض این خطر قرار می دهیم که در شرایطی متفاوت تبدیل به آن "دیگری" شویم".


هوای امروز تهران بارانی است. خدا کند، هوای همه کشورم بارانی باشد. همه گویا دعای باران خوانده‌اند. باران امروز مثل فراموشی یک غم بزرگ خلسه‌آور است. آرام است و بر همه جا و همه چیز می‌بارد. پشت پنجره می‌نشینم و به آسمان خیره می‌شوم. انگار نه انگار در این دنیا شهری هست، خیابانی هم هست. در این باران، شهر و خیابان دیگر دیدنی نیست. قیر است و سیاه است و آلودگی می‌زاید.

ما آدم‌ها با همه موجودات این عالم یک تفاوت اساسی داریم. آنها باید منتظر بمانند تا باران ببارد اما ما آدم‌ها، در ظل گرمای آفتاب هم می‌توانیم بارانی باشیم. اصلا منتظر ابر نمی‌مانیم. اگر لازم باشد می‌باریم. اما بارانی اگر باشی از آسمان هم باران ببارد، خلسه شگفتی است گویی همه عالم هم آوا شده‌اند. از خود بیرون می‌شوی همراه می‌شوی. جاری می‌شوی. پر از سر و صدای بی معنا در جاری همه جوی‌های شهر خاموش.

باران نسبت عجیبی میان آسمان و زمین است. مثل پیامی است که خدا در سینه پنهان کرده اما زبانش بند آمده باشد. باد و باران و آسمان تیره حکایت از بندآمدگی زبان خدا دارد. وقتی زبان خدا بند آمده باشد، بندگان فرصتی می‌یابند تا سخن بگویند. در دل‌هاشان هزاران نوای خاموش به صدا در خواهد آمد. درست در همین لحظات است که باران آسمان با باران بندگانش همراه می‌شود.
امروز باران می‌بارد. غلط نکنم خدا بندگانش را به خلسه برده تا سقف فروریخته‌ای را ترمیم کند که بندگانش خیال می‌کردند امنیت خاطری برای آنهاست.

فقط ما نیستیم که به زندگی علاقه مندیم و به تداوم آن می‌اندیشیم. خدا هم به تداوم زندگی خود در میان بندگانش می‌اندیشد. اینک هم ما و هم خدا، هر یک به نحوی به زندگی می‌اندیشیم. کار ما سخت است اما کار خدا هم ساده نیست. اگر امکان‌های زندگی برای مردمان کوچه و بازار مسدود بماند، خدا هم با معضل تداوم زندگی در میان بندگانش مواجه است. اگر ما به یاری خدا محتاجیم، او نیز به بخشایش بندگانش نیازمند شده است. این آغاز تازه‌ای است و آبستن روزهایی تازه‌تر.


صحنه ت پیش چشم مردم گشوده است. میدان منازعه نباید خونین شود و کسی جان خود را از دست بدهد. خون همه چیز را دشوار می‌کند. جسد خونین همه شعارها و مفاهیم و وعده‌ها و آرمان‌ها را به پرسش می‌گیرد. به همین خاطر، قبل از آنکه جسد خونین را در تابوتی قرار دهند و از پیش چشم دور کنند، واقعه مرگ خونین را در لفافه نامی باید پیچید تا چندان حواس جمع از صحنه و گوش جمع از شعارها منحرف نشود.

مردگان خونین تن، باید بایگانی شوند. در بایگانی ت پرونده‌هایی هست که از پیش تنظیم شده‌ است. کسانی شهیدند، کسانی به لقاء خدا پیوسته‌اند، کسانی مرگ والا داشته‌اند و کسانی هلاک شده‌اند و حتی کسانی به درک واصل شده‌اند. چشم مردم باید متوجه بایگانی چی‌های عرصه ت باشد. بر سر اینکه هر تن خونین، در کدام پرونده ثبت نام شود، نزاعی درمی‌گیرد. در کشاکش نزاع، کسی آرام به صحنه می‌آید و تن خونین را از پیش چشم بینندگان بیرون می‌برد. مهم نیست نام بالاخره کجا ثبت می‌شود مهم این است که آن تن خونین از پیش چشم برداشته شده است.

در صحنه ی، همه در فکر کنترل زندگان هستند. زندگان را می‌توان به انحاء مختلف کنترل کرد. تهدید، تشویق، زور یا فریب، بالاخره پاسخگوست. تن خونین اما اگر به خود وانهاده شود، غیر قابل کنترل است. نه به این خاطر که چیزی می‌گوید، به این خاطر که هر گفته یا مدعایی را بی اعتبار می‌کند. تن مرده خونین اگر همینطور در صحنه بماند، همه را به سکوت وادار می‌کند. رگ و پی و ساز و برگ ت را خشک و بی معنا می‌کند. دقیقاً به همین خاطر است که فوراً نام‌ها را فرامی‌خوانند و با پوشاندن تن مرده در نام، قدرت تن مرده را از او می‌ستانند. فرقی نمی‌کند که تن مرده در لفافه نام شهید پوشیده شود یا در لفافه نام هلاک شده، در هر حال، او از پیش چشم دور می‌شود و به عرصه زبان و طبقه بندی‌های زبانی سپرده می‌شود. دیگر بیننده نه با یک تن مرده بلکه با اضافه شدن یک نام در یک فهرست سیاه یا سپید مواجه است.

در حادثه اخیر اما ماجرا از سنخ دیگری بود. گرسنگانی که جان خود را از دست دادند و با تن خونین در کف خیابان به خاک افتادند، تا همین امروز هیچ نامی را نپذیرفته‌اند. تن‌های خونین گرسنگان، نه مصداق شهیدند، نه مصداق پیوستگان به لقاء خدا، نه صرفاً به طور ساده مرده‌اند و نه در شمار هلاک شدگان. خطر بزرگ پرهیز از پذیرش هر نامی است. وقتی هیچ نامی را بر نمی‌تابند، سایه و پرده‌ای هم در میان نیست تا به سادگی مردگان از کف خیابان‌ها برچیده شوند و صحنه از خون پاک شود. تن خونین مردگان در خیابان مانده‌ و مانع چرخش دوباره چرخ‌های بازیگران صحنه ت است. چشم‌های ناظر مردم خیره مانده، نفس‌ها حبس است. گوش‌های مردمان صدایی نمی‌شنود و کلمه‌هایی که برای توضیح و اقناع تولید و تکثیر می‌شدند مثل برگ‌های خزان زده پراکنده می‌شوند و قدرت پوشاندن تن‌های به خاک افتاده را ندارند.

مشکل اینجاست که آنها برای هیچ هدفی و تامین هیچ غایتی مرگ را اختیار نکرده‌اند. وقتی زنده باشی اما زندگی گریبانت را گرفته باشد، فریاد می‌زنی. فریاد زدن در نقطه انتهای امکان زندگی، با هیچ آرمان و غایت مقدس و نامقدسی نسبت ندارد. مرگ آنها تنها بر نقطه پایانی امکان زندگی برای شماری از زندگان دلالت دارد. اگر غایت و سازمان و هدف گذاری و رهبری و مدیریتی در کار بود، تن خونین آنها هم نامی اختیار می‌کرد و همه چیز دوباره به تماشای منازعات هر روزه ی ارجاع می‌شد. اما فقدان غایت، و نمایش هر روزه به پایان رسیدن امکان زندگی، گریبان همه نام‌ها و فیگورها را می‌درد. باید همه بپذیرند،

این تن‌های خونین، دنیایی را ویران کرده‌اند و اینک می‌مانند تا بنیان گذار جهان تازه‌ای باشند. باید وجه بنیان‌گذار این تن‌ها را پذیرفت. باید در جهان پیشین تجدید نظر کرد. دوباره باید به جهان و جان و زندگی مردمان نگریست. طرحی تازه درانداخت. انگاشته‌های پیشین مقدس هم اگر بودند، اگر اینک فاجعه می‌آفرینند باید از نظرها دور شوند. ت در ایران به سازوکارهای تازه نیازمند است. والا تن‌های تن زننده از نام، از خیابان‌ها نمی‌روند.


حجامت» یک روش درمان بومی است. حاصل خلاقیت خودمان است. این یکی را به بیگانگان نسبت ندهید. باید بر پوست زخم انداخت و با فشار خون از آن کشید تا تن بیمار شده سالم شود. اگر سر سالم بر بدن می‌خواهید، لازم است زخم‌هایی بر بدن خودتان بیاندازید و خونی بریزید تا تداوم سر بر بدن تضمین شود. خیلی گوش به حرف سرزنش کنندگان ندهید. تا جایی که لازم است خون جاری کنید. بدن خودتان است و شما صاحب اختیار.

بیهوده کلمات بر زبان جاری نمی‌شوند. حاصل نوعی نگاه به جهان و آدمی است. آنکه خود را استراتژیست امروز نظام می‌خواند، از حجامت سخن می‌گوید. پیروز است و خوشحال. می‌گوید نظام حجامت کرد. پشت این کلمه، جهانی نهفته است.

مطابق با این نام، مردم تن نظام‌اند. آنچه به سر مربوط است، خوردن، خوب نگاه کردن، به دقت به همه جا گوش سپردن و البته طراحی و برنامه ریزی برای بقاء است. آنچه به تن مربوط است، تابعیت، تولید انرژی، قدرت، و در همان حال توانایی دفع است. مردم باید مقاومت کنند، پشتیبانی کنند، در مواقع مقتضی هر کجا لازم است حاضر شوند. آنها هم که همراه نیستند، مدفوعات‌اند باید به سرعت از بدن دفع شوند. دفع اگر نشوند سم تولید می‌کنند و سموم ناشی از باقی ماندن مدفوعات، بدن را بیمار و حیات سر را با خطر مواجه می‌کند. پس باید حجامت کرد و سموم را دفع کرد.

آیا سرنوشت گفتار انقلابی همین بود؟ ما چه چیزی را ندیده بودیم؟ آیا این فاجعه عمیق که در سخن منعکس شده، نتیجه طبیعی گفتار انقلابی بود؟

به نظرم دو چیز را ندیده بودیم: اول اینکه ت در خدمت زندگی مردمان است قاتل زندگی‌شان نیست. قرار است برای بهبود زندگی مردمان ت ورزی کنیم. برای غنی کردن زندگی روزمره از ارزش‌های اخلاقی و معنوی دفاع کنیم. دوم اینکه هر چه قرار است بکنیم، به شرط توافق عمومی معنادار است و الا خیرترین نیات و اراده‌ها، به شرارت تبدیل می‌شوند.

اگر ت را خوب فهمیده بودیم، می‌دانستیم جامعه تن نیست، اجتماع آزاد مردمان آزاد و شاد است. با هاضمه‌ای پایان ناپذیر در جذب و هضم و فربه شدن. آنگاه سموم در آن تجمع نمی‌کردند، استعدادهای نو به نو در آن ذخیره می‌شد برای فردایی هر روز روشن‌تر.

غافل از اصالت زندگی و مردمان کثیر و ناهمسان، عشق کاشتیم، طوفان کینه درو می‌کنیم. ایمان کاشتیم، نحوست و خشم درو می‌کنیم. خدا را طلب کردیم شیطان به سراغمان آمد.


در مراسم تشییع پیکر فرهاد در مریوان، نان به جای مردم سخن ‌گفت. تکه‌های نان در دستان خسته مردم، از ظهور روزگاری تازه در ایران خبر داد. کسی نیست زبان نان را فهم کند. اصولگرا طناب بر گردن دولت انداخته، دولت در حال فرار از معرکه است و آنکه در خیال براندازی است، از بی کفایتی نظام داد سخن داده است. اصلاح طلبان هم لکنت زبان گرفته‌اند. آنها سه دهه است همینطور با هم درگیرند. اما امروز همه گویی از معرکه پرت‌اند، نان از روزگاری تازه خبر آورده است. نان ی شده است.

هنگامی امری ی شده که به مساله اصلی مردمان یک دیار تبدیل شده باشد. آنگاه دیگر مساله فقط به یک گروه منحصر نیست، آنچه ی شده به معیار ارزیابی همه چیز تبدیل می‌شود. وقتی نان ی نیست بازهم گرسنگان از فرط گرسنگی می‌میرند اما دیگران که ناظر مرگ آنان هستند، تاسف می‌خورند و از ترس آنکه سرنوشتی مشابه پیدا کنند، به اندوختن مال و فکر روز مبادا پناه می‌برند. اما وقتی نان ی می‌شود، گرسنگان به جای آنکه در عزلت تنهایی خود بمیرند، با دیگر گرسنگان پیمان مقاومت می‌بندند اقشار دیگر را هم فرامی‌خوانند، دیگران هم به آنان خواهند پیوست. همگان اعم از گرسنگان و دیگر اقشار مشروعیت نظام را با معیار نانی که برای زندگی مردم فراهم کرده قضاوت می‌کنند.

نان رقیبانی را از میدان تمرکز حیات ی بیرون رانده است. دیگر این اسلام نیست که در کانون توجه مردم است. آزادی و عدالت و معنویت هم نیست. آنها همه نام‌اند. هر کدام عبادت‌گاه و دربار و تشکیلاتی دارند با مفسران و کارشناسان و اهل فن. هر کدامشان چیزی را مقدس کرده‌اند و دوستان و دشمنانی ساخته‌اند. نان، این همه را از کانون بیرون رانده و خود در کانون حیات ی مردم نشسته است. نان نام نیست، یک ماده ضروری برای بقاء است. همه ارزش‌ها و مفاهیم و نام‌ها را از صحنه بیرون رانده و خود در کانون نشسته است. برای دفاع از اسلام، ثابت کنید چه کمکی به نان مردم می‌کند، برای دفاع از دمکراسی و عدالت نیز.

حال دیگر رابطه ی میان ارواح و باورهای مردم منعقد نمی‌شود، تن‌های مردم است که بنیاد حیات ی را استوار می‌کند. ارواح گویی به عرصه خصوصی رفته‌اند و تن‌ها در عرصه عمومی باقی مانده‌اند. آب، نان، آرامش اعصاب، سلامتی، لذت، به جای عبودیت، اخلاق، میراث، و معنویت و تاریخ نشسته است. این‌ها همه مطرودان کلام انقلابی بودند. مطرودان کلام اصلاح طلبان و مطرودان کلام براندازان نیز.

نان خواست توسعه را به حاشیه می‌برد، خبری از افتخارات ملی ندارد. نان نمی‌داند وحدت یا اقتدار ملی چه معنایی دارد. نان دغدغه وطن و دوست و دشمن ایدئولوژیک ندارد.

با همه این‌ها، نان از همه طبیعی‌تر است. کینه اگر می‌زاید، صادقانه و انسانی است، عشق و پیوند اگر خلق می‌کند، کاسه‌ای زیر نیم کاسه پنهان نکرده است. نان برابری طلبانه‌ترین خواست عرصه ی است. به شرط اولیه بقاء اشاره دارد شرطی که برای همگان برابر است. شفاف است، کمتر می‌توان به نامش، خلق را فریب داد. چیزی گفت و چیز دیگر مراد کرد. یوتوپیایی را وعده نمی‌دهد. مردم را به جایی در آینده دور ارجاع نمی‌دهد. از همین جا و هم اکنون سخن می‌گوید و آنقدر فوری است که به هیچ روی نمی‌توان آن را به جایی و یا فردایی موکول کرد. خواست نان، پایان همه ریاکاری‌ها و ستمکاری‌هایی است که نام‌ها بر مردم روا می‌دارند.

فراموش نباید کرد که در عین حال، نان برکت است. مردمان آن را می‌بوسند و از پیش پای برمی‌دارند. نان خود زندگی است. اگر هم چیزی را تقدیس کند، خود زندگی است. مردمان را به شکر گذاری فرامی‌خواند و چشم‌ها را به سوی خدا.

صدای نان، همان صدای تیشه عاشقانه فرهاد است. مردم مریوان اولین کسانی بودند که این صدا را خوب شنیدند و صدای نان را ترجمان ی کردند.


مسئولان غافلگیر شده‌اند. کاش نمی‌شدند. ممکن است تصمیم نادرست بگیرند و فاجعه بر فاجعه افزوده شود. درست مثل آنکس که هواپیمای مسافربری را موشک دشمن انگاشت، و ماشه را چکاند. بازهم ممکن است اشتباه کنید، آنچه در خیابان‌های شهر می‌بینید، دشمن نیست، خطر ویرانگر نیست. فرصتی است که باید به مردم داده شود.

مردم عمیقاً عصبانی‌اند، گویی به انتها رسیده‌اند. مصلحت سنجی‌ها را کنار گذاشته‌اند هر چه دلشان می‌خواهد به زبان می‌آورند. کاش اجازه دهند هر آنچه در دل دارند عیان کنند. کاش به جای سرکوب، حراست از امنیت آنها را برعهده می‌گرفتند تا هر آنچه در دل تنگ مردم است به زبان آورده شود. گسترده، آرام، بی هراس. آنها همه مردم نیستند، اما شرط احساس آزادی و امنیت خاطر همه مردمان هستند. چطور؟

داستان غم انگیز مسئولان و مردم یک داستان چهل ساله است. جمهوری اسلامی در بدو تاسیس خود اکثریت مردم را داشت. اقلیتی هم همراه نبودند. اقلیتی حقیقتاً کوچک. ادب حکم می‌کرد که نظام با تکیه بر اکثریت، حریم آن اقلیت را پاس دارد و احساس رضایت آنها را مد نظر قرار دهد. اما از همان روز نخست، اقلیت مورد طعن و تحقیر قرار گرفت. نظام اسلامی به تدریج نه بر مبنای تکیه بر اکثریت بلکه بر مبنای مشروعیتی که به خداوند نسبت می‌داد اقلیت ناهمراه را گمراه و طاغوتی و وابسته و نفوذی و خارجی نام نهاد. این نحو مواجهه، نه تنها اقلیت را طرد و انکار کرد، بلکه وجاهت اخلاقی اکثریت را هم لکه دار کرد. اکثریتی که این همه به اقلیت ناهمراه نامهربان است، در موضع ظلم و ستم کاری ایستاده است.

هر روز دایره آن اکثریت که در موضعی غیر اخلاقی ایستاده بود کوچک و کوچکتر شد و دایره اقلیت بزرگ و بزرگ‌تر. جمهوری اسلامی هم این واقعیت را هر روز به نحوی ادراک می‌کرد. چنین بود که دیگر نه از موضع اکثریت، بلکه از موضع اقلیتی سخن می‌گفت که مشروعیتی الهی و قدسی دارد. به تدریج با واقعیتی تازه مواجه شدیم: یک اقلیت که نورچشمی خداوندند و یک اکثریت که طرد شده و شایسته تحقیر. همه دستگاه‌های تبلیغاتی نظام، در خدمت اقلیت قرار گرفت و اکثریت را مورد طرد و تحقیر قرار می‌داد. اکثریتی که تصور می‌شد نابالغ‌اند و شایسته تربیت و نظارت و تنبیه.

این مردم که امروز در خیابان اینهمه خشمگین ظاهر می‌شوند، کمرشان از تحقیر شدن، نادیده گرفته شدن، کودک انگاشته شدن خمیده است. بگذارید هر چه می‌خواهند فریاد بکشند. خسته‌اند از وضعیتی که کسانی خود را نورچشمی‌های خداوند بپندارند، از موضع حق تصمیم بگیرند، اجرا ‌کنند و مردم را موظف بدانند شکر گذار باشند و عواقب تلخ آن را به جان بخرند. اشتباه تازه نکنید. بگذارید مردم هر چه می‌خواهند فریاد بزنند. این فریادها اگر بدانید باران تطهیر کننده است. نمایش بازی نکنید که همه چیز را بدتر می‌کند. وحشت نکنید. صبور باشید. تحمل کنید، تامل کنید. گاهی هم اگر گریه‌تان گرفت، گریه کنید.

اگر به صدای اکثریت تحقیر شده احترام بگذارید، آغاز تازه‌ای است. یک بهار تازه در عرصه ت.


لازم می‌دانم یادداشت شب پیش خود را بازسازی کنم. در یادداشتی که با عنوان نمایش بازی نکنید» منتشر شد، نوشته بودم اکثریت طرفدار جمهوری اسلامی امروز اقلیت شده‌اند و امروز اقلیت ناهمراه آن روزها اکثریت. منتقدان بسیاری شواهد و مستندات این تحول را از من خواسته‌اند و راستش من جز نتیجه آراء انتخاباتی طی دو دهه گذشته مستند دیگری ندارم. می‌پذیرم که تکیه بر آراء انتخاباتی چندان قابل دفاع نیست. بنابراین لازم می‌‌دانم مقصود خود را بازنویسی کنم؛ برخی از مدعیات خود را دقیق‌تر بیان کنم.

اکثریتی که در آغاز انقلاب، پشتیبان جمهوری اسلامی بودند، یک جامعه تماماً دینی طلب می‌کردند و تصورشان بر این بود که جامعه دینی، جامعه‌ای آزاد و عادلانه، دارای ساختار ی پاک، و معطوف به پیشرفت است. اقلیتی هم بودند که از همان روزهای نخست با اسلامی خواندن نظام مخالف بودند. مخالفین اگرچه اندک شمار بودند اما طیفی از نیروها ذیل آن قرار می‌گرفتند از کسانی که تصور می‌کردند برای حفظ حریم اسلام، نباید آن را به قدرت آلوده کرد تا کسانی که بر این باور بودند اسلامی خواندن نافی دمکراتیک بودن آن است. بنابراین در رفراندم جمهوری اسلامی شرکت نکردند و یا اگر شرکت کردند رای موافق ندادند.
نظام جمهوری اسلامی از همان روز نخست، نماینده اکثریت بود، درست مثل همه نظام‌های دیگر جهان مدرن. اما نماینده همه مردم نبود. دقیقاٌ به اعتبار همان اقلیتی که همراه نبود. سرنوشت نظام جمهوری اسلامی دگرگون می‌شد اگر از همان روز نخست تصدیق می‌کرد که اقلیتی ناهمراه وجود دارد و نشان می‌داد که این صدای اقلیت را پاید پاس داشت. حریم و حرمت آنان را نباید از دست داد. احترام به آن اقلیت ناهمراه، کمک می‌کرد تا اکثریت همراه فقط پیروز میدان رفراندم نباشد بلکه یک اکثریت اخلاقی نیز باشد.

البته در میان آن اقلیت جریان‌هایی هم بود که به اقلیت بودگی شان باور نداشتند و با ضرب و زور تفنگ در صدد اثبات اکثریت بودگی خود بودند. اما این نکته چیزی از این واقعیت نمی‌کاهد که شرط اخلاقی بودن موضع نظام، پذیرش حقوق آن اقلیت ناهمراه بود. نه تنها حریم آن اقلیت ناهمراه رعایت نشد، بلکه با طعن و لعن فراوان رانده شدند. اکثریتی که در موضع اخلاقی نیست، اکثریتی است که به خود و کاستی‌های خود گشوده نیست. خود شیفته است و به تدریج به همان دام‌هایی می‌افتد که فرد خودشیفه در خطر آن است. نظام برآمده از آن نیز با چنین مخاطراتی مواجه خواهد بود.

کمی بیش از یک دهه که از عمر نظام گذشت، شمار بسیاری از مردم، بخصوص نسل تازه‌ای که به میدان آمده بود، کارنامه نظام را مطالعه کرد و نمرات آزادی و عدالت و معنویت و پاکدستی را در ساختار نظام جستجو کرد. نتیجه آن شد که شماری از آن اکثریت همراه به تردید افتادند. کارنامه نه چندان قابل دفاع در زمینه عدالت و آزادی، ناشی از همان خودشیفتگی ناشی از انکار غیر بود. قطعاً مبارک شمردن اقلیت ناهمراه می‌توانست از خودشیفتگی نظام بکاهد و بسیاری از نقصان‌ها در کارنامه نظام نباشد.

در نیمه دهه هفتاد، در نظام شکافی ظاهر شد. جمهوری اسلامی از یک نظام تبدیل به میدان نیروهای متعارض شد. سید محمد خاتمی در راس سو و صدای تازه ایستاد. رای شگفت انگیز سید محمد خاتمی در انتخابات دوم خرداد سال 1376 فقط اثبات کرد روایتی از جمهوری اسلامی اقلی شده است نه تمامیت آن. فی الواقع جمهوری اسلامی که می‌رفت تا به ورطه اقلیت شدگی پرتاب شود، با آن انتخابات دوباره دایره فراخ خود را بازیافت. حال اگر جمهوری اسلامی یعنی دایره و میدان قدرتی که یکسوی آن مسئولان امروزی نظام‌اند و سوی دیگرش چهره‌هایی مثل سید محمد خاتمی، میرحسین ، مهدی و نام‌های فراوان دیگر، آنگاه حقیقتاً اطلاق اقلیت بودگی برای آن نادرست است. در آن صورت نظام جمهوری اسلامی یک کلیت با صداهای گوناگون است. این ساختار با همه صداهای درونش، دیگر اقلیت نیستند. برای اثبات در اقلیت بودگی اش باید شواهدی آورد و به نظرم شواهد چندانی برای اثبات این نکته وجود ندارد.

آنچه به نظرم یک صدای اقلیت است، همان خواست زندگی در یک جامعه تماماً دینی است که با مدعای شریعت تلاش دارد در مقابل اراده عمومی مردم بایستد و امکان‌های انتخاب آزاد مردم را هر روز به نحوی محدود و محدودتر ‌کند. این خواست یک صدا در درون جمهوری اسلامی است و اگر قرار بر این باشد که همین یک صدا از نظام برخیزد، حقیقتاً یک نظام اقلی است که در جامعه امروز ایرانی، باید خود را به ضرب و زور بر اراده اکثریت تحمیل کند. جمهوری اسلامی در تمامیت‌اش اقلیت نیست، اما تلاش می‌کند به یک اقلیت تبدیل شود. این دقیقاً عارضه ناشی از خودشیفتگی و فقدان ظرفیت تصدیق صدایی است که ناهمخوان است. عدم رعایت حرمت کسی که صدایی دیگر دارد، عارضه‌ای است که از همان نخست با جمهوری اسلامی همراه بود و امروز آن را به ورطه اقلیت شدگی می‌برد.

دوستان منتقد از تشییع پیکر سردار سلیمانی پرسیده‌اند و اینکه چرا به آن رویداد اشاره‌ای نمی‌کنم. واقع این است که اتفاقاً آن رویداد می‌توانست بهانه‌ای برای اثبات در اکثریت بودگی نظام باشد.آن رویداد همه ارکان نظام را به فغان آورد و همزمان دکتر عبدلکریم سروش، سید محمد خاتمی، مصطفی تاج زاده و بخش مهمی از نیروهای ملی مذهبی نیز همراه شدند. اما متاسفانه نظام و دستگاه‌های تبلیغاتی‌اش، نه تنها استقبال به عمل نیاوردند بلکه با توهین تحقیر و تمسخر واکنش نشان دادند.

بنابراین اجازه بدهید مدعای خودم را تصحیح کنم. جمهوری اسلامی می‌تواند اکثریت باشد، اما با صداهای گوناگون و زندگی در دریای متلاطمی از تنوع صداها. این همان سرشت حیات ی است. اما گویی به جد انتخاب کرده‌ است که اقلیت باشد. بنابراین هر روز استعدادهای در اکثریت بودگی‌اش را از پنجره به بیرون پرتاب می‌کند.


هر عصری به یک بیماری دچار است و عصر ما به بیماری خودشیفتگی (کرسیتوفر لاش). ما خودشیفته‌ایم و نشانگان آن را هم در سطح فردی و هم در سطح  ی می‌توان پیدا کرد. من روانشناس نیستم، به ت علاقه‌مندم و ریشه بسیاری از مشکلات امروز حیات ی مان را در خودشیفتگی‌های فردی، جمعی و ی‌مان پیدا می‌کنم.

در جوانی‌ام انقلاب را تجربه‌ کرده‌ام، در شمار اسلام گرایان بودم. هنوز هم هستم. به عنوان کسانی که پیروز میدان رقابت ی بودیم، به بیماری خودشیفتگی عصر جدید مبتلا شدیم. با این بیماری هم اعتبار اسلام را تضعیف کردیم، هم بنیاد جامعه ی را. هم ریشه‌های همدلی اجتماعی را سست کردیم، هم به حیات اخلاقی جامعه صدمه رساندیم.

همه چیز شاید از یک فهم نادرست ریشه می‌گرفت. ما اکثریت بودیم، ولی معلوم نبود چرا احساس حقانیت هم می‌کردیم. در اتخاذ تصمیم‌های ی ناگفته پیداست که رای اکثریت مبنای عمل است. اقلیت باید تمکین کند. اما این نکته واضح به هیچ رو به این معنا نیست که اکثریت صاحب حق هم هست و اقلیت منحرف و از راه مانده و نیازمند به تربیت و هدایت. رای اکثریت باید مبنای تصمیم گیری قرار گیرد. این یک اصل ی است و از ضرورت زندگی ی نشات می‌گیرد، اما اینکه اکثریت صاحب حق هم هست، چیزی نبود که ما اسلام گراها از ضرورت زندگی ی نتیجه بگیریم. ما ار ابن حیث که انقلابی بودیم صدای اکثریت را صدای خدا می‌پنداشتیم و صدای اقلیت را صدای شیطان. البته اسلام گرا هم بودیم، مردمی را که به مدل مد نظر ما رای داده بودند، گرویده به مکتب حق می‌دیدیم و دیگران را منحرف شده از حقیقت.

معیار حقانیت در عرصه ت، نه اقلیت است نه اکثریت. معیار حقانیت، قاعده‌ای است که بتواند برای همه انسان‌های صاحب وجدان و خرد متعارف با هر عقیده و جنیست و دین و منش زندگی قابل پذیرش باشد. شمولیت قاعده تعیین کننده حقانیت در عرصه حیات ی است. آنچه قابلیت دارد همه مردم ایران را شامل شود، قطع نظر از اکثریت و اقلیت و قطع نظر از باور به این یا آن دین، معیار حقانیت در عرصه ملی شمولیت است. اما حتی این هم کافی نیست، آنچه در سطح ملی واجد شاخص شمولیت است، باید در همان حال بتواند قابل پذیرش هر وجدان بی غرض در سراسر عالم نیز باشد.

ما اسلام گرایان اکثریت داشتیم، اما برای آنکه حقانیت هم داشته باشیم، باید باورها و کردارهای خود را مورد آزمون قرار می‌دادیم و مطمئن می‌شدیم آنچه می‌گوییم و عمل می‌کنیم، با قاعده شمولیت هم انطباق دارد. اما همین که از اکثریت بودگی‌مان مطمئن شدیم، هر باور و عملی را که کم و بیش در آن اجماع داشتیم، جاری می‌کردیم. اقلیت‌ها را اساساً به شمار نمی‌آوردیم. موجودیت برخی از آنها را که از اساس انکار کردیم.

اکثریت داشتن، و در همان حال احساس حقانیت کردن همان چیزی است که از آن تحت عنوان خودشیفتگی یاد می‌کنم. مشکل اما گریبان خودمان را هم گرفت. همان خودشیفتگی که مانع دیدن اغیار می‌شد، مانع پذیرش کثرت درونی خود ما هم شد. ما اسلام گراها هم یک صدا و یک رنگ نبودیم. بنابراین ویروس خودشیفتگی به درون هویت بسته ما نفوذ کرد. پرسیدیم کدام صدای اسلام گرا، اکثریت است و با حقانیت اسلامی نیز سازگارتر. این آغاز تسویه حساب با یکدیگر شد. کم کم یکدیگر را از دایره بیرون راندیم. آنها که در درون ماندند هم از تاثیر این ویروس خودشیفتگی در امان نماندند. همینطور ماجرا تداوم یافت تا جایی که آن اسلام گرایانی که در کانون مانده بودند، مطابق رای خودشان صاحب حقانیت بودند اما اکثریت نداشتند. اقلیتی شدند بدون آنکه هیچ گاه این نکته را بپذیرند. چون اگر می‌پذیرفتند آنگاه باید تسلیم آن قاعده دیگر می‌شدند که اکثریت حق تصمیم‌گیری در امور اجرایی کشور دارد. چنین بود که به تدریج خوی استبداد رای در ما قوت گرفت.

این عارضه تنها به یک جناح در درون نظام ی اختصاص ندارد، در میان اپوزیسیون هم عارضه خودشیفئگی جریان دارد. هنوز آتشی گرم نشده، مدعی اکثریت‌اند و همراه با آن مدعی حقانیت. واقع این است که در ایران امروز هیچ کس واجد اکثریت نیست. همه اقلیت شده‌ایم و در همان حال همه احساس حقانیت هم می‌کنیم. وای به حال جامعه‌ای که چنین شود.

باید ویروس خودشیفتگی را از جان و زندگی و هویت‌ها و مواریث فرهنگی و تاریخی‌مان بیرون ببریم. شرط آن گشودگی به غیر است. باید همه خود را آزمون کنیم که چقدر حاضر به گوش سپردن به دیگری و رعایت دیگری هستیم. چقدر حاضر به پذیرش مسئولیت آن دیگری هستیم که با ما یکسان نیست، هویتی متفاوت دارد و متفاوت می‌اندیشد. اکثریت را می‌توان شمرد و از اقلیت تمیز داد. اما تکلیف حقانیت در عرصه ت همیشه نامعلوم است. همیشه باید مطمئن شویم آیا قاعده یا تصمیم ما، شمولیت کامل دارد یا نه. هیچ گاه به این پرسش پاسخ سرراستی نمی‌توان داد. بنابراین احساس حقانیت را همیشه باید به تعویق انداخت.

در پرتو تعویق احساس حقانیت، کمی دچار تردید می‌شویم، اما کم کم خودشیفتگی از میان ما برمی‌خیزد، کم کم احساسات تازه‌ای در ما ظهور می‌کند. به تدریج در می‌یابیم قدرت دوست داشتن دیگران را پیدا کرده‌ایم. کم کم از مردن هیچ کس خوشحال نخواهیم شد. به تدریج از تلاش هر روزه‌مان برای تمیز دادن فهرست شهدا از فهرست هلاک شدگان و به درک واصل شدگان دست می‌کشیم. می‌توانیم حتی در کنار جنازه‌های دشمن‌مان نیز بنشینیم و گریه کنیم. او را که شکنجه‌مان می‌کند یک قربانی بیانگاریم و روی اش را ببوسیم.

. 1. این یادداشت در پاسخ به نقد جناب آقای محمد علی بیگی نوشته شد که در صفحه اندیشه رومه فرهیختگان منتشر شده بود.

2. در باره نظر کرستوفر لاش، به مقاله دکتر عبدلکریم رشیدیان رجوع کنید: عبدلکریم رشیدیان، فرهنگ خودشیفتگی بررسی دو دیدگاه، پژوهشنامه علوم انسانی، شماره 49، بهار 1385، 215-234. 


سرانجام از معامله قرن رونمایی شد: سند صلحی اعلام شده و احتمالاً قرار است به بهای جنگ و سرکوب و تحریم به فلسطینی‌ها تحمیل شود. به گمانم نام مناسبی برای آن اختیار شده است: معامله قرن. این معامله، بیانگر سرشت قرنی است که دو دهه از آن گذشته است. رئیس جمهور آمریکا و اسرائیل مطابق با طرحی، بنیانگذار یک نظام آپارتاید تازه شده‌اند، سه کشور عربی در محل اعلام طرح حاضر شده‌اند، کشورهای عربی دیگر، به استثنای اردن، یا همراه شده‌اند یا سکوت اختیار کرده‌اند. سایر کشورهای دنیا نیز، سکوت یا مواضع مزورانه‌ای اختیار کرده‌اند. در این میان، معلوم نیست مخالفت گروه‌های فلسطینی و ایران، چه اهمیتی دارد؟

در قرن بیستم محدوده‌ای برای بی شرمی وجود داشت. اعلام چنین طرحی، طوفانی در منطقه بر می‌انگیخت و در جهان نیز، مخالفت‌های گسترده‌ای ظهور می‌کرد. ایدئولوژی‌ها در قرن بیستم هر کدام بر منظومه‌ای از ارزش‌های متفاوت تکیه می‌کردند. لیبرالیسم و مارکسیسم و در این اواخر اسلام ی، با هم منازعه می‌کردند اما این نزاع، به تولید و حراست از حدودی از شرم بین المللی کمک می‌کرد. گویی طوفان زور و پول و نژاد پرستی و بنیادگرایی و خاص گرایی‌های دینی همه چیز را با خود برده است. منجمله از آنها شرم است.

شرم یک واکنش روانی در نتیجه قدرت اخلاقی جامعه است. اخلاق در جامعه داخلی و بین المللی بی اعتبار شده است. حاصلش تمدارانی مثل ترامپ است که شرم نمی‌کند اگر اعلام کند همه موجودیت یک ملت را با پنجاه میلیارد دلار می‌خرد. وقتی شرمی در میان نیست، پول و زور است که دائر مدار است.

امروز لازم است از خود بپرسیم ما چه کرده‌ایم؟ می‌توانیم افزایش مقدار زور و پولمان را شمارش کنیم. اما چقدر می‌توانیم به حفظ و گسترش حریم شرم در عرصه داخلی یا جهانی افتخار کنیم؟ ما انقلابمان را فرهنگی و اخلاقی می‌خواندیم. انتظار می‌رفت حریمی از شرم و اخلاق در عرصه منطقه‌ای و جهانی ایجاد کرده باشیم تا هر تمداری را در تله مبارک شرم بیاندازیم. اگر به جای آنکه صرفاً به تولید ترس در رقیب و حریفمان بیاندیشیم، کمی هم به شرایط تولید شرم می‌اندیشیدیم، جامعه، منطقه و جهان بهتری داشتیم.


ایران تنها کشور جهان است که ظرف یکصد سال، دو انقلاب را با چشم خود دیده است.

جامعه‌ای که چندان با انقلاب سر و کار ندارد، آرام است. کمتر با حادثه و خبرهای غیر منتظره دست به گریبان می‌شود. آرزوهای بزرگ ندارد و به بهبود تدریجی زندگی روزمره عادت کرده است. اما جامعه‌ای که در آن انقلاب روی می‌دهد، ناآرام است. شب که به خواب می‌روی، صبح ممکن است در وضعیتی تازه بیدار شوی. جامعه انقلابی همیشه آبستن است. گاهی آشکار گاهی پنهان.

در جامعه انقلابی، نظام مستقری هست اما هیچگاه خود را باور نمی‌کند. همیشه دلنگران است طوفانی بوزد و موجودیتش را با مخاطره مواجه کند. به پشتیبانی مردم شدیداً نیازمند است. هر روز به بهانه‌ای می‌خواهد از حمایت گسترده مردم کسب اعتماد کند. اگر احساس کند، پشتیبانی مردم رو به کاهش می‌رود اعتماد به نفس خود را از دست می‌دهد. به سرعت خشمگین و خشن می‌شود و در خطر گسیختگی قرار می‌گیرد. صدای مخالف را بر نمی‌تابد. اقبال مردم از مخالفین را حتی یک لحظه تحمل نمی‌کند. حکومت برآمده از انقلاب مرعوب است. مرعوب زاده می‌شود و مرعوب زندگی می‌کند.

مردم در جامعه انقلابی همیشه ناراضی‌اند. به هیچ وضع موجودی رضایت نمی‌دهند. چرا که هر وضع موجود با مشکلاتی همراه است و آنها با توقع ریشه کن شدن مشکلات انقلاب کرده‌اند. آنها با این فرض انقلاب کردند که همه مشکلات کشور ناشی از وجود یک نظام دیکتاتور و فاسد است. حال که انقلاب کرده‌اند معیارشان برای ارزیابی موفقیت نظام تازه ریشه کن شدن مشکلات است. اگر نظام در ریشه کن ساختن مشکلاتی مثل فقر و فساد ناموفق است و حتی بر دامنه مشکلات افزوده، در شمار همان نظامی قرار می‌گیرد که انقلاب علیه آن اتفاق افتاد.

نظام مرعوب، برای اداره متعارف یک جامعه چیزی نمی‌آموزد و مردم نیز سهمی از مشکلات موجود را بر عهده نمی‌گیرند. نظام برای پوشش دادن به ناکارآمدی‌های خود، مرتب بحران‌های تازه خلق می‌کند تا وانمود کند از بس گرفتار بحران‌های بزرگ و حماسی است به کار و بار روزمره مردم نمی‌رسد. مردم هم روز به روز خسته‌تر و ناتوان‌تر می‌شوند و وضع موجود را جز با دگرگونی‌های بنیادی قابل رفع نمی‌یابند. پس منتظر یک منجی می‌مانند و انقلابی تازه.

انقلاب‌ها انر‌‌ژی‌های بزرگ خلق می‌کنند اما کمتر انقلابی هست که پس از پیروزی بتواند آن همه انرژی را هدایت کند و به جای تخریب، تاسیس کند، بیافریند و چشم‌اندازهای تازه را به صحنه عملی زندگانی مردم بیاورد.

جامعه‌ای که به انقلاب خو کرده، به بیماری‌های مزمن دچار است. قبل از هر کار باید به این بیماری‌ها توجه کرد و به رفع یا تقلیل آثار آن کوشید.


ت در ایران، چهار دهه است جامعه را می‌بلعد. بیرون از خود چشم دیدن هیچ چیز را ندارد. دین، اخلاق، اقتصاد، فرهنگ، نفرت، عشق و دوستی، هنر و حتی مرگ در شکم ت جای گرفته‌اند. ت گاه خشن بوده، گاه ملایم، گاه لباس تقوا پوشیده گاه لباس پزشک، گاه از آسمان به زیر آمده و گاه از زیرزمین به بالا، اما هر بار تکه‌ای از بدن جامعه را به شکم ت برده است. این در حالی است که ت تنها جزئی از جامعه است. ت باید جزئی از جامعه باقی بماند تا اخلاقی باشد، تا جامعه بتواند از ارزش‌ها و سرمایه‌های خود برای نسل آینده دفاع کند.

طی چهار دهه گذشته جمهوری اسلامی با فوریت ناشی از آرمان‌گرایی‌هایش و ضرورت مبارزه با دشمنانش اجزاء بدن جامعه را به میخ ت کوبید. اصلاح طلبان نیز طی دو دهه گذشته با طرح مساله دمکراتیک کردن نظم ی، به این روند پیوستند و میخ ت را به هر آنجا که دستشان می‌رسید کوبیدند.

نقطه مقابل آنچه گفتم، ت زدایی از جامعه نیست. اتفاقاً ممکن کردن ت است. امروز ت در ایران با بلعیدن همه دار و ندار جامعه، خود را ناممکن کرده است. حکومت با محدودیت انتخابات، در لاک داشته‌ها و ناداشته‌های خود فرومی‌رود و مردمان نیز در لاک عسرت‌های زندگی‌شان. این حاصل بسط ت است که خود را معدوم کرده است. بازگشت به جامعه با تاکید بر این نکته آغاز می‌شود که جامعه کلیتی دارد متشکل از ساحات گوناگون. ساحاتی که هر کدام منطق و مضمون مختص خود را دارند. اجازه بدهید مثالی بزنم. چهل سال است که با دین حکومتی شده مواجهیم. همه شاهدیم که دین حکومتی شده به حکومت یاری می‌دهد تا کسب مشروعیت کند اما دین را از کارکرد خود تهی کرده است. دین دیگر کمکی به اخلاقی تر شدن جامعه نمی‌کند. حتی در آن اختلال ایجاد می‌کند. جامعه در اخلاقی بودن خود نیازمند دین است. اینک جامعه از این یاری رسان مهم محروم شده است. اگر دین همچنان از قدرت پیشین بهره‌مند بود، امروز می‌توانست به جامعه در مقابل تعرض عرصه ت کمک کند. همان بلا که بر سر دین آمده، بر سر اخلاق، هنر، فرهنگ، اقتصاد، خلاقیت، دوستی، عشق، و حتی مرگ نیز آمده است. تفکر به مرگ می‌تواند گریزگاهی باشد تا جامعه حیات خلوتی برای تفکر به خویشتن و فاصله گیری از وضعیت موجود و نقد آن داشته باشد.

خبرهای تازه‌ای در راه است. حکومت به تدریج درهای نیمه باز ت را می‌بندد. دمکراسی خواهی مبتنی بر چرخ انتخابات معنای خود را به تدریج از دست می‌دهد. همزمان با تغییر مسیر نظام، این سو نیز خبرهای تازه‌ای هست. تصادفا یک بیانیه دانشجویی خواندم که توسط گروهی با عنوان دانشجویان متحد» امضا شده است. مفاهیمی در این بیانیه هست که توجهم را جلب کرد. به این نتیجه رسیدم که همزمان با تغییر رویه نظام ی، در جامعه مدنی هم خبرهایی هست. گویی یک بازآرایی تازه در راه است. این متن با عنوان بیانیه دانشجویان متحد پیرامون انتخابات مجلس» در سایت‌های مختلف منتشر شده است. در این بیانیه به جای بحث و گفتگو پیرامون شرکت یا عدم شرکت در انتخابات، از یک استراتژی جایگزین سخن به میان آمده است: بازگشت به جامعه. یا به تعبیر دقیق‌تر با مردم به سوی جامعه». ظهور این سنخ عبارت‌های تازه، حاصل تاملات نظری یک فرد و یک جمع نیست. ابداع ناشی از بن بست‌های عملی است. زایش زبان است هنگامی که به نظر می‌رسد دست‌ها و پاها بسته شده‌اند. مفهوم زاده می‌شود. اگر چه برای بقاء و زنده ماندنش باید تمهیدات تازه کرد. متنی که دانشجویان متحد نوشته‌اند، زایشگر این مفهوم تازه هست، اما متاسفانه اسباب و لوازم کافی برای زنده ماندن این کودک در متن نیست. بیم آن می‌رود که کودک تازه به عالم آمده خیلی زود از جهان برود. من خیال می‌کنم با مردم به سوی جامعه رفتن، مقدمات و موخراتی دارد و موماتی که بیانیه دانشجویان به این مومات کم توجه یا بی توجه است.

اول: دانشجویان باید در وهله نخست خود را نقد کنند. باید نشان دهند خودشان نیز در فرایند بسط ید عرصه ت به عرصه‌های زندگی و جامعه نقش داشته‌اند. بازگشت به جامعه، به خودی خود اعتراف به این نکته است که تا کنون متوجه جامعه نبوده‌ایم. باید دانست بازگشت به جامعه چه مقومات و موماتی دارد. دمکراسی خواهی به فرم ایرانی، تنها حول تقدس صندوق انتخابات گردش ‌کرد. این صندوق مقدس شده را همه باهم به جامعه بردیم و شفای همه دردها را از آن خواستیم. این نقد از این حیث اهمیت دارد که بازگشت به جامعه تنها به یافتن مسیر تازه‌ای برای تولید فشار ی تقلیل پیدا نکند. دمکراسی خواهی می‌توانست معنای فربه‌تری پیدا کند. به طوری که قوت بخشی به جامعه را در صدر کار خود قرار دهد و بر آن باشد که جامعه قدرتمند، راه خود را در عرصه ی پیدا خواهد کرد.

خواننده بیانیه احساس می‌کند دانشجویان قصد دارند به جامعه بازگردند و حاشیه‌ها و فرودستان و زخم دیدگان را گردآورند، آنها را بسیج کنند و همه چیز را آماده یک صف آرایی تازه ی کنند. این درست همان استراتژی هجوم ی به جامعه است. ی شدن را در وهله نخست باید به خود جامعه واگذار کرد. بازگشت به جامعه نباید صرفاً از منظر احیای پتانسیل‌های بسیج ی صورت گیرد.

دوم: استراتژی بازگشت به جامعه مستم درک این نکته است که جامعه عرصه‌ای فراخ‌تر و کلی‌تر از حیات ی است. باید در وهله نخست به التیام آن وجوه زخمی شده پرداخت. باید نشان داد هنر، فکر، فلسفه، اخلاق، دین و سایر قلمروهای زندگی، منطق‌های بالنسبه مستقلی دارند که نباید تماماً قربانی کنش و واکنش‌های ی شوند. آنها باید به امکان‌هایی برای تماشای میدان ت تبدیل شوند. با تمسک به آنها باید عرصه ت را داوری کرد و به امکان‌های هدایت و محدودیت آن اندیشید. باید نشان داد اگر جامعه امروز در مقابل تعرض حکومت هیچ دستاویزی برای دفاع از خود ندارد، حاصل تن در دادن به منطق بی مهار ی است.

سوم: استراتژی بازگشت به جامعه، با تعجیل و خواست نتایج فوری همخوان نیست. جامعه امروز پر از امور ضروری و بحرانی است. اما همیشه در خط تیز بحران‌ها ایستادن، فکر را تعطیل می‌کند. ما برای مقابله با بحران‌ها و جلوگیری از بحران‌های تازه نیازمند تامل و تفکریم. باور کنیم خواست نتایج فوری و دم دست، سبب می‌شود عجولانه همه چیز را به مخزن سوخت بسیج ی بریزیم. اساساً تند چرخاندن چرخ ت، مقتضی نگاه ابزاری به همه ساحات حیات انسانی است. کمی باید صبور بود و در کنار بازیگری تماشاگر هم بود. ما در نتیجه تعجیل، تماشاگری را به کلی از دست داده‌ایم و ناخواسته خود به بازیگران صحنه‌ای تبدیل شده‌ایم که با آن ستیز می‌کنیم.

چهارم: استراتژی بازگشت به جامعه زبان و زبان‌های تاره می‌طلبد. با طبل و توپ و تشر ی نمی‌توان به جامعه بازگشت. باید به زبان هنر اجازه داد همانطور که اقتضای زبان هنر است ظهور کند. زبان دین را باید از حصر زبان ت نجات داد. باید تصویرهای کلیشه شده از زندگی را تنوع بخشید. حتی باید به هیبت مرگ، بیرون از ت اندیشید.

مومات نظری و عملی استراتژی بازگشت به جامعه بیش از این هاست. باید بیشتر سخن گفت و گفتگو کرد. این راه البته کمی دیر است. بازگشت به جامعه باید خیلی زودتر از اینها اتفاق می‌افتاد. اما هنوز هم راهی جز آن وجود ندارد. @javadkashi


کرونا به ظاهر اسم رمز جدایی و مرگ است. اما خوب که به آن بیاندیشی، اسم رمز زندگی و وحدت است. اسم رمز جدایی است وقتی به قول آن خواننده افغان یار از یار می‌ترسد، فروشنده از مشتری، رهگذر از رهگذران، فرزند از پدر و چه می‌گویم حتی فرد از دستان خود می‌ترسد. اما این همه پرهیز از دیگری و ترس، کودک ناخواسته‌ای در درون پنهان کرده است.

این‌ها که امروز می‌ترسند و از هم فاصله می‌گیرند، تا همین چند ماه پیش، به هم لبخند ریاکارانه می‌زدند روی هم را می‌بوسیدند اما به هزار صورت خواسته یا ناخواسته از هم فاصله می‌گرفتند و حساب خود را از حساب دیگران متمایز می‌کردند. حراست از منافع فردی و تلاش برای افزون کردن آن، برادر را رویاروی خواهر قرار می‌داد و همسایه را پر از خشم نسبت به همسایه می‌کرد. شب و روز علیه هم حیله می‌کردیم و از کلاهی که سر دیگری گذاشته‌ایم مسرور بودیم. هویت‌هایی که در عرصه جامعه و ت ساخته می‌شد، پر بود از قابلیت‌های دشمن پروری. طرد و تحقیر می‌کردیم، جان یکدیگر را با خشم می‌گرفتیم و احساس پیروزی و سروری می‌کردیم. ویروس خودشیفتگی‌های فردی، جناحی، دینی، ملی و ی، همه جا گیر شده بود.

اگر معیار مرگ و میر ناشی از ویروس است، یک عقل منصف باید کارنامه ویروس کرونا را با کارنامه مرگ و میر ناشی از ویروس خودشیفتگی‌های اجتماعی، دینی و ی ما آدمیان مقایسه کند. البته اگر به مرگ و میر اکتفا نکنیم، و طرد و تحقیر و نادیده گرفته شدگی را هم به حساب آوریم، حساب کرونا کاملاً پاک است.

با کرونا، از هم فاصله می‌گیریم حتی از دستانمان. اما در عین حال در وضعیتی پرتاب شده‌ایم که یک ویروس مرزها را از هم دریده است. از چین، به قم سفر می‌کند، عامی و را از هم نمی‌شناسد. فقیر و غنی را در هم می‌آمیزد، مردمان و حاکمان را یکسان هدف می‌گیرد، جهان سوم و جهان اول را در می‌نوردد. ابرقدرت و کشورهای فقیر و فرودست را کنار هم می‌نشاند.

امروز تنها پزشکان سخن درخور توجه دارند. پزشک قطع نظر از این که مسلمان یا یهودی یا غربی یا شرقی است، مرجعیت یافته است. آنها با زبانی سخن می‌گویند که از مرزهای هویت‌های ستیزنده وکور فراتر می‌رود. همه به پزشک نظر دارند، تلاش‌های عملی و پژوهشی‌شان آنها را دنبال می‌کنند. پزشک سخن معتبر ایجاد می‌کند و سخنش سخن عموم بشری است. آنها ایستاده‌اند، بیمار می‌شوند و از دنیا می‌روند، بی آنکه قطره‌ای کینه در دل داشته باشند.
دیگر امور بشری از وجوه تمایزگذارشان تهی شده‌اند: از دین، فقط خدا مانده که موضوع توکل و اتکاست، خدایی که خدای همگان است. از ت، فقط کارآمدی و تلاش موثر برای رفع آلام مردم باقی مانده است، از رابطه‌های انسانی، فقط ملاحظات ناظر به حراست از خود و دیگری برای بقاء جمعی. از هویت ملی، تلاش برای در امان نگاه داشتن بشریت از احتمال شر ناشی از آلودگی ما.

کرونا هر یک از ما را به زیر کشیده است. در بارگاه کرونا، بیشتر محتمل است ناقل بیماری و آلودگی باشیم تا حامل پیام نجات بخش برای بشریت. بیشتر باید بابت میزان تلفات و افراد مبتلا، خود را پاسخگوی بشریت بدانیم تا خورشیدی که همه باید به آن خیره بمانند. مبارزه با کرونا هم مثل جبهه‌های جنگ است اما در این میدان، تنها روان و جان و دانش و رفتاری پیش می‌رود که نگاهی جهانشمول داشته باشد. پر باشد از دوستی آدمیان با هر وضعیت و جایگاهی.

برکت ناشی از آن نطفه‌ هنوز بارور نشده، جهان ما را بی معنا کرده است. کرونا منتظر زبان و نظامی از رفتار است که مبتنی است بر خواست خیرخواهانه عموم بشری. مردم این روزها نمی‌فهمند چرا هنوز هم فعالان دانشجویی مثل ضیاء نبوی بازداشت می‌شوند، چه وقت صدور حکم علیه فعالان آبان ماه است. با چشمانی گیج به تبلیغات پوچ تلویزیون نگاه می‌کنند که حاکی از کارآمدی نظام است. در همان حال ناباورانه به صفحاتی در اینترنت نگاه می‌کنند که تلاش دارند در میان این طوفان جهانی، اسنادی تازه از ناکارآمدی جمهوری اسلامی بر ملا کنند، بی بی سی و تلویزون آمریکا را می‌نگرند و نمی‌فهمند مقصودشان از تکرار سوگیری‌های تبلیغاتی این بار به نام کرونا چیست. کرونا، روان مردم و جامعه را به سویی دیگر برده است. سویی مبارک که نباید آن را فرونهاد.

ما آدم‌ها، وقتی در سلامتی به سر می‌بریم و کم و بیش روانمان آسوده است امکان‌های زندگی را بر سر هم می‌کوبیم. هر روز با بهانه‌ای به هم هجوم می‌بریم. اما ترس از مرگ پیامبری است که گویا از جهانی دیگر خبر می‌آورد، فریاد می‌زند کافی است. همه فرصت‌های تداوم زندگی را آنقدر بر سر هم کوبیدید که دیگر چیزی از آن باقی نمانده است. اینک قراردادی تازه منعقد کنید و زندگی تازه‌ای را رقم بزنید. مرگ این چنین منجی زندگی می‌شود.


زیباترین اوراق دفتر خاطرات آدمی خاطرات عاشقانه است. عشق‌های دوره نوجوانی، عشق‌ منتهی به ازدواج، و حتی عشق‌های دوران پیری. عشق‌های آشکار، عشق‌های پنهان. عشق‌های چند ساله، چندماهه و حتی عشق‌هایی که لحظاتی بیش دوام نمی‌آورند. در یک نگاه متولد می‌شوند و عمری کوتاه دارند. حتی تلخی روزها و ماه‌ها و سال‌هایی که بی عشق می‌گذرد، شیرین‌ترین روزهای زندگی است. سینه آدم‌ها انباشته از رازهای متنوع از عشق‌های بلند و کوتاه و ماندنی و رفتنی است. اما شگفتا از عشقی که هم عشق دوران نوجوانی است، هم عشق منتهی به ازدواج، هم عشق دوران پیری.

تنها در افسانه‌ها باید شنید از زنی که یک عمر در نگاه یک مرد قامت رعنای یک عشق دل انگیز باشد. یک عمر ضمیر و جان یک مرد را به سمت زیباترین افق‌های عالم گشوده نگاه داشته باشد. یک عمر آسمانی باشد برای پرواز یک مرد. آنگاه چه ستمی است بر آن مرد اگر آن فرشته زیبا درهای آسمان را بی خبر بگشاید و برای همیشه برود. هیچ کس، هیچ کس نمی‌تواند عمق اندوه و تنهایی آن مرد را دریابد. هیچ کس قادر به تسلای چنان دلی نیست.

شب پیش عفت همسر محمد محمدی گرگانی درگذشت. کرونا داس در دست می‌گردد و شاخ عمر کسانی را می‌برد و می‌رود. بی آنکه از نامش بپرسد. از زندگی‌اش و از آنچه بر ساق هستی‌اش در این عالم روئیده است.

سال پیش برای آخرین بار دیدمش. آمده بود دانشکده برای شنیدن سخنرانی محمد آقا. سلام و علیکی کردم. آخرین چیزی که از او به یاد دارم، همان نگاه زیبای عمیق عاشقانه‌ای بود که به محمد آقا کرد. رفت. من به اتاقم بازگشتم. اما با خود فکر می‌کردم، چطور ممکن است اینهمه یک عشق پایدار بماند. چقدر جان و روح بزرگ می‌خواهد اینهمه عاشق بودن.

عشق بی میانجی اینهمه دوام ندارد. روز نخست همه چیز از عشق یک دختر و پسر نوجوان به یکدیگر آغاز شد. اما دوامش به عشقی بود که هر یک به والاترین ارزش‌های انسانی و اخلاقی داشتند. به شجاعت زندگی در مرزهای خونین خطر. به شجاعت بودن در مرزهای زندگی و مرگ. چنین بود که هر دو همه جا چشمه‌های جوشنده عشق و مهر بودند. شخصیت عاشق عفت خانم و محمد آقا، به صحنه‌های مبارزه و مقاومت و زندان منحصر نبود، عفت خانم مادر و همسایه عاشقی هم بود. از در و دیوار خانه‌اش عشق می‌بارید. از یک چای ساده که تعارف می‌کرد. چنانکه محمد آقا، هنوز هم چشمه روان یک مرد عاشق و والاست. هر کجا که هست. با هر که رو بروست. به هر که و هر چه که می‌نگرد.

دوستان می‌گفتند محمد آقا این روزها بی‌تاب است. من تاب بی تابی‌اش را ندارم.

همه چشم از این جهان می‌بندند. عفت خانم هم چشم از جهان فروبست. او و هم نسل‌های او، آخرین بازمانده‌های نسلی بودند که والا زیستند. والا به جهان نگریستند. به عالم والایی بخشیدند. اما منحنی تحول روزگار به سمت میانمایگی رفت. هر روز همه چیز به سبک و سلیقه میانمایگان ساخته شد. آنها اسطوره‌های مقاومت بودند، بی آنکه چیزی از این جهان طلب کنند. خوش زیستند اما یک روز خوش در این کشور ندیدند. چهل سال پس از انقلاب را در فشار و توهین همان میانمایگان تازه از راه رسیده زیستند.

آن مرد و آن زن، با همه سردی‌های روزگار، دست از عشق به ارزش‌های بزرگ انسانی برنداشتند، لاجرم عشق به یکدیگرشان نیز زاینده‌تر و ماندگارتر شد. عالم هر چه فقیرتر و سرد‌تر ‌شد، جهان مشترک آنها بزرگ‌تر و گرم‌تر ‌شد. من به دل مردی می‌اندیشم که جفت آن جهان بزرگ و گرم عاشقانه‌اش را از دست داده است. من به آن جهان زیبا می‌نگرم که دیگر نیست. من به عالمی می‌اندیشم که گویا به این زودی‌ها توان ساختن چنان جهان‌هایی را بازنخواهد یافت. 


رئیس جمهور گفته: اقدامات دولت علیه کرونا با وجود تحریم‌ها نسبت به دیگر کشورها افتخار آفرین بوده است. ما ایرانی‌ها به چه کسی پناه ببریم به چه نهادی شکایت کنیم که فعلا نمی‌خواهیم به چیزی افتخار کنیم. خریدار افتخارآفرینی‌های حکومت کنندگان هم نیستیم.

همین که جنابعالی به دولت خود بابت اقدام علیه کرونا افتخار می‌کنید، جناح‌های مقابل خود را تحریک می‌کنید این افتخار نصیب جنابعالی نشود، بلکه آنها مدال این افتخار را بر گردن خود بیاویزند. بعد دولت جنابعالی همین اندک کارآمدی را هم که دارد رها می‌کند کارشکنی می‌کند تا مدال افتخار را کسی از دستش نگیرد. آنها هم که به میدان می‌آیند، دردی را درمان نمی‌کنند فقط مدال افتخار را تصاحب می‌کنند.

اعلام آمار واقعی مبتلایان و فوت شدگان، اصل افتخار را ممکن است بی اعتبار کند. پس هر روزبه نحوی در اعلام آمار واقعی اختلال می‌کنید. برای افزایش امکان افتخار، هر روز آمار غیر واقعی‌تر از روز پیش می‌شود. وقتی آمار اعلام شده کاملاً با مدل مورد نظرتان برای افتخار جور درآمد، اولین کسی که آن را باور می‌کند خودتان و دستگاه مدیریت خودتان است. پس در مدیریت این بلا، هر روز از این که هستید هم ناکارآمدتر می‌شوید. وقتی چهره تلخ واقعیت بیش از آنچه شما اعلام می‌کنید، ظاهر شود، دست به گریبان همان سازوکارهای قدیم می‌شوید که دشمنان برای نادیده گرفته شدن اقدامات محیر العقول حکومت ایران، سعی در سیاه نمایی دارند.

جناب به جای آنکه از دیگران برای ربودن مدال افتخار سبقت بگیرید، ابعاد فاجعه را رسما اعلام کنید اگر دروغ هم بگویید و ابعاد ماجرا را بدتر از آنچه هست اعلام کنید، کار غلطی نکرده‌اید. اعلام کنید چقدر برای رویارویی با این مشکل کمبود و کاستی در کشور وجود دارد. از نهادهای دیگر بخواهید این مساله را جدی بگیرند و امکانات خود را در اختیار دولت بگذارند. بگویید شرایط تحریم چقدر کار را مشکل کرده است و خواهان تحولاتی در ت خارجی بشوید. مردم را فراخوان کنید که سهل و آسان با مساله مواجه نشوند. از نهادهای مردمی و فعالان مدنی بخواهید مشارکت کنند. هر از چندی بیایید، از سایر نهادهای فعال شده و مردم بسیج شده تشکر کنید و مدال‌های افتخار به آنها بدهید و بابت کم کاری‌های خود عذر خواهی کنید. گاهی در مراکز درمانی ظاهر شوید. مصلحتی هم شده برای آنها که در این روزها رنج می‌کشند، گریه کنید. نشان دهید شما هم کمی می‌توانید بفهمید رنج مردم یعنی چه. نشان دهید آرام نیستید.

آقای وقتی آرام هستید، لبخند می‌زنید و گاهی مزه هم می‌پرانید. مردم از چهره آرام شما خشمگین می‌شوند. آرامش شما توهین به مردم است. مردم احساس بی پناهی می‌کنند در این چهره آرام. این را می‌فهمید؟

بر حسب آمارهای اعلام شده خودتان، سومین رتبه در جهان را در تعداد مبتلایان و فوت شدگان دارید و در همان حال احساس افتخار هم می‌کنید. با این الگوی عادت شده در نظام جمهوری اسلامی، امکان هر تحولی را می‌بندید. در حالیکه اتفاقاً رویدادهایی از این دست می‌توانند مبنای تحولات بزرگ در کشور باشند.

این نظام چهل ساله، تا کنون در این ابعاد با یک فاجعه ملی مواجه نبوده است. کمبود و کاستی‌های نظام تصمیم‌گیری کشور خود را نشان داده است. می‌توانیم در آئینه این فاجعه ببینیم نحو اولویت گذاری‌های پیشین درعرصه ت خارجی و داخلی، و الگوهای توزیع منابع و عدم شایسته سالاری در نظام، چگونه می‌تواند در روز مبادای امروز فاجعه بیافریند. مساله منحصر به حکومت هم نیست. مردم هم نشان داده‌اند چقدر عقب ماندگی‌‌های فرهنگی دارند. این بحران ثابت کرد تا چه حد بذرهای شرارت و منفعت طلبی در میان خود ما ریشه دوانده‌اند. مردم در حال بازبینی و تصحیح رفتار خود هستند. نظام درمانی و سلامت کشور در حال مشاهده کاستی‌های خود است. نیروهای نظامی برای حل یک مشکل ملی به خط شده‌اند، ماشین‌‌های سرکوب خیابانی، به کار سرکوب یک ویروس بسیج شده‌اند.

جناب لطف کنید افتخار نکنید. اجازه بدهید در پرتو این تجربه یادگیری‌های تازه اتفاق بیافتد. سازمان‌های نهادی و قواعد و مدل‌های تصمیم گیری‌مان، تصحیح شوند. و در بسیاری از موارد به روال متعارف ت نزدیک شویم و گوش حکومت شنوای این سخن ساده شود که حکومت رسالتی بر دوش ندارد، قرار نیست افتخار برای مردم بسازد، حکومت فقط قرار است امور عمومی مردم را مدیریت کند تا مردم در قلمروهای که خود می‌سازند افتخار آفرین شوند.


زیباترین اوراق دفتر خاطرات آدمی خاطرات عاشقانه است. عشق‌های دوره نوجوانی، عشق‌ منتهی به ازدواج، و حتی عشق‌های دوران پیری. عشق‌های آشکار، عشق‌های پنهان. عشق‌های چند ساله، چندماهه و حتی عشق‌هایی که لحظاتی بیش دوام نمی‌آورند. در یک نگاه متولد می‌شوند و عمری کوتاه دارند. حتی تلخی روزها و ماه‌ها و سال‌هایی که بی عشق می‌گذرد، شیرین‌ترین روزهای زندگی است. سینه آدم‌ها انباشته از رازهای متنوع از عشق‌های بلند و کوتاه و ماندنی و رفتنی است. اما شگفتا از عشقی که هم عشق دوران نوجوانی است، هم عشق منتهی به ازدواج، هم عشق دوران پیری.

تنها در افسانه‌ها باید شنید از زنی که یک عمر در نگاه یک مرد قامت رعنای یک عشق دل انگیز باشد. یک عمر ضمیر و جان یک مرد را به سمت زیباترین افق‌های عالم گشوده نگاه داشته باشد. یک عمر آسمانی باشد برای پرواز یک مرد. آنگاه چه ستمی است بر آن مرد اگر آن فرشته زیبا درهای آسمان را بی خبر بگشاید و برای همیشه برود. هیچ کس، هیچ کس نمی‌تواند عمق اندوه و تنهایی آن مرد را دریابد. هیچ کس قادر به تسلای چنان دلی نیست.

شب پیش عفت همسر محمد محمدی گرگانی درگذشت. کرونا داس در دست می‌گردد و شاخ عمر کسانی را می‌برد و می‌رود. بی آنکه از نامش بپرسد. از زندگی‌اش و از آنچه بر ساق هستی‌اش در این عالم روئیده است.

سال پیش برای آخرین بار دیدمش. آمده بود دانشکده برای شنیدن سخنرانی محمد آقا. سلام و علیکی کردم. آخرین چیزی که از او به یاد دارم، همان نگاه زیبای عمیق عاشقانه‌ای بود که به محمد آقا کرد. رفت. من به اتاقم بازگشتم. اما با خود فکر می‌کردم، چطور ممکن است اینهمه یک عشق پایدار بماند. چقدر جان و روح بزرگ می‌خواهد اینهمه عاشق بودن.

عشق بی میانجی اینهمه دوام ندارد. روز نخست همه چیز از عشق یک دختر و پسر نوجوان به یکدیگر آغاز شد. اما دوامش به عشقی بود که هر یک به والاترین ارزش‌های انسانی و اخلاقی داشتند. به شجاعت زندگی در مرزهای خونین خطر. به شجاعت بودن در مرزهای زندگی و مرگ. چنین بود که هر دو همه جا چشمه‌های جوشنده عشق و مهر بودند. شخصیت عاشق عفت خانم و محمد آقا، به صحنه‌های مبارزه و مقاومت و زندان منحصر نبود، عفت خانم مادر و همسایه عاشقی هم بود. از در و دیوار خانه‌اش عشق می‌بارید. از یک چای ساده که تعارف می‌کرد. چنانکه محمد آقا، هنوز هم چشمه روان یک مرد عاشق و والاست. هر کجا که هست. با هر که رو بروست. به هر که و هر چه که می‌نگرد.

دوستان می‌گفتند محمد آقا این روزها بی‌تاب است. من تاب بی تابی‌اش را ندارم.

همه چشم از این جهان می‌بندند. عفت خانم هم چشم از جهان فروبست. او و هم نسل‌های او، آخرین بازمانده‌های نسلی بودند که والا زیستند. والا به جهان نگریستند. به عالم والایی بخشیدند. اما منحنی تحول روزگار به سمت میانمایگی رفت. هر روز همه چیز به سبک و سلیقه میانمایگان ساخته شد. آنها اسطوره‌های مقاومت بودند، بی آنکه چیزی از این جهان طلب کنند. خوش زیستند اما یک روز خوش در این کشور ندیدند. چهل سال پس از انقلاب را در فشار و توهین همان میانمایگان تازه از راه رسیده زیستند.

آن مرد و آن زن، با همه سردی‌های روزگار، دست از عشق به ارزش‌های بزرگ انسانی برنداشتند، لاجرم عشق به یکدیگرشان نیز زاینده‌تر و ماندگارتر شد. عالم هر چه فقیرتر و سرد‌تر ‌شد، جهان مشترک آنها بزرگ‌تر و گرم‌تر ‌شد. من به دل مردی می‌اندیشم که جفت آن جهان بزرگ و گرم عاشقانه‌اش را از دست داده است. من به آن جهان زیبا می‌نگرم که دیگر نیست. من به عالمی می‌اندیشم که گویا به این زودی‌ها توان ساختن چنان جهان‌هایی را بازنخواهد یافت. 


این روزها همه جا سخن از کروناست. این ویروس جان انسان‌ها را هدف گرفته است. بنابراین گفتگو پیرامون آثار کوتاه مدت آن، به مراتب مهم‌تر از هر اثر درازمدت آن است. اما کرونا آثار دراز مدت هم دارد. از جمله در ت. در این یادداشت از منظر خود به پیامدهای درازمدت کرونا بر سپهر ی ایران خواهم پرداخت. نشان خواهم داد کرونا گرم‌ترین و فراگیرترین صحنه درگیری ذهن و روان ما با یک حادثه جهانی است. به این اعتبار می‌تواند نیاز ما به درکی جهانی از امور را تقویت کند. می‌تواند برای نخستین بار، ما را از دوگانه سازی‌های ناشی از کوته بینی‌های فرقه‌ای در عرصه فرهنگی و ی برهاند. می‌تواند در فضای تلخ این همه طرد و انکار، امکانی برای بازبینی خود و دیگران فراهم کند و شاید از زخم کرونا، رحمت بازیابی صلح آمیز خود را پیدا کنیم. مردم می‌گویند مرگ دور هم عروسی است. کرونا سوگوارمان کرده است. اما بیش از هر زمان دیگری با تجربه مرگ دور هم در عرصه جهانی روبروئیم. شاید برکت یک عروسی را در آستین پنهان کرده باشد.

عرصه ی یک آسمان دارد یک زمین. به آسمانش نگاه کنی، پر از ستاره‌ درخشان است که همه تماشایی و خواستنی‌اند: آزادی، عدالت، استقلال، فضیلت، معنویت، نوع دوستی و . اما زمین‌اش مملو از طرد و ستیز و تنازع و حذف دیگران است. نکته جالب این است که جدال کنندگان زمینی سبدی در دست دارند و از همه ستاره‌ها نمونه‌ای در آن هست. همه طرفدار همه خوب‌های ت‌اند. هیچ کس مخالف دمکراسی نیست، همه جانبدار عدالت و صلح و نوع دوستی‌اند. اما آنچه انها را متفاوت می‌کند نوع اولویت گذاری شان است. کدام ستاره را در رتبه نخست چیده‌اند و چگونه بقیه را در دنبال آن سامان داده‌اند.

ت در وجه گفتاری‌اش چیزی جز نظام اولویت گذاری نیست. هر جریان ی بسته به موقعیت و فرصت‌ها و بسترهای اجتماعی و فرهنگی‌اش، سنخی از اولویت گذاری را اختیار کرده است. این نظام‌های اولویت گذاری بیهوده و صرفاً در نتیجه تبلیغات قدرت پیدا نکرده‌اند، حوادث است که قدرت گرفتن سنخی از اولویت گذاری بر سنخ دیگر را باورپذیر کرده است. رویدادها سبب می‌شوند نظام اولویت گذاری یک جریان ی، بر دیگر جریانات اولویت پیدا کند و باد بر پرچم اقبالش بوزد.

جمهوری اسلامی ایران از یک انقلاب برآمد. ولی نظام اولویت گذاری و شاکله نهادی‌اش از جنگ برخاسته است. تا کنون برغم حوادث مهمی نظیر جنبش اصلاحات، جنبش‌های مدنی و دمکراتیک، و جنبش‌های مربوط به طبقات فرودست، همچنان این نظام اولویت گذاری داوم یافته است. اگرچه هر یک به سهم خود تغییراتی را در آن رقم زده است. کرونا اما از سنخ دیگری است و نظام برآمده از آن برای تداوم خود با چالش بزرگ خروج از خاص گرایی مواجه است. در این یادداشت به این نکته خواهم پرداخت.

 

جنگ و نظام اولویت گذار آن

جنگ مهم‌ترین و گرم‌ترین رویدادی است که دوگانه ماندگار می‌سازد: مای خوب و ذیحق، در مقابل آنهای خصم و باطل و دیوصفت. با حماسه و فداکاری توام است و ارزش‌هایی خلق می‌کند که به کلی از محدوده حساب و کتاب‌های متعارف دور است. فهرمان ساز است. در آن شکست و پیروزی و پایداری و مقاومت ارزشمند است. فر و شکوه و شجاعت در آن محوریت دارد. در جنگ‌ها اسطوره‌ها و باورهای دینی و عرفانی به خدمت گرفته می‌شوند تا به صحنه جنگ قدسیت عطا کنند. با این نظام پرقدرت معنایی‌اش، این قابلیت را پیدا می‌کند که یک نظام اولویت ساز عرضه کند و بار معنایی خود را به همه چیز منجمله فرهنگ و دین ساری کند. یک مبنای تازه بسازد برای فهم و تفسیر متون دینی و تاریخی و حماسی. جنگ‌ ما و صدام حسین نظمی از سخن تولید کرد و الگویی از فهم جامعه عرضه کرد و مطابق با این همه الگویی از اولویت گذاری ساخته شد. توسعه، دمکراسی، عدالت، دین، معنویت، و اقتصاد و فرهنگ معنا و جایگاهی به خود اختصاص دادند. سمت و سوی توسعه به سمتی قابل قبول بود که کشور را به یک کل بی نیاز از عالم تبدیل کند. دمکراسی به یک مناسک اثبات پشتیبانی مردم از نظام تعبیر شد. عدالت مصداق خود را در مبارزه با کشورهای قدرتمند جهان پیدا کرد. معنویت پشت کردن به تمنیات مادی و مقاومت در صحنه مبارزه و جنگ حق و باطل فهم شد. فرهنگ انتقال مفاهیم و ارزش‌های موید فداکاری و نبرد بود. خلاصه جنگ و مقاومت به کانون بازتعریف همه چیز تبدیل شد و به دنبال خود بازسازی نهادی امور تصمیم گیری و اجرایی.

گفتار برآمده از جنگ واجد ارزش‌های انسانی مهمی نظیر فداکاری، گذشت و رشادت است. اما از نحوی خاص گرایی رنج می‌برد. یک اقلیت شجاع و از خود گذشته را در کانون قرار می‌دهد، اکثریت را به حاشیه تماشاگر و تشویق کننده تبدیل می‌کند و به همه چیز و همه کس با دیده تردید می‌نگرد. مستعد پرورش نوعی خودشیفتگی و تحقیر و نادیده انگاری دیگران است. همه کشورهای جهان را به سه گروه تقسیم می‌کند: اقلیت همسو، اقلیت بی طرف و اکثریتی که در جایگاه خصم نشسته‌اند. جنگ مقدس چنان اولویت پیدا می‌کند که همه امور دیگر مدیریت امور عمومی به حاشیه می‌روند و به بنگاه‌های تامین کننده امکانات پیشبرد جنگ تبدیل می‌شوند. به کثرت عرصه عمومی به منزله وجه جدایی ناپذیر حیات ی بد بین است، و ارزش‌های ی نظیر مدارا، نگرش بی طرف و عام در آن کمتر امکان پرورش دارد.

می‌توان همه منازعات سه دهه گذشته را حول به پرسش گرفتن این الگوی اولویت گذاری فهم کرد. اصلاح طلبان از دل یک حادثه انتخاباتی ظهور پیدا کردند. آنها مدعی یک نظام اولویت گذاری تازه بودند. می‌خواستند دمکراسی و توسعه را اولویت دهند و پیرو این اولویت گذاری تازه، به همه مفاهیم آسمانی عرصه ت در ایران سامانی تازه ببخشند. در چشم آنها انقلاب و جنگ رویدادهای پشت سر گذاشته شده بود و ضرورت داشت صحنه تازه‌ای آراسته شود و مفاهیم و اولویت‌های تازه‌ در دستور کار مدیریت امور ی واقع شود. چهره و کلام اصلاح طلبان مسالمت جو بود، اما فی الواقع به میدان نزاعی تند برای حذف تام و تمام جنگ در نظام اولویت گذاری‌ رسمی نظام وارد شده بودند. به همین جهت جدالی سخت در گرفت.

به قدرت رسیدن راست‌های محافظه کار در آمریکا و ظهور بوش و رویدادهای پس از یازده سپتامبر، جنگ دوم خلیج فارس و فرصت‌های تازه عمل برای نیروهای ایرانی در منطقه، فرصت‌های گفتاری اصلاح طلبان را به حاشیه برد. امید حرکت به سمت مناسبات دمکراتیک تضعیف شد. طبقه متوسط قدرت گرفته در پرتو گفتار اصلاحات، از نیمه دوم دهه هشتاد و همزمان با قدرت پیدا کردن رو به ضعف رفت. گفتار برآمده از دوران جنگ دوباره قدرت گرفت. به قدرت رسیدن ترامپ پس از دوران اوباما، نیز میدان تازه‌ای برای قدرت گرفتن گفتار برآمده از جنگ تولید کرد. مانورهای نظامی ایران، اثرگذاری بر میدان‌های پر مخاطره عراق و سوریه و لبنان،

گفتار برآمده از جنگ را دست کم برای شماری از نیروهای ایرانی تقویت کرد. گفتار برآمده از جنگ به برامدن دوباره خود در افق‌های آینده ایران می‌نگرد. در این بازسازی جایگاه انتخابات و دمکراسی را تنزل داده است. تصمیم گرفت هزینه پذیرش انتخابات گرم را در انتخابات مجلس سال 1398 نپذیرد و به جای آن تلاش سریع برای یکدست سازی سازمان ی را پیش بگیرد. بر این خیال است که با این اقدام، نظامی قدرتمند و کارآمد خواهد ساخت. با قدرت‌های جهانی سخن خواهد گفت. قدرت منطقه‌ای خود را به فرصت‌های اقتصادی برای مردم تبدیل خواهد کرد و برای همیشه ثابت خواهد کرد چگونه می‌توان از منطق خودبسنده و سازگار برآمده از جنگ، همه مشکلات را حل کرد. آنها به یک قدرت قاهره نظامی می‌اندیشند و خیال می‌کنند مردم از بی سامانی در کشور خسته‌اند و متقاعد شده‌اند که به یک نظام قدرتمند تن در دهند. این نگاهی است که همچنان جاری است. تصور بر این است که اگر هم کرونا ی توقف ایجاد کرده باشد، اما قطاری که به راه افتاده به زودی به مقصد از پیش طراحی شده خواهد رسید.

 

کرونا و پیامدهای ی آن

کرونا یک اتفاق پیش بینی نشده بود. یک مهمان ناخوانده که همه چیز را مبهم کرده است. برای گفتاری که چشم انداز آینده را از ان خود می‌بیند، کرونا یک ویروس مزاحم تلقی ‌شد. بدشگون و بی وقت آمد. ابتدا رسوخ کرونا در ایران یک شایعه دانسته شد. اما شایعه هر روز چهره سیاه و تلخ خود را نشان داد و به تدریج معلوم شد حادثه گسترده‌تر از آن است که انکار شود. گفتار برآمده از جنگ نمی‌دانست با این مهمان ناخوانده چه کند چگونه در نظام اولویت گذاری‌اش آن را جایگذاری کند.

بلاتکلیفی و تاخر و سکوت اولیه گفتار جنگ بستر ساز ظهور گفتار تازه‌ای و نظام اولویت گذاری تازه شد. این بار نه روشنفکران و غرب زدگان، بلکه پزشکان دائر مدار بودند. آنها برنامه و نحوه مواجهه با این پدیده را نوشتند و راهی مراکز تصمیم گیری کشور شدند. مطابق با نظام اولویت گذاری آنان سلامت مردم در اولویت بود. برای تامین سلامت آنان نیز سازماندهی تازه‌ای در فضای زندگی مردم ضرورت پیدا می‌کرد. گویی کودتایی اتفاق افتاده باشد که عاملانش نه نظامیان بلکه پزشکانند. آنها دستور دادند همه سنخ‌های تجمع مردم مسدود و محدود شود. فرمان به بستن دانشگاه‌ها و مدارس محدود نشد، حتی پا از گلیم خود درازتر کردند و خواهان تعطیلی نمازهای جمعه و مراکز دینی نظیر حرم‌ امام هشتم شیعیان و امام زاده‌های مهم دیگر نیز شدند.

این وضعیت برای گفتار برآمده از جنگ قابل تحمل نبود. آنها نباید از غافله عقب می‌افتادند و منعفل می‌ماندند. نظامیان به خط شدند تا در این زمینه فعال شوند. تحلیل‌های تازه به میان آمد مبنی بر آنکه کرونا یک پدیده طبیعی نیست بلکه از آزمایشگاه‌های جنگی آمریکایی سردرآورده است. اما توفیقی حاصل نشد. میدان داران واقعی کرونا پزشکان بودند و با توسعه بحران به اروپا و بخصوص در آمریکا، آمریکایی بودنش باور پذیر نبود.

کرونا قطعا در منازعات ی در ایران نقش خواهد آفرید. بدون تردید موازنه میان گفتار برآمده از جنگ، گفتار اصلاح طلبان و براندازان در نتیجه تجربه و حادثه کرونا، دگرگون خواهد شد. ترسیم چشم انداز این تغییرات را باید به آینده سپرد. اینکه ماجرا تا کی تداوم خواهد یافت، چه پیامدهایی از خود به جا خواهد گذاشت، هر نیروی اجتماعی چطور عمل خواهد کرد، وضعیت مردم چگونه خواهد بود، همه در تعیین سرنوشت این منازعه نقش بازی خواهد کرد اما نگارنده خیال می‌کند می‌توان از ماجرای کرونا انتظار دو تحول در عرصه ی ایران داشت.

اول اینکه کرونا مساله سلامت و زندگی و اداره امور متعارف مردم را در کانون قرار داده و بر هر آرمان بلندی تقدم یافته است. به این اعتبار وجه کانونی بسیاری از شعارها تضعیف خواهند شد و نحوی بازآرایی را به همه جریان‌های ی دیکته خواهد کرد. جریان برآمده از جنگ، باید نشان دهد چه فکری برای ساختار درهم ریخته کشور در موقعیت‌های بحرانی کرده است. باید نشان دهد درکی از دولت به مثابه سقف حافظ سلامتی و رفاه اولیه همه مردم دارد. اصلاح طلبان نیز اگر قرار است آینده‌ای داشته باشند باید فهم خود را از شعار کانونی دمکراسی خواهی بازآفرینی کنند و نشان دهند دمکراسی مد نظر آنان برای مردمانی که در مواقع بحرانی اینهمه بی پناهند، چه فکری کرده است. مساله اصلی جناح‌های ی پس از بحران کرونا فقدان دولت به مثابه ارگان نیرومند مدیریت امور عمومی است. همه باید به این فقدان عمیق و مومات اقتصادی، بوروکراتیک، و ی آن بیاندیشند. این مساله کانونی شده است که هم به تداوم مقاومت مقدس مشروعیت خواهد بخشید و هم به خواست دمکراسی. دولت و بازسازی ساختار ی مشروع و کارآمد و نیرومند مساله اصلی است. موضوعی که صرفاً یک امر بوروکراتیک نیست به اعاده اعتماد عمومی و سازماندهی کارآمد حیات ی مردم ارتباط دارد.

دوم بازسازی ارزش‌های ی. از حیات ی و تشکیل یک سازمان ی قدرتمند و موثر سخن گفته شد، این خواست جز با خروج از نظام ارزش‌های خاص گرایانه تامین نخواهد شد. ما در دوگانه سازی‌های آشتی ناپذیر زندگی می‌کنیم. دوگانه سازی‌هایی که خاص گرایانه، فرقه‌ای و فاقد نگرش عام گرایانه ی است. به این معنا همواره در یک فضای پیشای زندگی می‌کنیم و از فضائل حیات ی محرومیم. در گفتار برآمده از جنگ دوگانه سازی حق و باطل می‌درخشد. دوگانه سازی دیکتاتوری و دمکراسی خواهی نیز حاصل دوگانه سازی میدان انتخابات است و سنخی دیگر از خاص گرایی را در جامعه ایرانی تقویت کرده است. هر کدام داغ یک حادثه تاریخی را پشت سر دارند. یکی از اسلام و امر بومی در مقابل سنت غرب دفاع می‌کند یکی از سنت غربی در مقابل آنچه اسلامی و ایرانی و اینجایی خوانده می‌شود. کرونا اما حادثه‌ای است که این سنخ از دوگانه سازی‌ها را بی اعتبار می‌کند.

کرونا اولین حادثه جهانشمول است که ایران به طور مستقیم و جدی در آن درگیر شده است. مشروطه، نهضت ملی نفت، انقلاب اسلامی، جنگ، رویداد دوم خرداد، یا حوادث آبان‌ماه، همه حوادث اینجایی، ملی، دینی، طبقاتی و گروهی‌اند. شاید تنها حادثه‌ای که در ابعادی کوچک تر از کرونا جهانی بود و ما مستقیما درگیر آن شدیم، جنگ‌های جهانی بود. اما ابعاد و عمق کرونا حتی بیش از آن حوادث است. ما ایرانی‌ها همان چیزی را در حالی تجربه می‌کنیم که یک ایتالیایی، یک آمریکایی، یک اروپایی و یک ژاپنی. تجربه می‌کند. ما ایرانی‌ها مرتباً منتظر تلاش دانشمندان آمریکایی یا چینی برای پیدا کردن داروی این بیماری وحشتناک هستیم. کرونا برای نخستین بار دوگانه سازی‌هایی را که ما نیم قرن است در آن زیست می‌کنیم معلق کرده است. البته زبان و ت هیچ گاه از دوگانه سازی نمی‌رهد اما فعلا دوگانه سازی‌هایی که صحنه ی ایران از آن انباشته است، به تعطیلات رفته‌اند.

کرونا یک رویداد جهانی است. همه جهان را نگران کرده است. افزایش بیماری کرونا در ایران تنها ما را نگران نمی‌کند، همزمان اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها را نگران می‌کند. بهبود کرونا در یک کشور آسیایی و توقف شیوع آن درچین، تنها چینی‌ها را خوشحال نمی‌کند ما ایرانی‌ها را هم خوشحال می‌کند. ضایعه تلخ کرونا، اولین رویداد جهانی است که دراین حد عمیق و گرم در حال تجربه آن هستیم. هم انقلاب و هم جنگ، رویدادهای گرم محسوب می‌شوند، کرونا نیز یک تجربه گرم محسوب می‌شود. کرونا پیامدهای ی خود را خواهد داشت. همه گفتارهایی که امروزه در صحنه ی ایران جولان می‌دهند، تنها به شرط درونی کردن این رویداد جهانی شده، قادر به تداوم در حیات ی ایران هستند. کرونا همه ما را فراخوانده است تا علاوه بر دست‌ها چشم‌ها را هم بشوئیم و به نحوی دیگر به امور بنگریم.

کرونا جهانی اندیشیدن را به همه ما تحمیل کرده است. ما کمتر خو کرده‌ایم خود را عضوی از یک جامعه جهانی ببینیم. کمتر خو کرده‌ایم در عرصه جهانی به مثابه یک عضو مسئول عمل کنیم. عضوی قابل اعتماد در تحقق صلح و عدالت در عرصه جهانی. ما هنگام تامل نسبت به ارزش‌ها و مواریث تاریخی‌مان، کمتر به آن فکر کرده‌ایم چگونه آنها را بازآفرینی و بازخوانی کنیم که به غنای یک حیات جهانشمول مدد کند. این فقدان عام اندیشی، تنها در حضور بین المللی به ما آسیب نزده است. بلکه در عرصه داخلی نیز آسیب زا بوده است. فقدان این عام اندیشی، مانع شده است که یک جریان ی به رغم تلاش‌هایی که برای کسب قدرت ی می‌‌کند درکی عام گرایانه از منافع ملی داشته باشد. مانع از آن شده است که حکومت کنندگان به جد خود را نماینده یک ملت با همه تنوعاتش بدانند. کرونا بستر چنین تحولی را در دراز مدت فراهم می‌کند. نجربه کرونا یک تجربه جهانی است. همه ما را در عرصه جهان به تولید ارزش‌های جهانی فراخوان می‌کند. همه ما را به این نکته واقف کرده است که چگونه آنچه به من و ما تعلق دارد، می‌تواند به همگان تعلق داشته باشد. کرونا ما را فراخوان می‌کند که همه مواریث فرهنگی خود را با چشم اندازی جهانشمول بازفهم و تفسیر کنیم. چگونه می‌توانیم مسلمان باشیم و برای جهانیان به اعتبار مسلمان بودنمان، امنیت و آرامش به بار بیاوریم. چگونه می‌توانیم ایرانی باشیم و ایرانی بودنمان را فرصتی برای زیست انسانی در عرصه جهان تبدیل کنیم. در صحنه داخلی چگونه با هم رقابت کنیم و در الگوی رقابت و ستیزمان، خیر عموم مردم را مد نظر قرار دهیم. چگونه حکومت می‌تواند نماینده همه مردمان باشد و در نمایندگی مردم خود، بازیگر فعالی برای ساختن جهانی صلح آمیزتر و عادلانه تر از امروز باشد. کرونا بند رابطه‌های پیشین ما را پاره کرده است. کشورها مرزهای خود را بر هم بسته‌اند، مردم در شهرها به خانه‌هاشان کوچیده‌اند، از تجمعات بزرگ می‌هراسیم. اما پاره شدن، می‌تواند مقدمه‌ای باشد برای گره خوردن بندهای پیشین و نزدیک تر شدن ما به یکدیگر باشد.


بشر همه عقل مادی و معنوی خود را به کار بسته اما همه جا کروناست که پیروز است. جایی سرمایه‌های عظیم برای کشف داروی کرونا به کار بسته شده، جایی دیگر دست‌ها به دعا برداشته شده است. اما کرونا را هیچ کس تا کنون به عقب نرانده است. کرونا با اندام ریزش خرد و اراده انسانی را تحقیر می‌کند. نه خدا و نه عقل، هیچ کدام به یاری بشر نمی‌آیند.

مردمان عادی به خانه‌ها خزیدند و در باد استغنای این عالم منتظر و مرعوب به سرنوشتی می‌نگرند که دیگر انگار از دست خودشان بیرون رفته است. این وضعیت خطرناکی برای مدعیان ایدئولوژی‌های گوناگون در عالم است. مردم چندین ماه است سنخ تازه‌ای از زندگی را تجربه می‌کنند. در می‌یابند زندگی تنها خواست من و تدبیر کردن برای تحقق آن چیزی که من می‌خواهم نیست. می‌بینند سرنوشت صرفاً در سیطره آنان رقم نمی‌خورد. کمی گوش کردن، تماشا کردن، به محدودیت‌های خود اندیشیدن را هم یاد می‌گیرند. مردم کمی عقب نشینی کردن از مدعاهای بزرگ در زندگی فردی شان را یاد می‌گیرند. درست همزمان با این عقب نشینی است که جایی برای ورود خرد و جایی برای ورود خدا باز می‌شود. آنها همزمان که از هم فاصله می‌گیرند، در یک تجربه مشترک انسانی، مرزهای طبقاتی، دینی و ملی را کم رنگ می‌کنند.

اما صاحب منصبان، آنها که از ناحیه بزرگ کردن عقل یا داعیه داری خدا و دین، نان می‌خورند می‌ترسند نه از کرونا، از این مردمی که به خود وانهاده شده‌اند. آنها تاب نمی‌آورند. صبح تا شب بر طبل همان خودشیفتگی‌های پیشین می‌کوبند. آنها نگران بی اعتبار شدن خودشیفتگی‌های ایدئولوژیک، نژادی، و فرقه‌ای پیشین هستند. ترامپ منتظر است کرونا دست بردارد تا ثابت کند سرمایه داری و نیروی قاهره آمریکا حلال همه دردهای عالم است. چین دست به پنهان کاری‌هایی زده تا ثابت کند از همه قدرتمندتر عمل کرد، اروپا هنوز سوار نشده است، سرگردان است، اسب‌های برتری‌های فرهنگی و تاریخی‌اش گویی همه رمیده‌اند. جمهوری اسلامی البته استثناست. کرونا هنوز می‌تازد اما مسئولان مدعی‌اند کرونا را شکست داده‌اند یا به زودی می‌دهند. از همین امروز خود را سر لیست صاحبان افتخار جهانی ثبت کرده‌اند.

کرونا اما هشدار می‌دهد دست بردارید اگر هم برود دوباره بازمی‌گردد. اگر نه با این چهره، شاید با چهره و نام دیگر.

می‌گویند کرونا لشگریان خدا و عقل‌اند. بر پرچم‌شان نوشته جهان درسیطره آدمیزاد نیست. پیام‍‌هایی منتشر کرده‌اند مبنی برآنکه تنها به شرط تسلیم به این نکته، هم عقل و هم خدا دوباره بازخواهند گشت. مدعی‌اند بشر همه جا را به اشغال درآورده است. باید جایی باز کند تا عقل هم بنشیند، تا خدا هم حاضر شود. در دوران مدرن، کسانی عقل را و کسانی خدا را دستاویز ادعای سیطره انسان بر عالم ساختند. صاحبان خرد مدرن، جهان را ماده خام و ابله اراده آگاهانه خود پنداشتند متولیان دین نیز خود را نماینده خدا و صاحب جهان.

در میان این نخوت‌های باد کرده، کرونا مثل سوزن کوچکی عمل می‌کند و هر روز صدای ترکیدن بادکنکی بزرگ در جهان می‌پیچد.


داستان طوفان نوح است. موج سیل آسایی در دره مرگ به راه افتاده و شماری از ما را با خود برده و می‌برد. ما با ترس به صخره‌های دو سوی دره چسبیده‌ایم. سیل گاهی بالاتر می‌آید، و شماری دیگر را همراه سفر مرگ می‌کند. ما بالاتر و بالاتر می‌رویم و به هم اطمینان می‌دهیم خطری نیست. دست تطاول این سیل به آنجاها که ما هستیم نخواهد رسید.

ما این بالا بر تخته سنگ‌ها تکیه زده‌ایم و برای کاستن از بار این همه ترس، حرف می‌زنیم، شوخی می‌کنیم، بحث‌های فلسفی و تئوریک رد و بدل می‌کنیم. از آینده پس از این سیل مرگبار سخن می‌گوییم. تلاش می‌کنیم تا جایی که ممکن است به عمق دره نگاه نکنیم. اما حتی به خودهامان هم با اطمینان نگاه نمی‌کنیم. بعید نمی‌دانیم حتی مخاطبی را هم که رویاروی ماست، یکباره دست سیل برباید. آنگاه با سرعت رو برمی‌گردانیم و رشته بریده شده کلام را با یک مخاطب دیگر تداوم می‌بخشیم. همه چیز شبیه ماجرای طوفان نوح است. با این تفاوت که نوحی در کار نیست و کشتی نجاتی در میان سیلاب مرگ آور حرکت نمی‌کند.

اینجا در این فضای هولناک، همه سخن می‌گویند، تنها کسانی فاقد زبان و سخن هستند که سیلاب مرگ گریبانشان را گرفته است. ما به دو گروه با صدا و بی صدا تقسیم شده‌ایم. آنها که می‌روند، حتی مجالی برای بزرگداشت شان نیست. مجالی برای گریستن جمعی. برای سوگواری سوگواران. آنکه رفت رفت مجبور به فراموشی هستیم. فقط مرگ او که مرد، حواس دیگران را بیشتر جلب می‌کند که یکی دو قدم از صخره‌هایی که به آن چسبیده بالاتر رود. همین.

این داستان البته داستان زندگی ماست. در روزهای معمول هم همین داستان برقرار بود اما نه اینقدر صریح. همیشه سیل مرگی هست که بخشی از جمعیت را در کام خود می‌کشد. سیل فقر، تحقیر، نادیده گرفته شدگی، سرکوب. اما طبقات دیگر جامعه چسبیده‌اند به صخره‌های پیرامونی. به قدرت، به عطایی که به آنها بخشیده شده، به موقعیت‌هایی که به دست آورده‌اند. سیل گاهی بالاتر می‌آمد و ما در دامن قدرت بالاتر می‌رفتیم و بیشتر و بیشتر به آن آویزان می‌شدیم. به عمق دره نگاه نمی‌کردیم اما حواسمان بود آنجا چه خبر است، پس شدیدا مراقب بودیم از دامن قدرت به پایین پرتاب نشویم. ان روزها هم جهان پر از سر و صدا بود، اما آنها که در عمق دره به کام مرگ می‌رفتند صدایی نداشتند. هیچ مناسک سوگی برای آنها برقرار نبود.

به جای نوح حتی اگر شیادی هم بر کف این سیلاب کشتی برآند، بخشی به درون آن هجوم می‌برند چرا که ذلت ناشی از تحمل این وضعیت کمتر از مرگ نیست.


صدای شریف در عرصه ی صدایی است که حتی الامکان از حلقوم همگان برآمده باشد. اصلاح طلبان دمکراسی خواه از همان نخست صدای برآمده از حلقوم طبقات متوسط شهری به بالا بودند. فرودستان به حاشیه رانده شده بودند. قرار بود سکوت اختیار کنند و منتظر بمانند تا از نعمت سفره دمکراسی سهمی ببرند. صدایی که شریف نیست، سرانجام خوشی ندارد. آرام آرام به منافع یک باند تقلیل پیدا می‌کند و به صورتک فریبکارانه استیلای ظالمانه تبدیل می‌شود. امروز همه صداها، بر اساس شاخص میزان نمایندگی از کل، باید خود را دوباره بسنجند.

فرودستان ایرانی داستانی شنیدنی در نیم قرن اخیر دارند. روزی روزگاری در پرتو گفتار چپ، نماد حقانیت بودند. با همان لباس ژنده و جیب‌های خالی، زیبا بودند. نور از سر و پای آنها می‌تابید. معیار حقانیت و راهنمای زندگی ی بودند. نفس نگاه کردن به آنها و نقاشی و تصویر برداری از زندگی‌شان، مبارزه ی بود. برانگیزاننده خشم انقلابی بودند علیه هرچه صاحب سرمایه است و پول و قدرت. آنها خود چندان در انقلاب نقشی نداشتند، بیشتر تماشاگر بودند، اما انقلاب بیش از همه از آنها نیرو گرفت.

نظامی که به قدرت رسید، از همان روز نخست حق انحصاری دفاع از آنان را به نام خود ثبت کرد و دیگران را به نام دفاع از آنان کتک زد و از دایره به بیرون پرت کرد. تهی دستان در ساختار قدرت نقشی نیافتند اما تماشاگر ماندند ببینند چه چیز قرار است از ناحیه این همه دفاع جانانه از آنان تغییر کند. جمهوری اسلامی برای تهی دستان در عمل چه کرد موضوع جداگانه‌ای است. مهم‌تر این بود که زندگی را با الگویی از رفتار و گفتار آغاز کرد که به زعم آنان به فرودستان تعلق داشت. اگر می‌پرسیدی این چه سبک رفتار با مخالفین است؟ این چه سبک سخن گفتن با مردم است؟ این چه سبک توزیع منابع مادی است؟ چرا اینهمه با نهادهای مدنی ستیز می‌کند؟ این چه سبک دینداری است؟ پاسخ می‌شنیدی فرودستان که نماد حقانیت‌اند چنین‌اند. با رفتار و گفتار اتوکشیده شما صاحبان ثروت و مکنت نسبتی ندارند. گم شوید. هر چه طبقه صاحب ثروت رانت خوار در ساختار ی بیشتر و بیشتر رشد ‌کرد، دفاع از فرودستان پر حرارت‌تر شد و مشی و رفتار منتسب به فرودستان نیز در آنان بیشتر و بیشتر قوت گرفت.

اصلاح طلبان که مدعی اصلاح در ساختار بودند، از همان نخست رفتار و گفتاری را اختیار کردند که منتسب به طبقات متوسط شهری بود. آنان به عمد از گفتار و رفتاری که منتسب به طبقات فرودست دانسته شده بود، پرهیز کردند. به فرودستان بی اعتنا نبودند اما به آنها گفتند منتظر بمانید تا کار دمکراتیک سازی نظام ی به جایی برسد. سهم شما محفوظ است. خواست کارستانی کند و کرد و با خود سنتی به جا گذاشت. خواست فرودستان را منتظر نگذارد. هر چه می‌تواند به آنان نیز سهمی از رانت‌های حکومتی بدهد و از سفره فرادستان و طبقات متوسط نیز تا جایی که میسر است بکند و بین آنها توزیع کند. او هم صدای شریف نبود چرا که نمی‌توانست صدای همگان باشد. آنچه کرد در کوتاه مدت منافعی برای طبقات فرودست داشت، اما در دراز مدت تنها به شمار و حجم فرودستان افزود. فرودسنان با دولت به امکانی برای اجرای نمایش جذاب یک رابین هود ی تبدیل شدند. از صحنه خارج شد، اما تا جایی که پیداست اوضاع آبستن زایش رابین هودهای تازه است.

فرودستان در دوران به یک منزل تازه رسیده‌اند: در ذهن طبقه متوسط و صاحب رانت و ثروت شهری، به منبع تولید ترس تبدیل شدند. آنها که روزی یادآور پیامبر و ابوذر بودند، اینک در مخیله طبقات رانت خوار و صاحب ثروت، لشگر خطرناک گرسنگان تصویر شدند. آنگاه که صدای اعتراضشان برانگیخته می‌شود، استدلال‌های متفاوت عقلانی روی میز چیده می‌شود مبنی برآنکه فعلا کار موثری برای آنان نمی‌توان کرد. از آنان خواهش کنید بازهم صبر کنند اگر نمی‌کنند چاره‌ای نیست همه به نیروهای امنیتی التجا می‌بریم. چماق و گلوله یکباره راهگشای دمکراسی و اصلاحات می‌شود.

پیامدهای اقتصادی کرونا، از همین امروز بسترهای جنبش فرودستان را فراهم کرده است. همزمان با آماده باش نیروهای امنیتی، رابینودهای تازه از راه رسیده نیز، در خیال تکرار بازی‌های کهنه در عرصه ی‌اند. باید به سرعت از این بازی ناشریف بیرون آمد و فکری کرد برای تولید یک صدای شریف. به صرف سخن گفتن از فرودستان و اضافه کردن شعار عدالت کنار دمکراسی مساله امروز جامعه ایرانی حل نمی‌شود. باید برخاست. جای دیگری نشست. جایی که سخن دایره شمول خود را گسترش داده باشد. صداهایی که با وابستگی به باندهای ذی نفع، ناشریف شده‌اند امروز برای احراز شرافت نیازمند فرودستانند.


آنها که آقامیری را خلع لباس کرده‌اند، در دل به موفقیت او امید بسته‌اند. ون بیش از دو دهه است احساس انزوا می‌کنند. آقا میری به سمت گروه‌هایی از مردم رفته‌ که ون خواب جذب و جلب آنها را هم نمی‌دیدند. آیا او در کار خود موفق خواهد بود؟ هر چه او موفق‌تر شود، احتمال ظهور چهره‌های تازه‌ای شبیه به او بیشتر خواهد شد. بی آنکه خلع لباس شوند.

در دهه‌های چهل و پنجاه ت حقیقتاً به یک طبقه صاحب منزلت نزد عموم مردم تبدیل شد. سخن آنان برای اکثر مردم حجت بود. چهره‌های برجسته‌ای از میان آنان برخاستند که برای روشنفکران حتی روشنفکران لائیک و چپ نیز قابل احترام بود. اما یک دهه که از انقلاب گذشت، ت به یک صنف خاص تقلیل یافت با حرف‌ها و عقاید و منافع خاص و البته وزن اجتماعی خاص خودش. نهاد ت دیگر نمی‌توانست سخن معتبر عمومی تولید کند مخاطبش صرفاً مومنان سنتی و متشرع بودند. بسیاری از دین داران از ت گسیختند و بسیاری از مردم از دین.

ت به منزله یک نهاد سنتی به این سادگی از میدان به در نمی‌رود. استراتژی‌های گوناگون اختیار می‌کند و می‌ماند به خلاف نهادهای مدرن که به محض بروز مشکلی کوچک از صفحه روزگار محو می‌شوند. آنها در این سال‌های اخیر سه استراتژی را هم زمان پیش بردند.

اول همان دم دستی‌ترین استراتژی ممکن بود: پناه بردن به نهادهای نظارتی و کنترلی جمهوری اسلامی. این نهادها را به خدمت گرفتند تا بگیرند و خاموش کنند و کنترل کنند. اما به تجربه دریافتند این روش جز تنفر و گریز در نسل جوان بر نمی‌انگیزد. اما البته دست از این استراتژی بر نمی‌دارند.

دومین استراتژی در تداوم استراتژی اولی بود: بهره گیری از نهادهای تبلیغاتی کشور. آنها طی دو سه دهه اخیر تقریباً صدا و سیمای کشور را در انحصار خود گرفتند و در و دیوار را مملو از تبلیغات دینی کردند. درست مثل اینکه شما در میان یک جمع متکثر، آنقدر با صدای بلند حرف بزنید که صدای دیگران شنیده نشود. تصور بر این بود که به این وسیله، اساساً دیگران شنیده و دیده نمی‌شوند. این استراتژی هیچ سودی هم نداشته باشد، این فایده را دارد که در اقلیت بودگی صدای ون مخفی می‌ماند. اما فضای مجازی این استراتژی را بی اثر کرد. امروز صدای بلند صدا و تصویر فضاهای مجازی است.

سومین استراتژی، تبلیغات به زبان و بیان تازه بود. ونی با چهره‌های عجیب ظاهر شدند: کسانی در میان کودکان و با زبان کودکان از معارف دینی سخن گفتند، برخی به دانش‌های جدید مثل اقتصاد و ت و جامعه شناسی و هنر مسلح شدند و در میان دانشگاهیان با زبان تخصصی سخن گفتند. بعضی زبان خارجی آموختند و در حال گفتگو به زبان‌های دیگر به تصویر کشیده شدند. اما مشکل این گروه از ون آن بود که خیمه شان اصلا بزرگ نشده بود. خیمه‌ای از دارالمومنان هست به قدمت چند صد سال. آنها با زبان‌های مختلف گروه‌های مختلف را فرامی‌خواندند زیر همان خیمه قدیم حضور پیدا کنند.

آقا میری مصداق و پیشگام استراتژی چهارم است. او از خیمه بیرون زده، و امکان‌های گفتگو با اقشار و طبقات دیگر گشوده است. به جای آنکه سراغ اقشار تازه رود و آنها را از راه انحراف به راه راست خود دعوت کند، نزد آنها می‌رود و اثبات می‌کند آنچه آنها می‌گویند و می‌کنند، چندان هم انحراف نیست. آنها خودی‌اند. او در حال گستردن دایره شمول خیمه است. سراغ یک خواننده زن ایرانی می‌رود که خارج از کشور زندگی می‌کند، اما ترکیب عجیبی است: پدرش رزمنده در جبهه‌های جنگ بوده است و خود او نیز گاهی به بعضی سمبل‌های دینی گرایش نشان می‌دهد. با او گفتگوی مجازی می‌کند و در کنار او ترانه می‌خواند. استراتژی او موفقیت‌هایی دارد اما بی پیامد نیست. این مسیر به نحو تازه‌ای می‌تواند اعتبار یک صنف با منزلت و جایگاه معین را به پرسش بکشد. امروز از یک خواسته می‌شود ترانه بخواند، فردا معلوم نیست به چه تقاضای دیگری باید پاسخ دهد که مقبول گروه‌های دیگر اجتماعی بیافتد.

حتماً در میان ون گروه‌هایی هم هستند که استراتژی پنجمی را تعقیب کنند. به این نتیجه رسیده باشند که آرزوی شمولیت نهاد ت را باید فراموش کرد. چنانکه آرزوی دین دار بودن همه مردم را. استراتژی پنجم باید به فرهیختگی در میان ون بیاندیشد. در این استراتژی اقلیت بودگی را باید پذیرفت. این استراتژی به جای آنکه بخواهد سقف کل جامعه باشد، در صدد ساختن چراغی در دل تاریکی‌هاست. چراغی در کنار چراغ‌های دیگر. چراغ‌هایی که با هم تفاوت دارند اما از میانمایگی و ابتذال اثر ندارند. به سیاق خود به زندگی والا می‌اندیشند. درمیان رقبای دیگر، عرضه کننده الگویی از فرهیختگی درجهان مدرن باشند.

ونی که آقا میری را خلع لباس کردند حظی از استراتژی پنجم نبرده‌اند. به همین جهت دل به موفقیت آقامیری بسته‌اند.


مردم تهی‌دستان را یک واقعیت اجتماعی و طبیعی می‌پندارند. تهی دستی اما به یک مساله تبدیل می‌شود اگر با روند پرشتاب تهی دست شدن مواجه شویم. هنگامی که از کنار تو، حتی از بالاسر تو اقشاری به شتاب سقوط کنند و بر جمع تهی دستان بیافزایند. اگر در جمله سقوط کنندگان هم نباشی، تحمل زندگی برایت دشوار می‌شود. وجدانت به شدت برانگیخته می‌شود و هر چه در توان داشته باشی در جهت کمک به تهی دستان و محرومان به کار می‌بندی.

کرونا در همه جای جهان منجمله در ایران، با شتاب دست به کار افزودن بر شمار تهی دستان است. روندی که در ایران قبل از کرونا با فشار تحریم‌ها آغاز شده بود. تهی دستی اینک به یک مساله در ایران تبدیل شده است.

تحت تاثیر چنین شرایطی مشاهده می‌کنیم که به نحوی چشمگیر میل مردم برای کمک‌ به تهی دستان با عناوینی نظیر خیریه فزونی گرفته است. آنها گردهم جمع می‌شوند و به انحاء مختلف کمک‌های مالی مردم را جمع می‌کنند و به دست تهی دستان می‌رسانند.

نکته قابل توجه بدگمانی مسئولان نظام به چنین قرایندی است. هم مسئول قوه قضائیه و هم مسئول قوه مجریه در دیدار با گروهی از مردم، با بیان‌های مختلف نسبت به اهداف بدخواهانه خیریه‌های جدید هشدار دادند. رئیس قوه قضائیه در جمع گرو‌ه‌هایی سخن گفت که با نام جهادی» متمایز شده بودند. ایشان حساب این گروه‌ها را از بنیادهای خیریه‌ای جدا دانست که اهداف ی و پلید کشورهای اروپایی را دنبال می‌کنند. کم و بیش نیز با بیانی متفاوت ابراز نگرانی کرد. چرا ظهور روزافزون چنین گروه‌هایی باید برای نظام ی نگران کننده باشد؟

دولت‌های مدرن از همان نخست با داعیه نمایندگی مردم زاده شدند. نماینده مردم در اعمال اراده ی‌شان، در تامین منافع عمومی‌شان و همچنین در تامین آسودگی وجدان اخلاقی‌شان. مردم پیشترها در حدی که چشمشان به تهی دستی می‌افتاد کمک می‌کردند و وجدان خود را آسوده می‌کردند. اما حجم اخبار و اطلاعات در سطح ملی، و حتی بین المللی، وجدان‌های عمومی را بیش از حد توانایی فردی‌ برمی‌انگیزد. مردم دولت را به نمایندگی از خود فراخواندند تا در تنظیم امور عمومی، اقل امکانات ممکن را برای اقشار تهی‌دست فراهم کند و از سقوط اقشار تازه به میان اقشار تهی دست ممانعت به عمل آورد.

دولت‌های مدرن اما به ندرت در نمایندگی ی مردم و در تامین منافع عمومی شان موفق عمل کردند. آنها کم و بیش در اکثر نقاط جهان نماینده خود بودند نه مردم. وجه فاجعه آمیز ماجرا آن بود که نماینده وجدان عمومی مردم هم نبودند. مردم وجدان خود را به دولت واگذار کردند، اما وقتی دولت در ایفای نقش نمایندگی درست عمل نمی‌کند، فاجعه آغاز می‌شود. مردم با وجدان‌های واگذار کرده، زندگی می‌کنند. مالیاتشان را می‌دهند و انتظار دارند حکومت آن کند که موجب آسودگی وجدان‌های مردم شود. اما حکومت آن نمی‌کند که باید. مردم و بی حس می‌شوند. کم کم نهال وجدان در درونشان خشک می‌شود و جامعه رو به زوال و توحش می‌رود.

سرعت سقوط به تهی دستی اما همانند یک شوک بزرگ جامعه ایران را به خود آورده است. زورشان به حکومت نمی‌رسد. همانطور که نمی‌توانند حکومت را وادار کنند در نمایندگی ی شان درست عمل کند، در نمایندگی تامین منافع عمومی‌شان خوب ظاهر شود، در وادار کردن حکومت به ایفای خوب نقش وجدان عمومی نیز ناتوانند. چنین است که خود دست به کار شده‌اند. ظهور پرشمار گروه‌های خیریه و کمک‌های داوطلبانه، سرآغاز یک روند مهم در جامعه ایران است. این روند البته یکی دو دهه است در ایران آغاز شده اما شتاب آن در ماه‌های اخیر جالب توجه است. مردم خود مستقیما بدون واسطه حکومت دست به کار تامین آسودگی وجدان انسانی‌شان شده‌اند. یک شخصیت ورزشی، هنرمند، روشنفکر، یا هر چهره و نامی که به هر دلیل وجاهتی در میان مردم کسب کرده، در میان می‌ایستد، و در حدی که سرمایه نمادین دارد، مردم را گرد خود جمع می‌آورد. حکومت این روند را تاب نمی‌آورد. مردم خود منویات وجدانی‌شان را در عرصه جامعه ایفا می‌کنند و در این زمینه حکومت را یار خود نمی‌یابند. اعاده حیات اخلاقی و وجدانی بدون وساطت نظم مستقر ی، قدرت‌ و اعتماد به نفس از دست رفته جامعه را اعاده خواهد کرد. این چیزی نیست که حکومت‌ها بپذیرند. اغلب حکومت‌ها نمی‌پذیرند جمهوری اسلامی نیز نمی‌پذیرد.

جامعه ناتوانی حکومت‌ها در حل مشکلات مردم را فرصتی یافته تا خود را دوباره بازیابد. کم جان است، اما پیشرونده است. افقی ندارد اما پیش می‌رود. راهی جز آن ندارد. باشد تا دست تقدیر به تغییر مناسبات ی بیانجامد و زمان اعطا نمایندگی به حکومت‌ها به ویژه در امور اخلاقی و وجدانی خاتمه پیدا کند. حکومت‌ها اگر در تامین منافع عمومی صادقانه عمل نمی‌کنند و جز خود دیگران را نمی‌بینند دست کم نباید بتوانند لباس ریاکارانه اخلاقی به تن کنند.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها